مفتش اعظم

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد
مفتش اعظم 
اثر فیودور داستایفسکی
کشورامپراتوری روسیه
زبانروسی
گونهشعر، مثل، داستان فلسفی، داستان در داستان
شمار صفحات۲۲

«مفتش اعظم» یک داستان در داستان است که در برادران کارامازوف، رمان فیودور داستایفسکی از زبان یکی از شخصیت‌ها نقل شده‌است. این قسمت از رمان شامل طغیان ایوان کارامازوف علیه دنیایی که خدا ایجاد کرده‌ و افسانهٔ مفتش اعظم است. در دوره‌ای که داستایفسکی این بخش را می‌نوشت، نامه‌هایی را برای سردبیرش ارسال می‌کرد که تصویری از اهداف ایدئولوژیک و هنری او ارائه می‌دهند.

چاپ رمان همزمان با ناآرامی در روسیه بود، داستایفسکی و تورگنیف نماد دو رویکرد به این فضا بودند. دو بخش «شورش» ایوان و افسانه مفتش اعظم اهمیت بسیار دارند. داستایفسکی را (در کنار نیچه) می‌توان نقطه اوج سنت رمانتیکی در نظر گرفت که معترض به خدا هستند و جانب انسانیت رنج‌دیده را می‌گیرند. برادران کارامازوف بیانی کلاسیک از موضوعی است که از زمان یادداشت‌های زیرزمینی ذهن داستایفسکی را به خود مشغول کرده بود: ناسازگاری عقل و ایمان مسیحی. این تضاد در کتاب‌های ۵ و ۶ در جایگاه مرکز ایدئولوژیک رمان قرار می‌گیرد. داستایفسکی کل کتاب را پاسخی به مفتش اعظم دانست.

در مفتش اعظم، تفسیر متفاوتی از روایت سه وسوسهٔ مسیح توسط شیطان می‌شود. مفتش اعظم خداناباور است و اعترافات او و تصویری که از مسیح ارائه ‌می‌دهد، نقشی محوری دارد. مفتش، بازگوکنندهٔ نظر نهایی داستایفسکی دربارهٔ مسیح است. این قضاوت بر مبنای دیدگاهی عمیق به طبیعت انسان شکل گرفته‌است: هیچ الهامی، انسان را فراتر از حدودش نمی‌برد. انسان هیچگاه نمی‌تواند «آزاد» باشد زیرا از زندگی سه انتظار بزرگ دارد و تنها در صورت برآوردن آنان قادر به بقا است. این سه نیاز (معجزه، راز و اقتدار) مانع از «آزادی» انسان است.

رنه ولک معتقد است مسیح استدلال مفتش اعظم را نمی‌پذیرد: او به تنها صورتی پاسخ می‌دهد که مذهب می‌تواند به خداناباوری پاسخ دهد؛ با سکوت و بخشش. مفتش با بوسهٔ آرام تکذیب می‌شود. بلافاصله پس از آن، آلیوشا ایوان را می‌بوسد، خداناباوری او را می‌بخشد و «طغیان» او را با شفقت پاسخ می‌دهد. ایوان این موضوع را درک می‌کند و شادمانه می‌گوید: «این، سرقت ادبی است. از شعر من آن را ربودی».

زمینه[ویرایش]

داستایفسکی برای نوشتن برادران کارامازوف سه سال زمان گذاشت، نخستین بخش آن در اول فوریه سال ۱۸۷۹ در پیام‌آور روسیه چاپ شد.[۱][۲] در آوریل ۱۸۷۸، پسر سه ساله داستایفسکی به نام آلیوشا، در اثر حمله صرع درگذشته،[۳] سپس داستایفسکی به صومعه مشهوری در روسیه رفته بود.[۴] او یادداشت‌های منسجمی در مورد پیرنگ و تکنیک‌های روایی برادران کارامازوف از مدتها پیش آماده کرده بود. در آنان اثرگذاری فریدریش شیلر مشهود است،[۵] حضور تاثیر ژرژ ساند نیز دیده می‌شود.[۶] تاثیر مرگ آلیوشا در گفته‌های ایوان «رنج نالازم کودکان خردسال و دشواری آشتی با خواستهٔ خدا به دلیل عذابشان» و در مرکز زندگی و احساسات داستایفسکی قرار می‌گیرد.[۷]

در نوامبر ۱۸۷۸، دو کتاب نخست از رمان آماده شد و داستایفسکی برای چاپ آن به دیدار لیوبیموف در مسکو رفت.[۸]

زمانی که داستایفسکی قسمت کتاب ۵ از بخش ۲ را در برادران کارامازوف می‌نوشت در استارایا روسا اقامت گزید. این قسمت از رمان شامل طغیان ایوان کارامازوف علیه دنیایی که خدا ایجاد کرده‌ و افسانهٔ مفتش اعظم است. در این دوران، او بسیار فشرده کار می‌کرد. برای جلوگیری از سوء تفاهم‌هایی که ممکن است منجر به اعتراض و شاید سانسور شود، هر بخش را که برای سردبیر خود لیوبیموف ارسال می‌کرد، همراه با نامهٔ توضیحی بود. این نامه‌ها تفسیری از خود درباره اهداف ایدئولوژیک و هنری او ارائه می‌دهند که در مجموعه آثار او منحصر به فرد است.[۹]

چاپ نخستین بخش از رمان و خوانده شدن آن، همزمان با قتل و آشوب در روسیه بود. در این میان، داستایفسکی و تورگنیف نماد دو رویکرد به این فضا بودند. از یک سو، تزاریسم استبدادی که نمی‌خواهد ذره‌ای از اقتدار خود کم کند و از سوی دیگر، اشتیاق به قانون اساسی لیبرال و غربگرا که امکان مشارکت بیشتر مردم در امور دولتی را فراهم کند.[۲]

جایگاه در کتاب[ویرایش]

برادران کارامازوف بیانی کلاسیک از موضوعی است که از زمان یادداشت‌های زیرزمینی ذهن داستایفسکی را به خود مشغول کرده بود: ناسازگاری عقل و ایمان مسیحی.[۱۰] این تضاد در کتاب‌های ۵ و ۶ در جایگاه مرکز ایدئولوژیک رمان قرار می‌گیرد.[۱۱] این بخش شامل شورش اوان بر خدای یهودی-مسیحی و در حمایت از انسان رنج‌کشیده است. در افسانه مفتش اعظم کیفرخواستی علیه خود مسیح بیان می‌شود به این دلیل که بار اراده آزاد بر نوع بشر بسیار سنگین‌تر از تحمل است. در پاسخ، موعظه زوسیما مبنی بر لزوم ایمان به خدا و جاودانگی به عنوان تنها تضمین عشق به همنوع قرار دارد که خواسته مسیح است. این تعارض با عبارتهای کاملا مذهبی بیان می‌شود و در واقع، با مشکل دیرینه تئودیسه در ارتباط است که از زمان سفر ایوب در سنت غربی الهام‌بخش بوده است. این موضوع در سراسر رمان نیز دیده می‌شود.[۱۲]

داستایفسکی در یادداشتی پس از پایان کتاب نوشت که نه فقط موعظه زوسیما بلکه کل کتاب پاسخی به مفتش اعظم است.[۱۲]

دو رویکرد اصلی به مفتش اعظم وجود دارد. گروهی این بخش از رمان را متنی مستقل یا مبنایی برای موعظه در نظر می‌گیرند. گروهی دیگر، تلاش می‌کند آن را در کتاب ادغامی مجدد کند.[۱۳][الف] ولادیمیر نابوکوف روایت زوسیما را جزئی از داستان می‌داند که با حذفش نقصی در روایت ایجاد نمی‌شود بلکه برعکس به ساختار آن انسجام و تعادل بیشتری می‌دهد.[۱۵] در مقابل، مفتش اعظم را کلید راهیابی به دنیای داستایفسکی می‌دانند.[۱۴]

در برادران کارامازوف قتل فیودور کارامازوف، جنایتی همگانی تصویر می‌شود. ایوان به صورت‌های مختلف در این مسیر تاثیرگذار است (هر چند عملا اسمردیاکف است که قتل را انجام داده است).[۱۶] روایتگر با خم و معکوس کردن زمان به اثری توهم‌آور دست می‌یابد. در سرلوحهٔ کتاب، عبارتی از انجیل یوحنا آمده است: «آمین، آمین، به شما می‌گویم، اگر دانه گندم در خاک نیفتد و نمیرد، تنها می‌ماند؛ اما اگر بمیرد بارِ بسیار می‌آورد». تلقیح ایوان با بخشش، به واسطهٔ بوسیده شدنش توسط آلیوشا است که از مسیح در افسانه مفتش اعظم سرقت ادبی شده است.[۱۷] شیطان نمی‌تواند شک‌های ایوان را برطرف کند؛ تنها آنها را تشدید می‌کند؛ زیرا شیطان خود ایوان یا حداقل بخشی از او است. شیطان، خِرد ایوان است.[۱۸]

کتاب ۵ تا ۶[ویرایش]

دو بخش «شورش» ایوان و افسانه مفتش اعظم از جنبه ایدئولوژیکی اهمیت بسیار دارند. داستایفسکی را (در کنار نیچه) می‌توان نقطه اوج سنت رمانتیکی در نظر گرفت که معترض به خدا هستند و جانب انسانیت رنج‌دیده را می‌گیرند. بسط شخصیت ایوان در سه فصل (از جمله مفتش اعظم)، جایگاه نمادین او را افزایش می‌دهد.[۱۹] با وجود منطقی بودن ایوان (و آگاهی به بی‌معنا بودن زندگی)، او به زندگی عشق می‌ورزد.[۲۰] دیدار دوستانه دو برادر در پیش‌زمینه فصل ۳ قرار دارد و در آن روشن است که ایوان اعتقادی به خدا ندارد.[۲۱]

کتاب ۵[ویرایش]

شورش[ویرایش]

گفتگوی ایوان و آلیوشا، پیش‌درآمد فصل «شورش» است و در آن حمله قدرتمندی به خدا و جهانی که او خلق کرده است، می‌شود. در دیدگاه ایوان، احکام مسیحیت مبدل به وظیفه و اجبار می‌شود و در تضاد با طبیعت بشری قرار می‌گیرد.[۲۲] ایوان با بیان جزئیات کیفرخواست خود، طوماری از جنایات را می‌گشاید که داستایفسکی از منابع گوناگون استخراج کرده است. تمرکز او بر شکنجه کودکان بی‌پناه و بی‌گناه، آلیوشا را کاملا مضطرب می‌کند.[۲۳] ایوان وجود این همه رنج و بدبختی در جهان را از نظر احساسی غیرقابل تحمل و از فکری غیرقابل درک می‌داند. در اندیشه او «هماهنگی جهانی» وجود ندارد. شدت درگیر بودن ایوان در میان عدالت انتقام‌جویانه «عقلانی» از یک سو، و تعالی بخشش جهانی از سوی دیگر، با تاکید داستایفسکی آشکار می‌شود. ایوان موقتا موفق می‌شود در ایمان آلیوشا خلل وارد کند.[۲۴]

افسانه[ویرایش]

در مونولوگ ایوان، جهانی که خدا آفریده است با همان اخلاقیاتی رد می‌شود که مسیح به جهان آورده است: عشق و شفقت. آلیوشا در پاسخ به چالش ایوان، «فراموش کردن» مسیح را یادآوری می‌کند. ایوان در مقابل، شعر منثوری را بیان می‌کند که خود سروده است. افسانه مفتش اعظم روایتی در سه سطح است: داستایفسکی نویسنده، روایتگر خیالی و خود ایوان. به عنوان مقدمه، ایوان به بررسی مختصر سایر شعرهای مشابه می‌پردازد. شعر ایوان در قرن شانزدهم و در اسپانیا روی می‌دهد. در سیاه‌ترین روزهای تفتیش عقاید، مسیح دوباره ظاهر می‌شود. روز گذشته در سویل یکصد مرتد سوزانده شده‌اند. همه مردمان با شگفتی او را می‌شناسند.[۲۵] او نابینایی را بینا می‌کند و دختری را مرده است به زندگی برمی‌گرداند. مفتش اعظم دستور بازداشت و زندانی کردن او را می‌دهد. در طول مواجهه این دو، مسیح حتی یک کلمه نمی‌گوید. مونولوگ مفتش اعظم مابین متهم کردن مسیح و تبرئه خود در نوسان است. مفتش در تلاش است کار مسیح را «تصحیح» کند. او با آشکار کردن منشا بدبختی بشریت این کار را انجام می‌دهد: بار اراده آزاد.[۲۶]

وسوسه مسیح[ویرایش]

روایت او برداشتی آزاد از سه وسوسه مسیح است. در این متن مقدس روایت شده که مسیح چهل روز را در بیابان گذراند و شیطان او را وسوسه کرد. در واقع، زمانی که مفتش اعظم سه پرسش را بازگو می‌کند، بی‌شک دیدگاه خود داستایفسکی در آن حضور دارد. مفتش می‌پرسد «چرا مسیح با دست خالی و با وعده آزادی آمده» در حالی که می‌توانست با معجزه «این سنگها را در بیابانی خشک و بایر» به نان مبدل کند؟ در وسوسه اول، شیطان می‌گوید «آنان را به نان تبدیل کن و بشر چون گله‌ای شکرگزار و فرمانبردار در پی تو خواهد بود». مسیح نمی‌پذیرد.[۲۶] داستایفسکی معتقد بود این امکان وجود دارد که اتحاد کلیسای کاتولیک و سوسیالیسم منجر به انقلابی شود که غرب را نابود خواهد کرد. در دیدگاه داستایفسکی هر دو به وسوسه اول مسیح تن در داده بودند (با طرد آزادی وجدان) و در نتیجه همسان بودند.[۲۷]

وسوسه دوم در مورد این موضوع دینی است که آیا بشریت قدرت اخلاقی آن را دارد تا دارای آزادی اعلام‌شده توسط مسیح باشد؟ انسان تنها با نان زنده باقی نمی‌ماند؛ اما مسیح از فرمان بردن بر وجدان بشریت امتناع و در نتیجه آرامش یقین و اطاعت را از او سلب کرد. «فراموش کردی انسان آرامش، و حتی مرگ، را به آزادی انتخاب در آگاهی به خوب و بد ترجیح می‌دهد؟ هیچ چیز برای انسان فریبنده‌تر از آزادی وجدان او نیست اما هیچ چیز منشا بزرگتری برای رنج او نیست.» مسیح برای تضمین چنین آزادی‌ای برای بشر، وسوسه دوم را رد کرده بود.[۲۸]

در پایان، مسیح از وسوسه سوم نیز رویگردان شد: به دست گرفتن قدرت بر «تمامی پادشاهی‌های زمین». بنابراین، مسیح «هر سه قدرتی را که قادر به تسخیر و برای همیشه در اسارت نگه داشتن وجدان شورشیان ناتوان برای خوشبختی خود آنان است» را رد کرده بود: «این نیروها معجزه، راز و اقتدار هستند».[۲۹] برای درک هدف داستایفسکی باید به این موضوع توجه کرد که زبان و تصویرسازی مفتش اعظم از مکاشفه یوحنا برخواسته و با «پیامبر دروغین» در ارتباط است.[۳۰]

با ادامه خیره شدن در سکوتِ مسیح، مفتش اعظم اعتراف می‌کند «ما همراه با تو نیستیم، با او همراهیم — راز ما این است». کلیسای کاتولیک وسوسه سوم را پذیرفته است.[۳۰] افسانه توسط ایوان خلق شده است و در واقع مبارزه عقل و ایمان در خودآگاهی وی است.[۳۱] آلیوشا می‌گوید «شعر تو در ستایش مسیح است، نه در سرزنش او»، این برداشت آلیوشا را می‌توان برداشت خود داستایفسکی دانست. ایوان در اینجا پاسخی نمی‌دهد اما در ادامه که آلیوشا اتهام بردگی جهانی را وارد می‌کند، اتهام تقلیل‌دهنده را رد می‌کند. مفتش اعظم در درون خود کشمکش دارد، او به مسیح پسر اعتقاد دارد اما دیگر به خدای پدر معتقد نیست. ایوان در پایان روایت، خاتمه‌ای را طرح می‌کند: سکوت ممتد زندانی بر زندانبان سنگینی می‌کند اما «او» (مسیح) در سکوت به مرد پیر نزدیک می‌شود و بر لب‌های بی‌خون و فرتوت او بوسه می‌زند. مفتش اعظم بر خود می‌لرزد و در سلول را باز می‌کند. «برو و هرگز و هرگز برنگرد». ایوان می‌گوید «بوسه در قلب مفتش تنها درخشید اما به ایده‌اش پایبند ماند». آلیوشا درمی‌یابد که همین سخن آخر برای خود ایوان قابل اطلاق است و در واقع ایوان پس از دست کشیدن از ایمان به خدا و جاودانگی، بر سر دو راهی ایده‌آل مسیحیت و ایده «همه چیز مجاز است» قرار دارد. در پاسخ به پرسش آلیوشا «چگونه زندگی خواهی کرد؟ با چنین جهنمی در دل و در سر، چگونه می‌توانی؟» ایوان «شورش» خود را دوباره تکرار می‌کند و می‌گوید تا سی سالگی زندگی خواهد کرد و پس از آن جام را بر زمین می‌زند.[۳۲]

در پایان گفتگوی آن دو، ایوان زمانی که آلیوشا در سکوت به او نگاه می‌کند با افسوس می‌گوید «می‌دانم در قلبت جایی ندارم». آلیوشا بر لب‌های ایوان بوسه می‌زند و ایوان شادمانه به او اتهام سرقت ادبی می‌زند. داستایفسکی نمی‌خواهد داستان با همدردی با ایوان به پایان برسد، در ادامه ایوان به برادرش می‌گوید «و اکنون تو به دست راست خواهی رفت و من به دست چپ». آلیوشا متوجه می‌شود ایوان به هنگام راه رفتن در حال نوسان است و شانه راستش پایین تر از شانه چپ او قرار دارد. به طور سنتی، شیطان با سمت چپ مربوط است. پس روایتگر در اینجا ایوان را با روح خوفناکی مربوط می‌کند که در افسانه مفتش اعظم به طرزی تاییدبرانگیز به تصویر کشیده شد.[۳۳]

روایت[ویرایش]

وسوسه مسیح، در «مفتش اعظم» تفسیر متفاوتی از این روایت می‌شود.

داستان در سدهٔ پانزدهم میلادی و در زمان رواج تفتیش عقاید و سوزاندن مشرکان روایت می‌شود. مسیح، دیگر بار در شهر سویل در اسپانیا ظهور می‌کند، مردم او را به جا می‌آورند. او از میان جمعیت عبور می‌کند، نابینایی را شفا می‌دهد، دختربچه مرده‌ای را زنده می‌کند. مفتش اعظم، که پیرمردی نود ساله است، به نگهبانان دستور می‌دهد تا او را دستگیر کنند و به زندان بیندازند. شب هنگام، مفتش به دیدار مسیح می‌رود و با او مونولوگی برقرار می‌کند. مفتش به مسیح می‌گوید: «حق نداری بر آنچه تاکنون گفته‌ای چیزی بیفزایی»، «ما به موعظه تو نیازی نداریم» و درنهایت «من تو را محکوم خواهم کرد و مانند منفورترین مرتد تو را خواهم سوزاند و خودت خواهی دید همین مردمی که امروز به پاهای تو بوسه می‌زدند، چگونه فردا هیزم به آتشت خواهند افکند…»[۳۴]

مفتش اعظم را می‌توان برابر با ایوان در نظر گرفت. ایوان ذهن متفکرِ انسان انقلابی است.[۳۵] مفتش، بازگوکنندهٔ نظر نهایی داستایفسکی دربارهٔ مسیح است. این قضاوت بر مبنای دیدگاهی عمیق به طبیعت انسان شکل گرفته‌است: هیچ الهامی، انسان را فراتر از حدودش نمی‌برد. به بیان مفتش اعظم این محدودیت‌ها شامل سه مورد هستند. انسان هیچگاه نمی‌تواند «آزاد» باشد زیرا از زندگی سه انتظار بزرگ دارد و تنها در صورت برآوردن آنان قادر به بقا است. یک: نیاز به نان، و نه فقط در جایگاه غذا بلکه به صورت معجزه و از دستان خدا. دو: نیاز به راز، حس معجزه در زندگی. سه: نیاز به تعظیم، شخصی که همهٔ انسان‌ها باید به او تعظیم کنند. این سه نیاز (معجزه، راز و اقتدار) مانع از «آزادی» انسان است.[۳۶]

مفتش اعظم طبیعت بشر را به این شکل خلاصه می‌کند. بی‌کفایتی مسیح در این حقیقت نهفته‌است که مسیحیت برای انسان بسیار دشوار است. تنها چند قدیس و قهرمان می‌توانند به آن دست یابند. سایر انسان‌ها مانند اسبی که به بار بسته شده باشد توانایی کشیدن را ندارند.[۳۷] مسیحیت ایده‌آل اما ناممکن است؛ بنابراین، بعضی از همان انسان‌های بزرگ، مانند مفتش اعظم، به روح بزرگ دیگر (شیطان) روی و کلیسا و دولت را پدیدآوردند. از نظر مفتش اعظم برای آنکه زندگی اصلاً امکان‌پذیر باشد، باید به انسان با مدارای بیشتری عشق ورزید. مسیح به انسان عشق می‌ورزید اما نه به انسانی که وجود دارد بلکه به انسانی که باید باشد. مسیح انسان را آزاد و نامحدود می‌دانست. مفتش اعظم، انسان را به همان گونه‌ای که هست و با همهٔ محدودیت‌هایش، دوست دارد. او عشق خود را، مشفقانه‌تر می‌داند.[۳۸]

مسیح سه پیشنهاد را از روی غرور و ترس رد کرد. او می‌خواست «فراتر» از همهٔ اینها باشد. اما امروز دریافته‌ایم هیچ انسانی حتی مسیح، نمی‌تواند فراتر از معجزه، راز و اقتدار باشد.[۳۹]

شخصیت‌ها[ویرایش]

ایوان کارامازوف: دومین پسر در میان برادران کارامازوف است. دانشجویی با استعداد که برای هر رویدادی در جهان به دنبال توضیحی منطقی است. در نتیجه، شک در دین وجودش را فرا می‌گیرد و نمی‌تواند ایدهٔ رنج را با ایدهٔ یک خدای مهربان آشتی دهد. پس از بحث و جدل‌های شدیدش دربارهٔ خدای بدنهادی که منجر به کشته شدن پدرش شده، ایوان دیوانه می‌شود.[۴۰]

آلیوشا کارامازوف: قهرمان اصلی رمان برادران کارامازوف و جوان‌ترین برادر است. آرام و عاقل، آلیوشا در مقابل پدر خشن و مبتذلش است. او تصمیم می‌گیرد به گروهی مذهبی بپیوندد و به صومعه برود. در آنجا او شاگرد زوسیما خواهد بود.[۴۰]

نامه‌های لیوبیموف[ویرایش]

نامه‌های مربوط به رمان، منعکس‌کنندهٔ سیر تحول رمان، توسعهٔ ساختار آن در طی فرایند تصنیف و دغدغهٔ داستایفسکی برای ارائه دیدگاه خود به اندازهٔ کافی هم در خطوط اصلی و هم در جزئیات متن هستند. آنها جدا از اهمیتی که برای مطالعه خود رمان دارند، تصویری شخصی از درگیری یک هنرمند با آثارش را ارائه می دهند. آنها همچنین به اهمیت مسائل صرفاً ادبی در رمانی توجه می‌کنند که غالباً تنها به‌عنوان پایه‌ای برای تعمیم‌های آخرالزمانی در مورد هستی، داستایوفسکی، انسان، دین و غیره مورد استفاده قرار گرفته است.[۴۱]

در ۷ مه، داستایفسکی نیمه اول کتاب ۵ را برای سردبیرش فرستاد. او قصد خود را چنین توصیف می‌کند: «به تصویر کشیدن نهایت کفرگویی و بذر اندیشهٔ ویرانی در زمان ما در روسیه در میان جوانانِ ریشه‌کن‌شده از واقعیت، و همراه با کفرگویی و هرج‌ومرج — رد کردن آنها که اکنون در حال آماده کردنش با آخرین سخنان زوسیمای بزرگِ در حال مرگ هستم». او این اعتقادات ایوان را چنین توصیف می‌کند: «به عنوان ترکیبی از آنارشیسم معاصر روسیه. طرد خدا نیست، بلکه طرد معنایِ خلقت اوست. تمامیت سوسیالیسم از انکار معنای واقعیت تاریخی سرچشمه گرفته و با این انکار آغاز شده و به برنامهٔ ویرانی و آنارشیسم ختم شده‌است».[۹]

داستایفسکی در همین نامه ادامه می‌دهد: «قهرمانانم موضوعی را مطرح می‌کنند که به نظر من انکار ناپذیر است — بی‌معنا بودن رنج کودکان — و از آن، چرندیِ تمام واقعیت‌های تاریخی ناشی می‌شود.» عقل یا عقلانیت نمی‌تواند با بی‌معنایی چنین رنجی کنار بیاید و زوسیما تنها با طفرهٔ ایمان داشتن به خیر و رحمت نهایی خداوند به آن پاسخ خواهد داد.[۴۲]

او سعی می‌کند درباره واقعی (و نه فانتزی) بودن شخصیت‌هایش اطمینان خاطر ایجاد کند تا از اتهامات همیشگی پیشگیری کرده باشد: «همه آنها با واقعیت پشتیبانی می‌شوند و بنابراین به دقت تمیز داده شده‌اند. پوبدونوستسف درباره دو یا سه مورد آنارشیست دستگیر شده به من گفته است که به طرز شگفت انگیزی شبیه مواردی بودند که من به تصویر کشیده بودم.» تمام شکنجه‌هایی که داستایفسکی از طریق سخنان تب‌آلود ایوان به تصویر می‌کشد، از گزارش‌های روزنامه‌ها یا از منابع تاریخی گرفته شده بود و او آماده بود مرجع دقیق آنها را ارائه دهد. او همچنین به سردبیر اطمینان می‌دهد که صفحاتش حاوی حتی «یک کلمه ناشایست» نیست، اما نگران است که برخی از جزئیات نرم‌تر شود. او «خواهش و تمنا» می‌کند تا عبارت‌های به کار رفته برای توصیف مجازاتی که بر یک دختر اعمال شده («شکنجه‌گرانی که او را بزرگ می‌کنند، او را به مدفوع آغشته می‌کنند زیرا در شب نمی‌تواند از آنها بخواهد که به دستشویی برود.») حذف نشود. «نباید آن را نرم کنید... خیلی خیلی ناراحت‌کننده خواهد بود! ما برای بچه های ده ساله نمی نویسیم» (واژگان فوق تغییری نکردند).[۴۲]

سپس، داستایفسکی به موضوعی بزرگ‌تر روی می‌آورد و به سردبیر اطمینان می‌دهد که «کفرگویی قهرمان داستان من... در شماره بعدی (ژوئن) به طور جدی رد خواهد شد؛ من اکنون با ترس، بیم و احترام روی آن کار می‌کنم، زیرا وظیفه خود (تار و مار کردن آنارشیسم) را یک شاهکار مدنی می‌دانم.[۴۲]

در میانه ماه ژوئن، داستایفسکی «مفتش اعظم» را همراه با تفسیری برای لیوبیموف فرستاد. «این پایان‌بخش کفرگویی است که یک نفی‌کننده معاصر بیان می‌کند. یکی از سرسخت‌ترین‌ها از چیزی که شیطان می‌گوید، اعلام حمایت می‌کند و معتقد است برای خوشبختی انسان‌ها، سخنان شیطان از سخنان مسیح حقیقی‌تر است. برای سوسیالیسم در روسیه (که احمقانه اما چون حمایت نسل جوان را با خود دارد، خطرناک است) درس می‌تواند این باشد: نان روزانه، برج بابل (پادشاهی آینده سوسیالیسم) و بردگی کاملِ آزادیِ وجدان. هدف غایی این خداناباور و منکر مستاصل همین است. تفاوت در این است که سوسیالیست‌ها (تنها شامل تفاله‌های نیهیلیست نمی‌شوند) یسوعی‌های آگاه و دروغگو هستند که اعتراف نمی‌کنند بتشان شامل خشونت به وجدان انسان و نازل کردن انسان به گله گاو است. سوسیالیست من (ایوان کارامازوف) اما فردی صادق است که موافق بودن خود با نظر مفتش اعظم را در مورد انسان می‌پذیرد و ایمان مسیح را قرار دادن انسان در جایگاهی بسیار بالاتر از آن که حقیقتا هست، می‌داند. پرسش به جسورانه‌ترین شکل مطرح می‌شود: آیا انسان‌ها را تحقیر یا ستایش می‌کنی؟ برای آنها همه اینها، به اسم عشق به انسانیت انجام می‌شود. آنها ادعا می‌کنند شریعت مسیح سنگین و انتزاعی‌تر از آن است که انسان‌های ضعیف تحمل آن را داشته باشند و به جای قانون آزادی و روشنگری، قانون زنجیر و بردگی از طریق نان را به آنها پیشنهاد می‌کنند.»[۴۳]

منابع افسانه[ویرایش]

در یادداشت‌های داستایوفسکی هیچ اشاره‌ای به منابع افسانه وجود ندارد، هرچند که مسلما مرکزیت با روایت‌های عهد جدید از سه وسوسه مسیح توسط شیطان است. در مورد شخصیت مفتش، تجسم استبداد معنوی بر وجدان بشر، نمونهٔ اولیهٔ او را می‌توان در دون کارلوسِ شیلر یافت. داستایفسکی این اثر را دههٔ ۱۸۴۰ ترجمه کرد.[۴۴]

تاریخچهٔ نقد[ویرایش]

در سال ۱۸۹۰، واسیلی روزانوف برای نخستین بار مفتش اعظم را همچون یک متن مذهبی بررسی کرد و نسبت آن با فلسفهٔ تاریخ را در نظر گرفت.[۴۵] در سال ۱۹۵۲، آنتاناس ماسیناس قرائتی دقیقی از طرحِ مفتش اعظم در مورد فلسفه تاریخ، انجام داد.[۴۶] دیدگاه بسیار تند دی. اچ. لارنس به این بخش از اثر داستایفسکی[ب] بعدا تغییر کرد و مقدمه‌ای که بر یکی از ترجمه‌های مفتش اعظم نوشت (در سالِ مرگ خود، ۱۹۳۰) درک مناسبی از استدلال و دلالت‌های آن دارد.[۴۸] به نظر رنه ولک، مقالهٔ جورج اشتاینر در سال ۱۹۵۹، هر چند تضادی قدیمی بین داستایفسکی و تولستوی را به درستی بازگو می‌کند اما قرائت گمراه‌کننده‌ای از مفتش اعظم انجام می‌دهد: «تمثیل رویاروییِ داستایفسکی و تولستوی».[۴۹]

زیگموند فروید جایگاه داستایفسکی را نه چندان عقب‌تر از شکسپیر می‌داند، برادران کارامازوف را باشکوه‌ترین رمانی که نوشته شده، می‌خواند و بخش مفتش اعظم را یکی از قله‌های ادبیات جهان در نظر می‌گیرد.[۵۰]

تحلیل[ویرایش]

پاپ و تفتیش عقاید، اثر ژان-پل لورنس.

زمینه‌سازی عاطفی برای بخش مفتش اعظم، سالها در ذهن داستایفسکی پرورده شد.[۵۱][پ] مفتش اعظم را می‌توان انتقادی بی‌پاسخ از مسیح دانست (واقعیت در مقابل توهم).[۱۴]

کتاب مستقلی در برادران کارامازوف به موعظه‌های زوسیما اختصاص پیدا کرده؛ بنابراین کتاب ۵ فقط به گفتگوی درونی ایوان اشاره دارد که مابین به رسمیت شناختن تعالی اخلاقیِ آرمان مسیحیت و خشم او از جهانی پر از درد و رنج، روی می‌دهد. در مفتش اعظم، در مقیاسی جهانی-تاریخی، بنیادهای اخلاقیِ هم مسیحیت و هم سوسیالیسم به پرسش گرفته می‌شود. پوپولیست‌ها اخلاقیات خدای مسیحیت (مستقل از عقاید خودشان در مورد الوهیت او) را که دههٔ گذشته نفی شده بود، احیا کرده بودند؛ و اکنون آن را در مورد خلقت خود او به کار می‌بردند. در واقع، آنها «معنای واقعیت تاریخی» را که او احتمالا برای تصحیح کارش در پرتو اصول مسیحیت اعلام کرده بود، رد می‌کردند. بنابراین اعتراض ایوان به جهانِ خدا به صورت ارزش مسیحیِ شفقت بیان می‌شود. این همان ارزشی است که خود داستایوفسکی (یا میشکین در ابله) زمانی آن را «مهمترین و شاید تنها قانون وجود همهٔ انسان‌ها» نامیده بود.[۵۳]

یادداشت‌های کتاب ۵ حاوی قطعاتی در مورد مفتش است که بسیار تحریک‌آمیزتر از مواردی است که در نهایت استفاده شد. برای مثال، یکی از بی‌پرده‌ترین چالش‌ها اتهام مفتش به مسیح است: «فقط یک کلمه به تو می‌گویم که از جهنم آمده‌ای و بدعت‌گذار هستی»، اما هیچ یک از این تصویرسازی‌ها در رمان باقی نماند. این یادداشت‌ها حاوی اعلانِ بسیار صریح‌تری هستند که «این مسیح است که گناهکار و ظالم است، و این مفتش اعظم است که مهربان و بیگناه است. این مسیح است که از مردم می‌خواهد برای او رنج بکشند، در حالی که مفتش اعظم به خاطر مردم رنج می‌برد.»[۵۴]

نظریه سیاسی[ویرایش]

دههٔ ۱۸۷۰ و دههٔ۱۸۸۰، فضای سیاسی روسیه آمیخته با تروریسم بود. داستایفسکی حامی وفادار یکه‌سالاری بود.[۵۵]

زیگموند فروید پس از بیان نظر خود می‌نویسد یک محافظه‌کار جانب مفتش اعظم را خواهد گرفت و در مورد داستایفسکی داوری متفاوتی خواهد کرد.[۵۶]

ساندوز معتقد است معنای افسانه «مفتش اعظم» را می‌توان حداقلی در نظر گرفت. از این زاویه، استفاده از زور و اجبار، گرچه مناسب سپهر سیاسی است اما در جایگاه وسیلهٔ دستیابی به هزاره، برای داستایفسکی غیرقابل تصور بود.[۵۷] او در ادامه رویکردی هستی‌شناختی را نیز اضافه می‌کند.[۵۸] ساندوز در نتیجه‌گیری دوم خود، به نظریه سیاسی داستایفسکی می‌پردازد.[۵۹][ت][ث][ج][چ][ح][خ]

درون‌مایه‌های اصلی[ویرایش]

رنج[ویرایش]

صومعه اپتینا یک مرکز معنوی برای روسیه در قرن نوزدهم و الهام‌بخش بسیاری از جنبه‌های برادران کارامازوف بود.

در آثار داستایوفسکی سوابق فراوانی برای تمرکز موضوعیِ او بر مسئله تئودیسه (که توسط ایوان مطرح شده است) وجود داشت - مسئله وجود شر و رنج در جهانی که احتمالاً توسط خدای عشق ایجاد شده است. این موضوع یادآور سفر ایوب است. اگرچه در یادداشت‌های این فصل‌ها هیچ اشاره صریحی به ایوب نشده است، اما نام او سه بار در بخش‌های دیگر آمده است و زوسیما در سخنان خود، داستان ایوب را با تأکید بر نتیجه‌گیری تسلی‌آمیز آن روایت می‌کند. داستایوفسکی در سال ۱۸۷۵ به همسرش نوشته بود که «در حال خواندن ایوب هستم و این مرا در حالت خلسه دردناکی قرار می‌دهد؛ خواندن را رها می‌کنم و تقریبا در حال گریه در اتاق قدم می‌زنم... این کتاب، آنای عزیز، عجیب است، یکی از اولین کتاب‌هایی بود که در زندگی من را تحت تاثیر قرار داد. هنوز عملاً یک نوزاد بودم.»[۶۱]

سپس این خاطره به زوسیما نسبت داده می‌شود، او به یاد می‌آورد که در سن هشت سالگی کتاب ایوب را با صدای بلند در کلیسا شنیده است، «و من مانند آن زمان احساس می‌کنم، جذبه، شگفتی و شادمانی... از آن زمان تاکنون... هرگز نتوانستم آن داستان مقدس را بدون اشک بخوانم». این بخش از داستان از غم خود داستایفسکی به خاطر از دست دادن پسرش، آلیوشا، تغذیه می‌شود و نیز از احساساتی که در طول زندگی‌اش در درون او موج می‌زدند، نشات می‌گیرد.[۶۲]

داستایفسکی درباره دلیل شدید محکوم کردن خدا توضیح می‌دهد که کتاب پنج «در رمان من نقطه اوج است» و «نکته کتاب کفرگویی و رد کردن کفرگویی است» و ادامه می‌دهد «کفرگویی به همان صورتی که خودم آن را درک و تجربه کردم، شدیدترین صورت آن. همان صورتی که هم اکنون در روسیه وجود دارد، به خصوص در طبقه بالا و عمدتا در میان جوانان که در واقع دیگر رد کردن علمی و فلسفی وجود خدا نیست. سوسیالیست‌های عملگرا امروز خود را اصلا درگیر با آن نمی‌کنند (کاری که اکثر مردم در سده گذشته و نیمه اول همین قرن انجام می‌دادند). بلکه این خلقت خدا و جهان خدا و معنای آن است که با قدرت تمام رد می‌شود. این تنها موضوعی است که تمدن معاصر مزخرف می‌داندش.»[۶۲]

داستایفسکی در مورد شخصیت ایوان معتقد است که بسیار با یک خلقت هنری فاصله دارد و «واقعی» است سپس پافشاری می‌کند «به این موضوع می‌بالم که حتی در چنین موضوع انتزاعی‌ای [رد کردن جهان خدا] به واقع‌گرایی خیانت نکرده‌ام. رد کردن این موضوع (نه به شکلی مستقیم)، در سخنان بزرگی در حال مرگ ظاهر خواهد شد. بسیاری از منتقدان مرا سرزنش کرده‌اند که در رمان‌هایم به موضوعات اشتباه، غیر واقعی و از این دست پرداخته‌ام.[۶۲] من، برعکس، چیزی واقعی‌تر از این موضوعات را نمی‌شناسم.» تکنیک او همیشه این بود که عقایدی را که در حال نبرد با آنان است «غیرمستقیم» رد کند و با داراماتیزه کردن پیامدهای آنان بر سرنوشت شخصیت‌هایش، آن را نشان دهد.[۶۳]

«در این رمان من نیستم که سخن می‌گویم بلکه شخصیتی در رمانم است که این کار را می‌کند: ایوان کارامازوف. این زبان او، سبک او و ترحم اوست و نه من. او به طرز غم‌انگیزی زودرنج و در اکثر مواقع خاموش است. او در مورد چیزی صحبت نمی‌کند و صحبت او که نشان از همدردی با برادرش (الکسی) دارد، اتفاقی است. علاوه بر این، او مرد بسیار جوانی است. چگونه ممکن است او که برای مدتی طولانی خاموش بوده است اکنون در اینجا بدون کف بر دهان سخن گوید. او بیشترین فشار را بر قلبش وارد کرده تا سخن نگوید. اما من دقیقا می‌خواستم شخصیت او برجسته شود و خواننده با این رفتار ناگهانی متوجه شوری خاص در او شود.»[۶۴]

داستایفسکی در پاسخ به انتقاد سردبیر (در مورد آلوده شدن صورت کودکی با مدفوع توسط والدینش)، در مورد حیاتی بودن این بخش از داستان برای نشان دادن پیچیدگیِ شخصیت ایوان با پافشاری توضیح بیشتری می‌دهد «اگر یک فرد بیست و سه ساله متوجه آن می‌شود به معنای آن است که در قلبش حضور دارد. به این معنا است که آن را در ذهنش مرور کرده است. او طرفدار کودکان است و مهم نیست که بعدا کاملا بدون احساس نشان داده می‌شود، هنوز در او شور و والاترین عشق به کودکان وجود دارد». خصلت ریشه‌دار شخصیت ایوان در نگاه خواننده به او اثر می‌گذارد «همین ایوان بعدا به شکلی غیرمستقیم مرتکب جنایت می‌شود... این کار به نام ایده‌ای انجام می‌شود که او توان کنار آمدن با آن را ندارد؛ او خود را رها می‌کند زیرا در زمانی گذشته، رنج کودکان، در قلب او حضور داشته و این امرِ به ظاهر بی‌اهمیت را نادیده نگرفته است».[۶۴]

اراده آزاد[ویرایش]

در مفتش اعظم (همچون سایر روایت‌های داستایفسکی) خالص وجود ندارد. عشقِ وحشی او به مسیح آمیخته با نفرت زهرآگین او است: عداوت اخلاقی او با شیطان، آمیخته با پرستش نهانی شیطان است. امروزه، انسان سه نیاز اصلی خود بدین‌گونه رفع می‌کند: معجزه را با علم و فناوری؛ راز را با دارو و آزمایش بیولوژی. در مورد اقتدار، در روسیه تزار نابود شد تا با لنین جایگزین شود.[۳۸] اما همهٔ مسیحیت در رد کردن این سه وسوسه نیست. عصارهٔ مسیحیت، عشق به انسان است.[۳۹] همهٔ حاکمان بزرگ و خردمند، از فرعون‌ها و داریوش تا پاپ‌ها و تا همین امروز، به ضعف‌های بشر، رسمیت داده‌اند.[۶۵] معجزه و راز در کنار هم قرار دارند و پس از آنان، اقتدار می‌آید.[۶۶] لزومی وجود نداشت ایوان تا بدین حد تراژیک و شیطانی تصویر شود. او کشفی دربارهٔ انسان‌ها کرده‌است. در واقع، کشفی دوباره است از حقیقتی که همگان تا انتهای سدهٔ هجدهم می‌دانستند. ایوان، بازگوکنندهٔ حقیقتی قدیمی است. حقیقتی که اکثر انسان‌ها را عاجز از تشخیص خوب از بد می‌داند؛ به خصوص در جاهای حیاتی. مسیح مفتش را می‌بوسد (ممنون، حق با تو بود ای مرد پیر خردمند). آلیوشا ایوان را می‌بوسد (ممنون، برادر، حق با تو بود، باری از دوشم برداشتی).[۶۷] رنه ولک این برداشت از بوسه را صحیح نمی‌داند و معتقد است مسیح استدلال مفتش اعظم را نمی‌پذیرد: او به تنها صورتی پاسخ می‌دهد که مذهب می‌تواند به خداناباوری پاسخ دهد؛ با سکوت و بخشش. مفتش با بوسهٔ آرام تکذیب می‌شود. بلافاصله پس از آن، آلیوشا ایوان را می‌بوسد (همانند بوسهٔ مسیح به مفتش اعظم)، خداناباوری او را می‌بخشد و «طغیان» او را با شفقت پاسخ می‌دهد. ایوان این موضوع را درک می‌کند و می‌گوید: «این، سرقت ادبی است. از شعر من آن را ربودی».[۴۸]

هویت مفتش اعظم[ویرایش]

ایوان (مانند سایر قهرمان‌های داستایفسکی) تصویری ایده‌آل از مسیح در ذهن خود ساخته است اما هیچ بخشی از هویت خود را با آفریننده‌ای عاشق نمی‌بیند. همین موضوع در مورد خَلقِ «شعری» خود ایوان برقرار است. ایوان خداناباور توصیف می‌شود. در اعترافش به آلیوشا، می‌گوید که خدا را می‌پذیرد؛ تنها این جهانِ اوست که نمی‌پذیرد. اگر این، ایوان «واقعی» باشد، به نظر درست نیست خداناباور یا ندانم‌گرا خطاب شود. به نظر می‌رسد که او مومنی است که علیه خالق خود طغیان کرده است. عنوان فصل («طغیان») وزن بیشتری به این نتیجه‌گیری می‌دهد. بی‌شک این حالت، صریحترین و صادق‌ترین حالت ایوان است.[۶۸]

بر این نکته باید پافشاری کرد که واقعیت ایوان هرچه باشد اما مفتش اعظم یک خداناباور است. این موضوع، به شکلی اساسی درک مفتش از مسیح و مسیحیت را تحت تاثیر قرار می‌دهد. ظاهر شدن مسیح به او، همان ابهامی را دارد که ظاهر شدن شیطان به ایوان. ایوان روشن می‌کند (همانگونه که روایتگر در مورد شیطانِ ایوان این کار را انجام می‌دهد) که همهٔ اینها ممکن است توهم باشد. با قضاوت از لحن مفتش اعظم، او مسیح را همسان با خود می‌داند، اگر نه فروتر.[۶۸] نکتهٔ قابل‌توجه این است که خدا اصلا در این تصویر ظاهر نمی‌شود، به خصوص در جایگاه خدایی با محبت. در واقع، مفهوم خدای رحمت (حامی کلیسا و اعضایش) کاملا غایب است. زیرا مسیحیت هرگز ادعا نکرده که انسان‌ها در حالت ضعفِ خود آنقدر قوی هستند که بارِ آزادی را به تنهایی بر دوش کشند. مسیحیت کاملا برعکس این موضوع را می‌گوید: هیچکس نمی‌تواند، حتی مفتش اعظم‌ها.[۶۹]

همانگونه که ایوان می‌گوید، آنچه که اهمیت دارد، اعتراف مفتش اعظم است، تفکراتی که برای یک عمر در او انباشته شده است و تصویرسازیِ او از مسیح.[۷۰]

یادداشت‌ها[ویرایش]

  1. رویکرد دی. اچ. لارنس در جوانی و گفتگو با میدلتون موری.[۱۴]
  2. در سال ۱۹۱۳ مفتش اعظم را «آشغال» و نمایشی می‌دانست اما به مرور زمان، آن را انتقادی پاسخ‌ناپذیر از مسیح می‌یافت.[۴۷]
  3. نتیجه‌گیری هشت صفحه‌ای در کتاب دویست صفحه‌ای.[۵۲]
  4. دو نتیجه‌گیری: یک-ص۲۲۱ تا ۲۴۰ و دو-ص۲۴۱ تا ۲۵۴ در کتاب ۲۶۹ صفحه‌ای
  5. رنه ولک در «طرحی از تاریخچهٔ انتقاد داستایفسکی» در ص۲، ۹، ۱۲ (دو بار)، ۱۴ و ۱۵ به مفتش اعظم می‌پردازد.
  6. زیگموند فروید در «داستایفسکی و پدرکشی» در ص۹۸ و ۱۰۶ به مفتش اعظم پرداخته‌است.
  7. گئورگ لوکاچ در «داستایفسکی» بدون نام بردن از مفتش اعظم به دیدگاه سیاسی داستایفسکی پرداخته‌است (برادران کارامازوف در ص۱۵۱ (سه بار)، ۱۵۴ و ۱۵۷).
  8. ولادیمیر نابوکوف در کتاب سخنرانی‌های خود دربارهٔ ادبیات روسیه، پس از پرداختن به کلیات ادبیات روسی (ص۱ تا ۱۲) به‌طور مشخص به داستایفسکی (ص۹۰ تا ۱۰۹)؛ چهار اثر او (ص۱۰۹ تا ۱۳۱) و در پایان به برادران کارامازوف (ص۱۳۱ تا ۱۳۶) می‌پردازد.
  9. مقدمه ۳۵ صفحه‌ای گییون.[۶۰]

پانویس[ویرایش]

  1. Frank 2010, p. 760.
  2. ۲٫۰ ۲٫۱ Frank 2010, p. 779.
  3. Frank 2010, p. 768.
  4. Frank 2010, p. 769.
  5. Frank 2010, p. 772.
  6. Frank 2010, p. 775.
  7. Frank 2010, p. 777.
  8. Frank 2010, p. 778.
  9. ۹٫۰ ۹٫۱ Frank 2010, p. 788.
  10. Frank 2010, p. 848.
  11. Frank 2010, pp. 849-850.
  12. ۱۲٫۰ ۱۲٫۱ Frank 2010, p. 850.
  13. Dostoevsky 1976, p. viii.
  14. ۱۴٫۰ ۱۴٫۱ ۱۴٫۲ Dostoevsky 1976, p. 829.
  15. Nabokov 1981, p. 135.
  16. Bloom 2003, p. 77.
  17. Bloom 2003, p. 78.
  18. Bloom 2003, p. 80.
  19. Frank 2010, p. 867.
  20. Frank 2010, pp. 867-868.
  21. Frank 2010, p. 868.
  22. Frank 2010, p. 869.
  23. Frank 2010, pp. 869-870.
  24. Frank 2010, p. 870.
  25. Frank 2010, p. 872.
  26. ۲۶٫۰ ۲۶٫۱ Frank 2010, p. 873.
  27. Frank 2010, pp. 873-874.
  28. Frank 2010, p. 874.
  29. Frank 2010, pp. 874-875.
  30. ۳۰٫۰ ۳۰٫۱ Frank 2010, p. 875.
  31. Frank 2010, p. 876.
  32. Frank 2010, p. 877.
  33. Frank 2010, pp. 877-878.
  34. Dostoevsky 1976, pp. 227–245.
  35. Dostoevsky 1976, pp. 829–830.
  36. Dostoevsky 1976, p. 830.
  37. Dostoevsky 1976, pp. 830–831.
  38. ۳۸٫۰ ۳۸٫۱ Dostoevsky 1976, p. 831.
  39. ۳۹٫۰ ۳۹٫۱ Dostoevsky 1976, p. 832.
  40. ۴۰٫۰ ۴۰٫۱ Bloom 2003, p. 74.
  41. Dostoevsky 1976, p. vii.
  42. ۴۲٫۰ ۴۲٫۱ ۴۲٫۲ Frank 2010, p. 789.
  43. Frank 2010, pp. 791-792.
  44. Frank 2010, p. 950.
  45. Wellek 1962, p. 2.
  46. Wellek 1962, pp. 8-9.
  47. Wellek 1962, p. 90.
  48. ۴۸٫۰ ۴۸٫۱ Wellek 1962, p. 12.
  49. Wellek 1962, p. 14.
  50. Wellek 1962, p. 98.
  51. Belknap 1990, p. 166.
  52. Belknap 1990, pp. 159–166.
  53. Frank 2010, pp. 788-789.
  54. Frank 2010, p. 793.
  55. Berlin 1978, p. 303.
  56. Wellek 1962, p. 106.
  57. Sandoz 1971, p. 235.
  58. Sandoz 1971, p. 239.
  59. Sandoz 1971, pp. 241-254.
  60. Dostoevsky 1993, pp. ix-xliii.
  61. Frank 2010, pp. 789-790.
  62. ۶۲٫۰ ۶۲٫۱ ۶۲٫۲ Frank 2010, p. 790.
  63. Frank 2010, pp. 790-791.
  64. ۶۴٫۰ ۶۴٫۱ Frank 2010, p. 791.
  65. Dostoevsky 1976, p. 833.
  66. Dostoevsky 1976, p. 835.
  67. Dostoevsky 1976, p. 836.
  68. ۶۸٫۰ ۶۸٫۱ Bloom 2003, p. 82.
  69. Bloom 2003, pp. 82-83.
  70. Bloom 2003, p. 83.

منابع[ویرایش]

  • Berlin, Isaiah (1948). A Portrait of Dostoevsky.
  • Belknap, Robert L. (1990). The Genesis of the Brothers Karamazov. Northwestern University Press.
  • Blackmur, R. P. (1964). Eleven Essays in the European Novel. A Harbinger Book.
  • Bloom, Harold (2003). Fyodor Dostoevsky - Edited and with an Introduction by Harold Bloom.
  • Dostoevsky, Fyodor (1976). Matlaw, Ralph E. (ed.). The Brothers Karamazov. US: Norton.
  • Dostoevsky, Fyodor (1993). Guignon, Charles B. (ed.). The Grand Inquisitor - With Related Chapters from The Brothers Karamazov. US: Hackett Publishing Company.
  • Frank, Joseph (2010). Dostoevsky - A Writer in His Time. Princeton University Press.
  • Fromm, Erich (1994). Escape from Freedom.
  • Matlaw, Ralph E. (1960). Notes from Underground & The Grand Inquisitor. Dutton.
  • Nabokov, Vladimir (1981). Lectures on Russian Literature. Harcourt, Inc.
  • Wellek, Rene (1962). Dostoevsky - a Collection of Critical Essays.
  • Sandoz, Ellis (1971). Political Apocalypse - a Study of Dostoevsky's Grand Inquisitor.
  • Berlin, Isaiah (1978). Russian Thinkers.
  • Holquist, Michael (1977). Dostoevsky and the Novel. Princeton University Press.
  • Jackson, Robert Louis (1981). The Art of Dostoevsky, Deliriums and Nocturnes. Princeton University Press.

برای مطالعه بیشتر[ویرایش]

Dostoevsky, Anna (1975). Dostoevsky, Reminisceces.