بر آن باد پایان با آفرین | | چو این کرده شد بر نهادند زین |
برفتند هر سه به کردار باد | | فرنگیس ترگی به سر برنهاد |
نهانی چنان چون بود نرم نرم | | سران سوی ایران نهادند گرم |
که خسرو به ایران نهادست روی | | بشد شهر یکسر پر از گفتگوی |
کس آمد به نزدیک پیران بگفت | | نماند این سخن یک زمان در نهفت |
به نزدیک بیداردل شاه نیو | | که آمد ز ایران سرافراز گیو |
فرنگیس و شاه و گو جنگ جوی | | سوی شهر ایران نهادند روی |
بلرزید بر سان برگ درخت | | چو بشنید پیران غمی گشت سخت |
چو نستیهن و گرد پولاد را | | ز گردان گزین کرد گلباد را |
برفتند تازان برآن کارزار | | بفرمود تا ترک سیسد سوار |
فرنگیس را خاک باید نهفت | | سر گیو بر نیزه سازید گفت |
بداختر پی او بر و بوم را | | ببندید کی خسرو شوم را |
برفتند بیدار دو پهلوان | | سپاهی برین گونه گرد و جوان |
به خواب اندر آورده بودند سر | | فرنگیس با رنج دیده پسر |
جهان جوی زا گیو بد پاسبان | | ز پیمودن راه و رنج شبان |
به راه سواران نهاده دو چشم | | دو تن خفته و گیو با رنج و خشم |
چنان چون بود ساز مردان نیو | | به برگستوان اندرون اسپ گیو |
دل ارغنده و تن نهاده به مرگ | | زره در بر و بر سرش بود ترگ |
بزد دست و تیغ از میان برکشید | | چو از دور گرد سپه را بدید |
که تاریک شد مغز و چشم هژبر | | خروشی برآورد بر سان ابر |
ز پرخاش او خاک شد لاژورد | | میان سواران بیامد چو گرد |
همی ریخت آهن ز بالای برز | | زمانی به خنجر زمانی به گرز |
سران را همی شد سر از جنگ سیر | | ازآن زخم گوپال گیو دلیر |
که چون چشمه بودیش دریا به چشم | | دل گیو خندان شد از زور خشم |
چنان لشکری همچو شیر ژیان | | ازآن پس گرفتندش اندر میان |
بپوشید دیدار خورشید و ماه | | ز نیزه نیستان شد آوردگاه |
ز خون نیستان کرد چون میستان | | غمی شد دل شیر در نیستان |
ستوه آمدند آن سواران ز نیو | | ازیشان بیفگند بسیار گیو |
که این کوه خاراست نه یال و سفت | | به نستیهن گرد گلباد گفت |
به نزدیک پیران گردن فراز | | همه خسته و بسته گشتند باز |
ز خون خاک چون ارغوان گشته بود | | همه غار و هامون پر از کشته بود |
پر از خون بر و چنگ بر سان شیر | | چو نزدیک کی خسرو آمد دلیر |
خرد را ز اندیشه آزاد دار | | بدو گفت کای شاه دل شاد دار |
چو گلباد و نستیهن تیزچنگ | | یکی لشکر آمد بر ما به جنگ |
که بر یال و برشان بباید گریست | | چنان بازگشتند آن کس که زیست |
ندانم که با من کند کارزار | | گذشته ز رستم به ایران سوار |
ستودش فراوان و کرد آفرین | | ازو شاد شد خسرو پاک دین |
سوی راه بی راه بشتافتند | | بخوردند چیزی کجا یافتند |
چنان خسته و زار و گریان شدند | | چو ترکان به نزدیک پیران شدند |
که چونین شگفتی نشاید نهفت | | برآشفت پیران به گلباد گفت |
سخن بر چه سانست برگوی راست | | چه کردید با گیو و خسرو کجاست |
به پیش تو گر برگشایم زبان | | بدو گفت گلباد کای پهلوان |
دلت سیر گردد به دشت نبرد | | که گیو دلاور به گردان چه کرد |
نبرد مرا هم پسندیده ای | | فراوان به لشکر مرا دیده ای |
گرفتی ز دست من آن نامدار | | همانا که گوپال بیش از هزار |
بر و ساعدش پیل دندان شدست | | سرش ویژه گفتی که سندان شدست |
ز جنگ آوران نیز بشنیده ام | | من آورد رستم بسی دیده ام |
نه در کوشش و پیچش کارزار | | به زخمش ندیدم چنین پایدار |
به نوی چو پیلی خروشان بدی | | همی هر زمان تیز و جوشان بدی |
که ننگست ازین یاد کردن به کس | | برآشفت پیران بدو گفت بس |
تو آهنگ آورد مردان مکن | | نه از یک سوارست چندین سخن |
سپاهی به کردار شیران نر | | تو رفتی و نستیهن نامور |
میان یلان گشت نام تو پست | | کنون گیو را ساختی پیل مست |
بیندازد آن تاج شاهنشهی | | چو زین یابد افراسیاب آگهی |
چنین لشکری از در کارزار | | که دو پهلوان دلیر و سوار |
بسی از دلیران ترکان بکشت | | ز پیش سواری نمودید پشت |