پهلوان اکبر می‌میرد: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد
[نسخهٔ بررسی‌نشده][نسخهٔ بررسی‌نشده]
محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
بدون خلاصۀ ویرایش
←‏در حضور: حذف مطلبی که مدرکی ندارد.
خط ۹۵: خط ۹۵:


=== در حضور ===
=== در حضور ===
[[محمدرضا شاه پهلوی]]، که وصف نمایش را از زمان جشنواره شنیده بود و مشتاق تماشا بود،<ref>{{پک|جعفری|۱۳۹۵|ف=گروه هنر ملّی|ص=۵۴۰}}</ref> در اجرای عمومی، چند شب گذشته از آغاز، ساعت هشتِ شب همراهِ [[فرح دیبا]]، [[امیرعباس هویدا]] و [[مهرداد پهلبد]] به تالار نوبنیادِ ۲۵ شهریور رفت. جوانمرد نمایشنامه را بی کم و کاست و بی سانسور در حضور شاه به نمایش درآورد؛ ولی به بازیگران نگفت که شاه در بالکن تماشاخانه به تماشا نشسته.<ref>{{پک|جعفری|۱۳۹۵|ف=گروه هنر ملّی|ص=۵۷۵}}</ref> پس از اجرا، شاه و ملکه بر صحنه با گروه دیدار کردند؛ ولی بیضایی از دیدار شاه خودداری کرد.
[[محمدرضا شاه پهلوی]]، که وصف نمایش را از زمان جشنواره شنیده بود و مشتاق تماشا بود،<ref>{{پک|جعفری|۱۳۹۵|ف=گروه هنر ملّی|ص=۵۴۰}}</ref> در اجرای عمومی، چند شب گذشته از آغاز، ساعت هشتِ شب همراهِ [[فرح دیبا]]، [[امیرعباس هویدا]] و [[مهرداد پهلبد]] به تالار نوبنیادِ ۲۵ شهریور رفت. جوانمرد نمایشنامه را بی کم و کاست و بی سانسور در حضور شاه به نمایش درآورد؛ ولی به بازیگران نگفت که شاه در بالکن تماشاخانه به تماشا نشسته.<ref>{{پک|جعفری|۱۳۹۵|ف=گروه هنر ملّی|ص=۵۷۵}}</ref> پس از اجرا، شاه و ملکه بر صحنه با گروه دیدار کردند.


=== ضبط ===
=== ضبط ===

نسخهٔ ‏۸ اکتبر ۲۰۱۷، ساعت ۱۰:۰۷

پهلوان اکبر می‌میرد
روی جلد چاپ یکُمِ پهلوان اکبر می‌میرد، انتشارات صائب، ۱۳۴۴
نویسندهبهرام بیضایی
شخصیت‌ها
  • مادر
  • پهلوان اکبر
  • مِی‌فروش
  • گزمهٔ یکُم
  • گزمهٔ دوّم
  • کور
  • دختر
  • پهلوان اسد بدلکار
  • پهلوان حیدر
  • سیاهپوش
تاریخ نخستین نمایش۳۰ مهر ۱۳۴۴
زبان اصلیفارسی

پهلوان اکبر می‌میرد نمایشنامه‌ای است از بهرام بیضایی، نوشته به سال ۱۳۴۲، که نخستین بار در پاییز ۱۳۴۴ در تالار ۲۵ شهریور تهران با بازی و کارگردانی عبّاس جوانمرد به نمایش درآمد. نمایش داستانی همانندِ داستانِ پوریای ولی دارد: پهلوان اکبر به مادرِ حریفش قول می‌دهد که حریف نمی‌بازد، و چنین نیز می‌شود؛ ولی نه در زمینِ کُشتی.

بیضایی خود این نمایشنامه را بر صحنه نبرده است.

داستان

پردهٔ یک

نزدیک غروب پهلوان اکبر دلخوش و سرِ حال به دکّهٔ مِی‌فروش می‌آید و پیرزنی را نیز مویان و دعاکنان بر آستان سقّاخانه می‌بیند و سکّه‌ای نثارش می‌کند و می‌گذرد. می‌فروش به پیشواز می‌آید و با پهلوان درون دکّه می‌شوند. در همین حال سیاه‌پوشی از بُنِ کوچه می‌گذرد. پهلوان جامی می‌زند - و بر آن است که بیش ننوشد - و زخمه‌ای به تار می‌زند. زن در قفل سقّاخانه چنگ زده و همچنان در راز و نیاز است. دو گزمه می‌گذرند و به دیدن پهلوان در دکّه دور می‌شوند. فردا پهلوان با کسی کُشتی خواهد گرفت. پهلوان از دکّه بیرون می‌زند و می‌خواهد برود، که به دیدن حالِ زن نزدیک می‌شود و دلجویی می‌کند. زن می‌گوید که پسر بزرگش را سال‌ها پیش در راهی گم کرده، و اکنون که کسی جز پسر کوچک‌تر، یعنی پهلوان حیدر، ندارد، حیدر و دختر خان بیک به هم دل بسته‌اند. حیدر و مادرش در این شهر تازه‌واردند؛ و به حیدر دختر نمی‌دادند مگر پایگاهی می‌یافت؛ و اینک حیدر می‌خواهد با پهلوان اکبر کشتی بگیرد و او را زمین بزند و پهلوان شهر شود و مواجب حکومتی پیدا کند و پایگاهش خانوادهٔ دختر را برازنده باشد تا عروسی سربگیرد؛ و زن می‌ترسد که پسرش از پهلوان اکبر شکست سختی بخورد. پیداست که پیرزن پهلوان اکبر را نشناخته. پهلوان اکبر، که خود در کودکی در راهی گم شده و در ایل با بیگانگان بزرگ شده و به دختری دل باخته و از بی‌کسی به دلدار نرسیده و داغش کرده‌اند، زن را دلداری می‌دهد و می‌گوید که دعایش مستجاب است و پهلوان اکبر خود به زودی می‌میرد، زیرا سیاه‌پوشی در پی اوست که گه‌گاه خودش را نشان می‌دهد. دلداریِ او زن را آرام می‌کند. زن امیدوارتر از پیش می‌شود و سپاسش می‌گزارد و می‌رود، بی آن که دانسته باشد با پهلون اکبر سخن گفته است. احوال پهلوان اکبر دگرگون می‌شود. او نمی‌خواهد میان دو جوان عاشق جدایی بیندازد. از طرفی هم بو برده که ممکن است حیدر برادرش باشد و پیرزن مادرش. از شکست صوری و شرمگین به صحرا گریختن و به راه ایل رفتن هم می‌اندیشد. باز هم گزمه‌ها می‌گذرند و با پهلوان خوش و بش می‌کنند. می‌فروش از دکّه بیرون می‌آید و پهلوان اکبر را می‌بیند که نرفته. سیاه‌پوش می‌گذرد. پهلوان باز می می‌نوشد. کوری از راه می‌رسد و خوراکی از می‌فروش می‌گیرد و می‌خورد و به راهش می‌رود. او هم چشم به راه کشتی فرداست. پهلوان به یاد ایل و دختری است که سال‌ها پیش می‌خواسته. می‌فروش می‌رود تا شراب بیاورد. دختر بزرگ‌زاده به سقّاخانه می‌رسد و دعا می‌کند که حیدر شکست نخورد تا به همدیگر برسند. پهلوان اندیشناک می‌رود. می‌فروش شراب آورده، ولی پهلوان نیست. تنها دختر آنجاست که بر آستان سقّاخانه می‌موید.

پهلوان: یه چیزی بهت می‌گم گوش کن مادر؛ به همین زودی پهلوون اکبر می‌میره!
مادر: چی گفتین آقا؟
پهلوان: خیلی وقته که یه چیزی مثل سایه پشت سرشه - شاید یه مرد - شاید بهش پول دادن؛ هزار، دوهزار، پنج‌هزار اشرفی طلا! . . .[۱]

— پهلوان اکبر می‌میرد، پردهٔ یک

پردهٔ دو

پهلوان حیدر در هشتیِ خانهٔ پیر است و گوش به سخنش دارد. پیر می‌خواهد او را از کشتی پشیمان و روگردان کند، چراکه می‌گوید زورش به پهلوان اکبر نمی‌رسد؛ ولی حیدر می‌خواهد بختش را بیازماید، مگر به خواسته رسد. پیر از حیدر دلچرکین است، چرا که می‌ترسد او خیال داشته باشد که اگر پیروز شد، آنگاه که داماد خان بیک شد، آدمِ خان بیک نیز بشود و راه پهلوان اکبر را که دستگیری از نیازمندان و مقاومت برابر اصحاب زور بوده پی نگیرد؛ ولی حیدر به این چیزها نمی‌اندیشد و نگران وصال است. پهلوان اکبر می‌رسد و پیر او را دوستانه درود می‌کند و شراب می‌ریزد. حیدر پس می‌زند و به سلامتی حریف نمی‌نوشد و با پهلوان اکبر به درشتی سخن می‌کند و پنجه در پنجه‌اش می‌افکند، ولی پیر آرامشان می‌کند، و در ضمن پهلوان پنجهٔ حیدر را می‌خواباند. شب شده و گزمه‌ها طبل خاموشی می‌زنند. حیدر پیر را درود می‌کند و می‌رود. پیر با پهلوان اکبر سخن می‌کند. پهلوان اکبر از آنچه گذشته اندیشناک است، و پیر گمان می‌برد که شاید او نیز دل با دختر خان دارد. پهلوان اکبر سبب ناآرامی خود را نمی‌گوید، و پیر به گمان خود دامن می‌زند که پهلوان اکبر به سبب خاصّی پی عشقش نرفته. پهلوان به پیر می‌گوید که می‌خواهد شبانه به بیابان بزند و به دیار دیگری برود. پیر از این سخن ناخرسند است. آیا اکبر ترسیده؟ نه. آیا می‌خواهد از شهری که دختر خان در اوست دور شود؟ نه. پیر از او می‌خواهد که کین از دل بسترد و به کشتی روَد. او داستان پوریای ولی را بازگو می‌کند؛ و اکبر می‌پرسد که از کجا که پوریا خودش خودش را زمین زده باشد. پاسخی در کار نیست. پیر می‌گوید که اگر پهلوان اکبر از کشتی تن بزند برایش دشنه‌ای می‌فرستد، که یعنی «برو بمیر!» سپس پهلوان را دلداری می‌دهد که دل از اندیشه بپردازد و زندگانی کند. سیاه‌پوش باز می‌گذرد. پهلوان اکبر پریشان برمی‌خیزد و می‌رود تا مگر سیاه‌پوش را بجوید.

پردهٔ سه

پهلوان اکبر به کوچهٔ میکده برگشته و اندیشناک است. نیمه‌شب است. درِ دکّه را می‌زند. می‌فروش در می‌گشاید. احوال پهلوان منقلب است و می‌فروش متوجّه شده که پس از گفتگو با زنِ نیازگار چنین شده. پهلوان مِی می‌خواهد. او به ایل می‌اندیشد. می‌فروش می‌گوید که مرد روغنگری آمده و پیشکشی برای پهلوان آورده، زیرا پهلوان هفته‌ای به جای اسب مرده‌اش برایش کار کرده. پهلوان نه حرف را می‌پذیرد، نه پیشکشی را. گبرِ می‌فروش و پهلوان از بیگانگی خویش در شهر می‌نالند. پهلوان می می‌خواهد. می‌فروش دریغ نمی‌کند، ولی او را بر حذر می‌دارد، مبادا در کشتی کارش به تنگنا بکشد؛ ولی پهلوان از این نمی‌اندیشد. سپس می‌رود. با سقّاخانه به خشم سخن می‌گوید و راهی می‌جوید. قدّاره‌اش را از خشم به زمین می‌کوید. بر سکّوی سقّاخانه می‌نشیند و به خواب می‌رود. دو گزمه پیدا می‌شوند و با هم به لودگی و سفلگی سخن می‌گویند. سپیده می‌دمد و پگاه سرمی‌رسد و گزمه‌ها می‌روند پی کارشان. سیاه‌پوش تهِ کوی با قمهٔ آخته پیدا می‌شود. پهلوان بیدار می‌شود و یاد ایل می‌کند. هنوز راهی پیدا نکرده و نمی‌داند چه باید کند. ناگهان از بیم سیاه‌پوش از جا می‌پرد. پهلوان خیال می‌کند که این سیاه‌پوش از همان هنگامی که وی بدین شهر آمده در تعقیبش بوده. ردایش را می‌کَند و آمادهٔ نبرد می‌شود، ولی سیاه‌پوش ناپدید می‌شود. پهلوان متوجّه بازوبندش می‌شود. درِ میکده را می‌کوبد، کیسه پولی به می‌فروش می‌دهد که در ازای مِی است و بازوبندش را که به حیدر برساند. می‌فروش نمی‌گیرد، ولی پهلوان مجبورش می‌کند. پهلوان می‌خواهد از شهر برود، ولی نه به ایل که موسم کوچش است، و خیال می‌کند از این پس مردم خود باید پشتیبان خود باشند. می‌فروش به ناخواست می‌رود تا بازوبند را ببرد و پهلوان سری به درون دکّه می‌زند. کوچه خالی است. سیاه‌پوش می‌رسد و جلوی سقّاخانه خم می‌شود و قدّارهٔ پهلوان را برمی‌گیرد.

پردهٔ چهار

بامداد است. دو گزمه به کوی میکده می‌رسند. ساعت کشیک تمام شده و خیال دارند مِی‌فروش را تلکه کنند؛ و می‌خواهند پهلوان را از دسیسهٔ کشتنش بیاگاهانند. به دیدن پهلوان در دکّه یکّه می‌خورند. می‌گویندش که کسی در کمین اوست. پهلوان مست از میکده بیرون می‌آید و گزمه‌ها به ارگ می‌روند تا پهلوان نو را ببینند. پهلوان یاد ایل می‌کند و سرگشته است و نمی‌داند به کجا برود. کور می‌رسد و خبر می‌دهد که پهلوان اکبر از شهر رفته. پهلوان اعتنا نمی‌کند. کور می‌رود و نمی‌داند که با پهلوان اکبر سخن گفته، و سیاه‌پوش پیدا می‌شود. پهلوان از رفتن می‌ماند و سیاه‌پوش را فرامی‌خواند تا جانش را بگیرد. پهلوان چشم می‌بندد، سیاه‌پوش نزدیک می‌شود و به آرامی قمه‌اش را میان کتف‌های پهلوان فرومی‌کند و پس پس می‌رود. حیدر از راه می‌رسد. او خیال می‌کند که سزاوار بازوبند اکبر نیست، ولی اکبر او را می‌راند و می‌گوید که باید بکوشد تا سزاوار شود. حیدر متوجّه می‌شود که قمه‌ای به پشت پهلوان است و او دارد می‌میرد. از او می‌خواهد که نام قاتل را بگوید تا انتقامش را بگیرد. اکبر می‌گوید که قاتل خودش بوده و حیدر را از خود می‌راند تا در تنهایی بمیرد. اکبر حیدر را می‌خواند و می‌پرسد که آیا نمی‌بیند سیاه‌پوشی را که در تعقیب اوست. حیدر چیزی ندیده. اکبر می‌گوید که سرانجام خواهد دید. حیدر دور می‌شود. اکبر یاد ایل و گل‌های صحرا می‌کند؛ و پس می‌میرد. گزمه‌ها می‌رسند. از دیدن پهلوان مرده شگفت‌زده می‌شوند. سپس انگشترش را برمی‌دارند و جامه‌اش را می‌گردند.

زمانی می‌گذرد. جسد پهلوان اینجا نیست. گزمه‌ها درِ میکده را میخ می‌کوبند. پیرزن در سقّاخانه شکر می‌گزارد. می‌فروشِ پیر با خرقهٔ پهلوانی می‌رسد. گزمه‌ها می‌گیرندش و کیسهٔ پول پهلوان را از او می‌گیرند و خرقه را می‌قاپند. زن سراغ غریبه‌ای را می‌گیرد که دیروز دلداریش داده بود. می‌فروش می‌گوید که او غریبه‌ای بود که از این شهر می‌گذشت. گزمه‌ها می‌فروش را می‌برند. زن قفل سقّاخانه را می‌بوسد و دمی از ذهنش خیالی - شاید این که آن مرد پسر گمشده‌اش بوده - می‌گذرد؛ و سپس می‌رود. شیر سنگی با همه وجود از ژرفای خاک نعره می‌کشد.

متن

بیضایی این نمایشنامه را در تابستان سال ۱۳۴۲ نوشت.[۲] کتاب پهلوان اکبر می‌میرد نخستین بار در پاییز سال ۱۳۴۴ در انتشارات صائب به چاپ رسید.[۳] سال ۱۳۵۴ انتشارات نگاه چاپ و نشر این نمایشنامه را بر عهده گرفت. از ۱۳۵۵ به بعد به طور رسمی چاپ نشد تا سرانجام سال ۱۳۸۲ نسخهٔ نوینی با مقداری افزوده در جلد یکُم دیوان نمایش آمد؛ و همین متنِ بازنگری‌شده سال ۱۳۹۴ باز به صورت کتاب جداگانه‌ای در انتشارات روشنگران به چاپ رسید.

در چشم دیگران

ر. اعتمادی نمایش را در سه شماره پیاپی روزنامه اطلاعات در بهمن ماه ۱۳۴۴ ستود.[۴] آذر رهنما نیز این نمایشنامه را «سرآغاز بزرگی برای تئاتر ایران» شمرده.[۵] جلال آل احمد نمایش را «روی هم رفته خوب» دانسته و از طبع‌آزمایی زبانی بیضایی ناخرسند بوده است.[۶] ولی هوشنگ گلشیری کنجکاو و علاقمند بوده و می‌خواسته بداند که بیضایی این زبان را از کجا آورده است.[۷] اسماعیل نوری‌علاء نیز پس از تماشای نمایش در جشنواره نمایش‌های ایرانی (مهر و آبان ۱۳۴۴) به تندی به آن تاخت و نمایش را نسبت به نمایشنامه «مُثله» شده تشخیص داد و آن را پایان کار بیضایی شمرد.[۸]

. . . و تمرین دیگری برای عباس جوانمرد تا یک بار دیگر صحنهٔ تئاتر را گود زورخانه بینگارد . . . خود داند.

جلال آل احمد، پس از تماشای نمایشِ سال ۱۳۴۴[۹]

بعضی‌ها پهلوان اکبر خراسانی را نیز، غیر از پوریای ولی، الگوی آفرینش شخصیت پهلون اکبر می‌دانند.

احسان یارشاطر گفتگوهای نمایش را در تأثیر نمایشی شگرف اثر دخیل می‌داند.[۱۰]حسن شایگان نیک اکبر خراسانی را الگوی آفرینش شخصیت اصلی این نمایشنامه می‌داند.[۱۱]

اکبر رادی با تماشای نمایش، مقاله‌ای به نام «شبی در مجلس پهلوان اکبر» (دی ۱۳۴۴) نوشت و نکته‌های فراوانی به نمایش و نمایشنامه گرفت. جایی در گله از «سمبولیسم زورکی» گوید:[۱۲]

بگذار گاهی تصاویر در عینیت محقّر و بی‌آلایش خودشان زندگی کنند. این لطمه‌ای هم به پیوند اجزاء کار تو نمی‌زند. برعکس، برخی اوقات لازم است برای ایجاد یک فعلیت مکانی یا یک تداعی تصویری اشیاء مجرد از حیثیت تاریخی خودشان به کار گرفته شوند.

ولی چند بند سپس‌تر از کاستی بار نمادینِ یکی از عناصر نمایش شکوه می‌کند که:[۱۳]

در مقابل سیاه‌پوش بی‌درنگ باید مکث کرد. زیرا که او سمبولی است همه‌جانبه. . . . امّا سیاه‌پوشی که من دیدم مظهر هیچ بود. او خمیری رام و خوش‌دست بود که پرداخت شایسته‌ای نشد. . . . پایان پردهٔ دوّم نمونهٔ جالبی است. آنجا که پهلوان پیر نیز همراه ما و اکبر حضور سیاه‌پوش را درمی‌یابد؛ و او را از اوج یک کنایهٔ لطیف و هراس‌انگیز به عینیّتی سطحی پرتاب می‌کند.

و سرانجام، پایانِ کارِ این عنصر را به قدر بسنده نمادین و گیرا می‌شمارد و می‌نویسد:[۱۴]

با این همه، سیاه‌پوش در پردهٔ چهارم بسیار خوش نشسته است: آنجا که می‌خواهی از مسیر ماجرا منحرف بشوی و از قالب داستان سلب واقعیت کنی. سیاه‌پوش قدّاره را در پشت اکبر فروبرده است. این قلّهٔ درام و ضربت سمبولیسم توست که قطع نظر از صحنه‌های پیشین مؤثّر ارائه شده است.

مصطفی اسکویی در کتاب پژوهشی در تاریخ تئاتر ایران از گروه هنر ملّی و نظر شاه دربارهٔ نمایشی که از ایشان دیده - که اسکویی به نادرست گمان کرده محلّل و مرده‌خورها بوده، در حالی که در واقع پهلوان اکبر می‌میرد بوده است - با طعنه یاد کرد؛[۱۵] و عباس جوانمرد نیز پاسخی نوشت و در کتاب غبار منیّت پدرخوانده چاپ کرد.[۱۶]

بیضایی در گفتگو با زاون قوکاسیان دربارهٔ تکرار و پیگیری ناخودآگاهِ موضوعات در کارهایش، به پهلوان اکبر می‌میرد نیز اشاره کرده و گفته:[۱۷]

. . . پسرهای فیلم سفر دنبال می‌شوند در پسر چلاق فیلم غریبه و مه که آرزوی سرپناهی دارد و غریبه می‌خواهد و نمی‌رسد کمکش کند. حتّی دنبال می‌شوند در پسربچّهٔ لال فیلم کلاغ که نیاز به مهر مادری را در عشق معصومانه به معلّمش جستجو می‌کند؛ و حتّی دنبال می‌شوند در پسرک ساده‌دل فیلم تارا که میان کودکی و بلوغ است. در باشو، پسرک فیلم سرانجام خانواده‌ای را که می‌جست می‌یابد. باشو از نگاه دیگری هم با همهٔ قهرمانان جابجاشدهٔ غریب‌ماندهٔ رگبار، غریبه و مه، تارا مربوط است. امّا بچّهٔ رهاشدهٔ شاید وقتی دیگر پیش‌تر در پهلوان اکبر می‌میرد هم جامانده، در عیار تنها هم رها شده، و در کلاغ هم.


نخستین نمایش

بیضایی پهلوان اکبر می‌میرد را بر صحنه کارگردانی نکرده است؛ ولی سی‌اُم مهرماه و اوَل آبان ۱۳۴۴ گروه هنر ملّی این نمایشنامه را با بازی و کارگردانی عباس جوانمرد در تالار ۲۵ شهریور تهران در جشنوارهٔ نمایش‌های ایرانی بر صحنه نمایش داد - ششمین نمایش برای افتتاح تماشاخانه‌ای که سپس‌تر «سنگلج» نام گرفت.[پانویس ۱] بازیگران این نمایش عبارت بودند از:

من خواسته بودم «قهرمان» را از هالهٔ ستایش‌شده و افسانه‌ای اطرافش بیرون بکشم و چون وجودی انسانی به او نزدیک شوم. من خواسته بودم نشان بدهم که از یک «قهرمان»، وقتی تشریحش می‌کنیم، چیزی جز یک قربانی نمی‌ماند و اجرای جوانمرد در عینِ قدرت ولی برعکس، گِردِ این قهرمان هاله می‌تنید، و به جای نگاهِ واقع‌بین، نگاهِ ستایشگر داشت، و سعی می‌کرد از مراسمِ مرگ و نابودی هر نوع قهرمانی، یک حماسه بسازد.

— بیضایی، سال ۱۳۵۱ در یک گفتگو[۱۸]
بازیگر نقش
رقیه چهره‌آزاد مادر
حسین کسبیان مِی‌فروش
عباس جوانمرد پهلوان اکبر
پرویز فنّی‌زاده گزمهٔ یک
حسن خیاط‌باشی گزمهٔ دو
جمشید لایق / ناهید شرکت کور
پری امیرحمزه دختر
فیروز بهجت محمدی پهلوان اسد بدلکار
عنایت بخشی (شب یکُم) / هومن (شب دوّم) پهلوان حیدر
کامران نوزاد سیاهپوش

همین نمایش در اجرای عمومی (از ۱۴ دی تا ۲۵ بهمن ۱۳۴۴) نیز کامیابی بزرگی حاصل کرد.[۱۹] در این نمایش (۴۱ اجرای پیاپی) نقش‌های فنّی‌زاده و خیاط‌باشی جابجا شد و نصرت پرتوی نقش دختر را بازی کرد. لایق نقش کور و بخشی نیز نقش حیدر را بازی کرد. نیز محمود دولت‌آبادی، که در جشنواره همچون جایگزین نقش مِی‌فروش در نظر گرفته شده بود تا در صورت نیاز به جای کسبیان بازی کند، دستیار جوانمرد شد.[۲۰] هم در جشنواره و هم در نمایش عمومی، نصرت کریمی طرّاح چهره‌پردازی بود. به ابتکارِ کارگردان، بازیگرِ نقشِ سیاهپوش در برنوشتِ نمایش در جشنواره و در اجرای عمومی معرّفی نشد تا کنجکاویِ تماشاکنان را برانگیزد.

موسیقی

موسیقی‌ای که برای این نمایش استفاده شد ترانهٔ خراسانی «نوایی» بود که نوازنده‌ای خوافی به نامِ عثمان و از دوستان حسین کسبیان برای همین نمایش اجرا و ضبط کرده بود.[۲۱] خوانندهٔ دیگر گلچین بود. تنظیم آهنگ‌ها با عماد رام بود.

در حضور

محمدرضا شاه پهلوی، که وصف نمایش را از زمان جشنواره شنیده بود و مشتاق تماشا بود،[۲۲] در اجرای عمومی، چند شب گذشته از آغاز، ساعت هشتِ شب همراهِ فرح دیبا، امیرعباس هویدا و مهرداد پهلبد به تالار نوبنیادِ ۲۵ شهریور رفت. جوانمرد نمایشنامه را بی کم و کاست و بی سانسور در حضور شاه به نمایش درآورد؛ ولی به بازیگران نگفت که شاه در بالکن تماشاخانه به تماشا نشسته.[۲۳] پس از اجرا، شاه و ملکه بر صحنه با گروه دیدار کردند.

ضبط

ایران درّودی گفته که نمایش پهلوان اکبر می‌میرد ضبط ویدیویی نیز شده؛ ولی روح‌الله جعفری بر این باور است که چنین فیلمی هرگز ضبط نشده و حافظهٔ درّودی در بازگفتن این یاد دچار لغزش شده است.[۲۴]

فیلمِ ناساخته

سال ۱۳۴۹ جوانمرد بنا داشت تا با همکاری الیور گمجی فیلمی با بازی اعضای گروه هنر ملّی از این نمایشنامه بسازد و با همکاری دو استودیوی فیلم در سراسر دنیا پخش کند. گمجی بیش از دو ماه در ایران ماند تا مگر قرارداد بسته شود، ولی سرانجام این کار سر نگرفت و فیلمی ساخته نشد و نزاعی بر سر تقلید فیلم‌سازان دیگر (مخصوصاً سیروس افهمی) از نمایش پهلوان اکبر می‌میرد آغاز شد.[۲۵]

جستارهای وابسته

پانویس

توضیحات

  1. این تماشاخانه در جنوب پارک شهر ساخته شد؛ و این همانجاست که پیش‌تر محلّهٔ سنگلج بود. پس از انقلاب ۱۳۵۷ این بنا را تماشاخانهٔ سنگلج نامیدند، همچنان که جلال آل احمد می‌پسندید.

ارجاعات

  1. بیضایی، «دیوان نمایش/۱»، ۱۹۱.
  2. بیضایی، «سالشمار زندگی و آثار بهرام بیضایی»، ۱۶.
  3. بیضایی، بهرام. پهلوان اکبر می‌میرد.
  4. جعفری، «گروه هنر ملّی»، ۵۷۹–۵۷۷.
  5. رهنما، «پهلوان اکبر می‌میرد»، ۳۱.
  6. آل احمد، «کارنامه سه‌ساله»، ۱۴۹.
  7. بیضایی، «روشنفکر تمام‌وقت»، ۱۱۴.
  8. جعفری، «گروه هنر ملّی»، ۵۴۸.
  9. آل احمد، «کارنامه سه‌ساله»، ۱۴۹.
  10. Yarshater, Ehsan. "The Modern Literary Idiom." page 60.
  11. شایگان نیک، «نامه‌ها و اظهار نظرها»، ۷۰۲.
  12. رادی، «دستی از دور»، ۲۶.
  13. رادی، «دستی از دور»، ۳۰–۲۹.
  14. رادی، «دستی از دور»، ۳۲.
  15. جعفری، «گروه هنر ملّی»، ۵۷۴–۵۷۳.
  16. جوانمرد، «پدرخوانده: مردی در غبار منیّت»، ۱۴۶–۱۴۵.
  17. بیضایی، «گفت‌وگو با بهرام بیضایی / زاون قوکاسیان»، ۱۶۴–۱۶۳.
  18. بیضایی، «وقتی از تئاتر حرف می‌زنیم . . .»، ۳۴.
  19. Yarshater, Ehsan. "The Modern Literary Idiom." page 60.
  20. جعفری، «گروه هنر ملّی»، ۵۷۲–۵۷۱.
  21. جوانمرد، «دیدار با خویش»، ۴۰۷.
  22. جعفری، «گروه هنر ملّی»، ۵۴۰.
  23. جعفری، «گروه هنر ملّی»، ۵۷۵.
  24. جعفری، «گروه هنر ملّی»، ۵۷۷.
  25. جعفری، «گروه هنر ملّی»، ۸۳۳–۸۳۲.

منابع

  • Yarshater, Ehsan. "The Modern Literary Idiom". Critical Perspectives on Modern Persian Literature. Edited and Compiled by Thomas M. Ricks. Washington, D. C: Three Continents Press. 1984.

پیوند به بیرون