ارسال‌المثل‌ها و مثل‌های دیوان حافظ

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

پاره‌ای ابیات و مصراع‌های دیوانِ حافظ مَثَل شده‌اند. اِرسالُ‌الْمَثَل‌ها در شعرِ حافظ دو گونه هستند: دستهٔ نخست، یادکردِ مثل‌های دیگر شاعران و نویسندگان در شعر هستند مانند «علاج کی کنمت آخر الدوا الکی» یا «که زور مردم‌آزاری ندارم»؛ و دستهٔ دوم — که عمدهٔ ارسال‌المثل‌های شعر حافظ را دربرمی‌گیرند — اشعارِ خودِ اوست که مَثَل شده‌اند و تا پیش از او گذشته‌ای نداشته‌اند و در شعرِ حافظ جان می‌گیرند.[۱]

تشخیص و تفکیکِ ارسال‌المثل‌های شعرِ حافظ کاری دشوار است؛ چراکه این عمل باید در میانِ اشعاری با اشاره‌هایی ساده و شعرهایی با مفاهیمِ پیچیدهٔ حِکْمی و عرفانی و نیز شناختِ احوال و افکارِ حافظ از میانِ دیوانِ او صورت پذیرد. در این میان، جایگاهِ مردمِ عادی و خوش‌ذوقی‌شان در دوره‌های گوناگون برای برگزیدن و خواندنِ مکررِ ابیاتی ویژه در موقعیت‌هایی خاص در زندگیِ روزمره، اهمیت فراوانی دارد. در این ارسال‌المثل‌ها از آرایه‌های ادبیِ مرتبط با پند و اندرز، اخبار و حِکَم، امثالِ سائِر، و ضرب‌المثل در ساختارِ شعر استفاده شده‌است. مثل‌های حکمی و تمثیلی به نظم و نثر نیز در این میان دیده می‌شود. در این ارسال‌المثل‌ها از مضامینی چون رموزِ اصطلاحاتِ خاصِ ایهام، تشبیه‌های غیرمستقیم، خطابِ عنادگونه و استهزا، نکته‌گویی و نکته‌سنجی، بهره‌گیری از واژگانِ غیرفصیح و نامأنوس و موسیقایی، ایجاز و نیز ترکیب‌های تازه بهره برده شده‌است. موضوعِ ارسال‌المثل‌های حافظ بسیار گسترده‌است. پاره‌ای از این موضوعات عبارتند از: اسرارِ خداوندی، مهربانی، سرنوشت، تشویق به خوش‌گذرانی، کوتاهیِ عمر، مردم‌فریبی، لقمهٔ شبهه‌ناک، زهدفروشی، تلاش و کوشش، غنیمت‌شماریِ زندگانی، احتیاط، گوشه‌نشینی، بی‌هنری، بی‌اعتباریِ دنیا، مناعتِ طبع، انتقاد، بی‌وفایی، رندی، مرگ، سخن‌چینی، غنیمت‌شماریِ فرصت، دعای مستمندان، نامحرم، سود و زیان، و واعظِ بی‌عمل.[۲]

فهرستِ این مقاله برپایهٔ نسخهٔ دیوانِ حافظِ محمد قزوینی و قاسم غنی و دیوانِ حافظِ سید محمد قدسی شیرازی است. ترتیبِ فهرستْ برپایهٔ ترتیبِ نخستینِ بیتِ هر ردیف در دیوانِ حافظ است. ابیاتِ پسین، شاهدها و نمونه‌هایی برای بیتِ نخستین هستند. مصراع‌ها یا ابیاتِ مثل، ایتالیک شده‌اند.[۳]

فهرست[ویرایش]

فهرستِ ارسال‌المثل‌ها و مثل‌های دیوانِ حافظ
ردیف ابیات کاربرد
۱
الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولهاکه عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها


چو عاشق می‌شدم گفتم که بُردم گوهر مقصودندانستم که این دریا چه موج خون‌فشان دارد


چه آسان می‌نمود اول غم دریا به بوی سودغلط کردم که این توفان به صد گوهر نمی‌ارزد


تحصیل عشق و رندی آسان نمود اولآخر بسوخت جانم در کسب این فضایل


آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوختچهره خندان شمع آفت پروانه شد
بیان سختی‌ها و دشواری‌های راه عشق یا هر خواسته‌ای[۴][۵][۶]
۲
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گویدکه سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها


تا خرقه به خون دل پیمانه نشوئیبا پیر مغان بر سر پیمان نتوان بود


چو پیر سالک عشقت به می حواله کندبنوش و منتظر رحمت خدا می‌باش
بیان سرپیچی نکردن از دستورهای مرشدان و خردمندان[۴]
۳
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایلکجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها
ناآگاهی و بی‌خبری انسان رنج نکشیده از حال انسانی که در رنج و سختی است.[۷][۸]
۴
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخرنهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفل‌ها
اگر همه از رازی خبردار شوند، دیگر آن موضوع یک راز نیست.[۹][۱۰]
۵
صلاح کار کجا و من خراب کجاببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا


چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا راسماع وعظ کجا نغمهٔ رباب کجا


ز روی دوست دل دشمنان چه دریابدچراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
بیان تفاوت آشکار بین دو موضوع[۱۱][۱۲][۱۳][۱۴]
۶
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه استکجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا
بیان اینکه انسان نباید خطرها را فراموش کند و فریب ظاهر و مادیات دنیا را بخورد.[۱۵]
۷
فغان کاین لولیان شوخ شیرین‌کار شهرآشوبچنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
دربارهٔ از دست دادن صبر[۱۶]
۸
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی استبه آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را


دلفریبان نباتی همه زیور بستنددلبر ماست که با حسن خداداد آمد
بیان زیبایی طبیعی چیزها بدون اینکه نیاز به آرایش داشته باشند.[۱۷][۱۸]
۹
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستمکه عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را


من همان روز ز فرهاد طمع ببریدمکه عنان دل شیدا به لب شیرین داد
بیان از راه به‌در شدن به واسطهٔ جذابیت بالای چیزی.[۱۹]
۱۰
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویمجواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را


قند آمیخته با گل نه علاج دل ماستبوسه‌ای چند برآمیز به دشنامی چند


حاشا که من از جور و جفای تو بنالمبیداد لطیفان همه لطف است و کرامت


دوش آگهی ز یار سفر کرده داد بادمن نیز دل به باد دهم هر چه باد باد
بیان اینکه در راه عشق می‌بایست سختی‌های مسیر و بی‌مهری‌های معشوق را تحمل کرد.[۲۰][۲۱][۲۲][۲۳]
۱۱
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جوکه کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را


گره ز دل بگشا و از سپهر یاد مکنکه فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد


وجود ما معماییست حافظکه تحقیقش فسون است و فسانه


ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوانکدام محرم دل ره در این حرم دارد


ساقیا جام می ام ده که نگارنده غیبنیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
بی‌خبری انسان از اسرار هستی و آفرینش[۲۴][۲۵][۲۶]
۱۲
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظربه بند و دام نگیرند مرغ دانا را
اشاره به به‌دست آوردن دل خردمندان و سایرین با خوش‌رویی و مهربانی.[۲۴][۲۷][۲۸][۲۹]
۱۳
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهشلیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش


دین و دل بردند و قصد جان کنندالغیاث از جور خوبان الغیاث


دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کردتکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
بیان اینکه انسان‌های زیبا و لزوماً وفادار و مهربان نیستند.[۳۰][۳۱][۳۲]
۱۴
دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا رادردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا


دوستان در پرده می‌گویم سخنگفته خواهد شد به دستان نیز هم


گر رود از پی خوبان دل من معذور استدرد دارد چه کند کز پی درمان نرود


فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادمبنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
عاشق واقعی توانایی پنهان کردن راز درونی را ندارد.[۳۳][۳۴][۳۵]
۱۵
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیزباشد که بازبینم دیدار آشنا را
در بیان اینکه در سختی و رنج نیز باز هم انسان شوق دیدن معشوق را دارد.[۳۳]
۱۶
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف استبا دوستان مروت با دشمنان مدارا
کسی که با دشمنانش هم مدارا می‌کند، زندگی آسوده‌ای خواهد داشت.[۳۶][۳۷][۳۸]
۱۷
راز درون پرده ز رندان مست پرسکاین حال نیست زاهد عالی مقام را


مصلحت نیست که از پرده برون افتد رازور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست


حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظاگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد
افرادی که تظاهر به پارسایی می‌کنند از اسرار طریقت آگااهی نخواهند داشت و فقط پرهیزگاران واقعی به آن دست می‌یابند.[۳۹][۴۰][۴۱]
۱۸
عنقا شکار کس نشود دام بازچینکان جا همیشه باد به دست است دام را


برو این دام بر مرغی دگر نهکه عنقا را بلند است آشیانه
وقتی برای رسیدن به هدف‌های عالی از روش‌های مبتدی و ساده استفاده شود و نتیجه‌ای ندهد.[۳۹][۴۲][۴۳][۴۴]
۱۹
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیشپیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را


به طهارت گذران منزل پیری و مکنخلعت شیب چو تشریف شباب آلوده


چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آیرندی و هوسناکی در عهد شباب اولی
دربارهٔ شخصی که در پیری هم مانند جوانان رفتار می‌کند.[۴۵][۴۶][۴۷]
۲۰
یار مردان خدا باش که در کشتی نوحهست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
هم‌نشینی با انسان‌های با ایمان و باخدا موجب امنیت و آرامش است.[۴۵][۴۸]
۲۱
برو از خانهٔ گردون به در و نان مطلبکان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را


ده روزه مهر گردون افسانه است و افسوننیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
این جهان فانی است و حضور ما در این دنیا موقت است.[۴۹][۵۰][۵۱]
۲۲
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک استگو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
انسان نباید برای به دست آوردن مال دنیا طمع کند زیرا نهایت همهٔ انسان‌ها خاک است.[۴۹]
۲۳
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولیدام تزویر مکن چون دگران قرآن را


ز رهم میفکن ای شیخ به دانه‌های تسبیحکه چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی
فریب ندادن مردم با تظاهر به دین‌داری.[۵۲][۵۳]
۲۴
ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایمای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما


آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوختکاتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت
افراد گناهکار هم اگر دلشان پاک و صادق باشد، تا حدودی به اسرار هستی می‌رسند.[۵۴]
۲۵
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشقثبت است بر جریدهٔ عالم دوام ما


از صدای سخن عشق ندیدم خوشتریادگاری که در این گنبد دوار بماند
انسان عاشق به واسطهٔ نام نیکی که از خود به جای می‌گذارد همیشه زنده خواهد ماند.[۵۵][۵۶][۵۷]
۲۶
ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواستنان حلال شیخ ز آب حرام ما


ترسم که روز حشر عنان بر عنان رودتسبیح شیخ و خرقه رند شرابخوار
شراب خوردن با دل پاک بهتر از خوردن نان حرام است.[۵۸][۵۹]
۲۷
کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیتبه که نفروشند مستوری به مستان شما


چون چشم تو دل می‌برد از گوشه‌نشینانهمراه تو بودن گنه از جانب ما نیست


قوت بازوی پرهیز به خوبان مفروشکه در این خیل حصاری به سواری گیرند


من سرگشته هم از اهل سلامت بودمدام راهم شکن طره هندوی تو بود


پارسایی و سلامت هوسم بود ولیشیوه‌ای می‌کند آن نرگس فتان که مپرس


در گوشه سلامت مستور چون توان بودتا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
مهربانی و دلبری یار چنان است که نمی‌توان دربرابر او مانند پارسایان رفتار کرد.[۶۰]
۲۸
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارددر خرابات بگویید که هشیار کجاست


غفلت حافظ در این سراچه عجب نیستهر که به میخانه رفت بی‌خبر آید
همان‌طور که در میکده هیچ‌کس هوشیار نیست، در این جهان هم هیچ‌چیز ابدی نیست.[۶۱][۶۲]
۲۹
آن کس است اهل بشارت که اشارت داندنکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست


تلقین و درس اهل نظر یک اشارت استگفتم کنایتی و مکرر نمی‌کنم
پیروزی و عاقبت به خیری از آن کسی است که اشارت بداند.[۶۱][۶۳][۶۴][۶۵]
۳۰
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارددر خرابات بگویید که هشیار کجاست


عاشق چه کند گر نکشد بار ملامتبا هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست


ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوقنبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی


در کوی نیک نامی ما را گذر ندادندگر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را


به کام تا نرساند مرا لبش چون ناینصیحت همه عالم به گوش من بادست
نباید انسان عاشق را سرزنش کرد.[۶۶][۶۷][۶۸][۶۹][۷۰][۷۱]
۳۱
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولیعیش بی یار مهیا نشود یار کجاست


در مذهب ما باده حلال است ولیکنبی روی تو ای سرو گل‌اندام حرام است


گل بی رخ یار خوش نباشدبی باده بهار خوش نباشد
اگر انسان یاری نداشته باشد دیگر خوشی‌های جهان برایش لذتی ندارد.[۷۲][۷۳][۷۴]
۳۲
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنجفکر معقول بفرما گل بی خار کجاست


در این چمن گل بی خار کس نچید آریچراغ مصطفوی با شرار بولهبیست
هرچیز در کنار زیبایی‌ها و خوبی‌هایی که دارد، زشتی‌ها و رنج‌هایی هم دارد.[۷۵][۷۶][۱۳]
۳۳
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریمباده از خون رزان است نه از خون شماست
دخالت نکردن در سبک زندگی دیگران.[۷۵]
۳۴
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاستسخن‌شناس نه‌ای جان من خطا این جاست


هر که شد محرم دل در حرم یار بماندوان که این کار ندانست در انکار بماند
اگر کسی فکر می‌کند که عاشقان در اشتباهند، باید بداند که خودش در اشتباه است.[۷۷][۷۸]
۳۵
سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آیدتبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست


به خرمن دو جهان سر فرو نمی‌آرنددماغ و کبر گدایان و خوشه چینان بین


عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتادهبجز از عشق تو باقی همه فانی دانست


گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیستاسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست


نعیم هر دو جهان پیش عاشقان به جویکه این متاع قلیل است و آن عطای کثیر


آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشقخرمن مه به جوی خوشه پروین به دو جو
انسان‌های آزادهٔ راستین نه از جهنم می‌ترسند و نه وابستگی‌ای به این جهان دارند و نه در آرزوی بهشت.[۷۹][۸۰]
۳۶
در اندرون من خسته دل ندانم کیستکه من خموشم و او در فغان و در غوغاست


طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمعکه سوزهاست نهانی درون پیرهنم
بیان اینکه انسان می‌تواند در دلش غوغا باشد اما ظاهرش را آرام جلوه دهد.[۸۱]
۳۷
از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارندکه آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
همراهی و هم‌دلی با دیگران در عین وجود دردهای درونی و خصی.[۸۱][۸۲]
۳۸
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشقچارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست


عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتادهبجز از عشق تو باقی همه فانی دانست


اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازندعشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
عاشق واقعی دست از دنیا و تجملات فانی آن می‌کشد.[۸۱][۸۳]
۳۹
از این رباط دودر چون ضرورت است رحیلرواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست
انسان در این دنیا مانند یک مسافر است که روزی به آن وارد می‌شود و روزی هم از آن خارج.[۸۴]
۴۰
مقام عیش میسر نمی‌شود بی‌رنجبلی به حکم بلا بسته‌اند عهد الست
برای رسیدن به نتیجهٔ دلخواه باید بسیار رنج کشید و بسیار تلاش کرد.[۸۴]
۴۱
به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می‌باشکه نیستیست سرانجام هر کمال که هست


چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد استچو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
زندگی فانی است و همهٔ ما به زودی نابود می‌شویم. پس می‌بایست قدر لحظات کوتاه زندگی را دانست و به بهترین شکل این لحظات را گذراند.[۸۵]
۴۲
به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابیهوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست
ثروت و دارایی نباید انسان را مغرور کند و به خطا بکشاند.[۸۶]
۴۳
آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیماگر از خمر بهشت است وگر باده مست
هر هدیه‌ای که از طرف خوبان برسد، نیک و پسندیده‌است.[۸۶]
۴۴
بازآی که بازآید عمر شده حافظهر چند که ناید باز تیری که بشد از شست
قدر لحظات را باید بدانیم زیرا اگر بگذرد دیگر تکرار نمی‌شود.[۸۷]
۴۵
بکن معامله‌ای وین دل شکسته بخرکه با شکستگی ارزد به صد هزار درست


قد خمیده ما سهلت نماید امابر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
اشاره به اینکه چیزی ممکن است در ظاهر بی‌ارزش باشد اما درواقع ارزش آن بسیار زیاد باشد.[۸۸][۸۹]
۴۶
به صدق کوش که خورشید زاید از نفستکه از دروغ سیه روی گشت صبح نخست
راست‌گویی موجب عاقبت به‌خیر شدن و دروغ‌گویی موجب دوزخی شدن انسان می‌شود.[۹۰]
۴۷
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظربازبس طور عجب لازم ایام شباب است


چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آیرندی و هوسناکی در عهد شباب اولی
در دورهٔ جوانی انسان احوالات بسیار گوناگونی را تجربه می‌کند.[۹۱][۴۶][۴۷]
۴۸
اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زینبا سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است


تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که منپیاده می‌روم و همرهان سوارانند
انسان‌های شعیف و بی‌اراده نمی‌توانند با انسان‌های بزرگ هم‌نشین شوند.[۹۱]
۴۹
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت استچون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است


دل ما به دور رویت ز چمن فراغ داردکه چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد


سر ما فرونیاید به کمان ابروی کسکه درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد


ببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیرکه صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است
هنگامی که انسان گوشه‌نشینی و تنهایی را ترجیح می‌دهد.[۹۲][۹۳][۹۴][۹۵][۹۶]
۵۰
ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیستدر حضرت کریم تمنا چه حاجت است


جام جهان نماست ضمیر منیر دوستاظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است


ای عاشق گدا چو لب روح بخش یارمی‌داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
در پیش انسان‌های بخشنده نیاز به بیان کردن درخواست نیست و آن‌ها خود حاجت را می‌دهند.[۹۷][۹۸][۹۹]
۵۱
آن شد که بار منت ملاح بردمیگوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
وقتی انسان به آنچه که می‌خواسته می‌رسد، دیگر سختی‌ای تحمل نمی‌کند.[۹۷]
۵۲
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیستاحباب حاضرند به اعدا چه حاجت است


دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باشبخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر
کنایه از دوست و همراه واقعی نبودن.[۱۰۰][۱۰۱][۱۰۲]
۵۳
رواق منظر چشم من آشیانه توستکرم نما و فرود آ که خانه خانه توست


خوشا دمی که درآیی و گویمت به سلامتقدمت خیر قدوم نزلت خیر مقام


ز در درآ و شبستان ما منور کنهوای مجلس روحانیان معطر کن
دعوت کردن از دوست و همراه.[۱۰۰][۱۰۳]
۵۴
برو به کار خود ای واعظ این چه فریادستمرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست
نباید بر کسی که رنج و سختی‌ای را تحمل می‌کند خرده گرفت چرا چنین و چنان می‌کند.[۱۰۴]
۵۵
غلام همت آنم که زیر چرخ کبودز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
اشاره به کسانی که دل به این دنیا نمی‌بندند.[۱۰۴]
۵۶
تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیرندانمت که در این دامگه چه افتادست


طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراقکه در این دامگه حادثه چون افتادم


من ملک بودم و فردوس برین جایم بودآدم آورد در این دیر خراب آبادم


چگونه طوف کنم در فضای عالم قدسکه در سراچه ترکیب تخته بند تنم


چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیستروم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
انسان بزرگ نباید میل به انجام کارهای بی‌ارزش و کوچک داشته باشد.[۱۰۵][۱۰۶]
۵۷
رضا به داده بده وز جبین گره بگشایکه بر من و تو در اختیار نگشادست
انسان در دنیا اختیار ندارد و باید به هرچه خدا به او داد رضایت بدهد.[۱۰۷][۱۰۸]
۵۸
جمیله‌ایست عروس جهان ولی هش دارکه این مخدره در عقد کس نمی‌آید


مجو درستی عهد از جهان سست نهادکه این عجوز عروس هزاردامادست
بی‌مهری این دنیا مانند یاری است که با هزار نفر در رابطه است.[۱۰۹][۱۱۰][۱۱۱]
۵۹
حسد چه می‌بری ای سست نظم بر حافظقبول خاطر و لطف سخن خدادادست


حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظاگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد
اشاره به شیوا و دل‌پذیر بودن لحن سخن یا دستور.[۱۱۲][۱۱۳]
۶۰
چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواهتشخیص کرده‌ایم و مداوا مقرر است
اشاره به درست بودن تجویز و راه حل پیشنهاد شده.[۱۱۲]
۶۱
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجبکز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است


یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظحدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
هر داستان عشقی متفاوت با داستان دیگری است؛ هرچند که در ظاهر مشابه باشند.[۱۱۴][۱۱۵]
۶۲
شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیمعیبش مکن که خال رخ هفت کشور است
در وصف زیبایی معشوق و زادگاه.[۱۱۴]
۶۳
ما آبروی فقر و قناعت نمی‌بریمبا پادشه بگوی که روزی مقدر است


بر در شاهم گدایی نکته‌ای در کار کردگفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود


در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند استخدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
راضی بودن به روزی و طمع‌کار نبودن.[۱۱۶][۱۱۷][۱۱۸]
۶۴
در آستین مرقع پیاله پنهان کنکه همچو چشم صراحی زمانه خون‌ریز است


صراحی ای و حریفی گرت به چنگ افتدبه عقل نوش که ایام فتنه انگیز است


رهزن دهر نخفته‌ست مشو ایمن از اواگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد


چه جای صحبت نامحرم است مجلس انسسر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد


تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راندعرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
دروصف محافظه‌کار و محتاطانه عمل کردن.[۱۱۹][۱۲۰][۱۲۱][۱۲۲][۱۲۳]
۶۵
از زبان سوسن آزاده‌ام آمد به گوشکاندر این دیر کهن کار سبکباران خوش است
رستگار کسی است که به این دنیا وابستگی نداشته باشد و سبکبار باشد.[۱۲۴][۱۲۵]
۶۶
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل استصراحی می ناب و سفینه غزل است


می دوساله و محبوب چارده سالههمین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر


دو یار زیرک و از باده کهن دومنیفراغتی و کتابی و گوشه چمنی
دعوت به فاصله گرفتن از هیاهوی دنیا و راحت‌طلبی.[۱۲۶][۱۲۷][۱۲۸][۱۲۹]
۶۷
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ استپیاله گیر که عمر عزیز بی‌بدل است


از زبان سوسن آزاده‌ام آمد به گوشکاندر این دیر کهن کار سبکباران خوش است
برای رستگار شدن می‌بایست سبک‌بار بود.[۱۲۶][۱۲۵][۱۳۰]
۶۸
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بسملالت علما هم ز علم بی عمل است
اگر از علم استفاده نکنیم کاربردی ندارد.[۱۳۱][۱۳۲]
۶۹
میخواره و سرگشته و رندیم و نظربازوان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است


می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسبچون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند
انسان‌ها همه در اعماق خود تمایل به تفریح و خوش گذرانی دارند.[۱۳۳][۶۳][۱۳۴][۱۳۵]
۷۰
ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلبکه شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست


عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش استعاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ممتن موربا


ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزیترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست
عقل و عشق هر کدام به سویی می‌روند و هم‌مسیر نیستند.[۱۳۳][۵۹]
۷۱
قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بسکه نه هر کو ورقی خواند معانی دانست


نه هر که چهره برافروخت دلبری داندنه هر که آینه سازد سکندری داند
کسی با دانش و تجربهٔ اندک، ماهر و توانمد نمی‌شود.[۱۳۶][۱۳۷][۱۳۸][۱۳۹]
۷۲
می بیاور که ننازد به گل باغ جهانهر که غارتگری باد خزانی دانست


مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرایهر بهاری که به دنباله خزانی دارد


بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببینکاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
زیبایی‌های دنیا همه فانی است.[۱۴۰][۱۴۱][۱۴۲]
۷۳
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولیاز ازل تا به ابد فرصت درویشان است
اشاره به وقت زیاد و خالی درویشان.[۱۴۳][۱۴۴]
۷۴
دیدن روی تو را دیده جان بین بایدوین کجا مرتبه چشم جهان بین من است


این جان عاریت که به حافظ سپرد دوستروزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم
انسان از طریق نظاره دنیا نیز می‌تواند خدا را ببیند.[۱۴۵]
۷۵
گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظتو در طریق ادب باش گو گناه من است


گر چه رندی و خرابی گنه ماست ولیعاشقی گفت که تو بنده بر آن می‌داری
برخی زمان‌ها ادب و انسانیت حکم می‌کنید که ادعای بی‌گناهی نکنیم و حتی گناه دیگران را هم گردن بگیریم.[۱۴۶]
۷۶
چگونه شاد شود اندرون غمگینمبه اختیار که از اختیار بیرون است


رضا به داده بده وز جبین گره بگشایکه بر من و تو در اختیار نگشادست


چو قسمت ازلی بی حضور ما کردندگر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر
انسان نمی‌تواند همیشه شادی و خوش‌دلی‌اش را در اختیار بگیرد.[۱۴۷][۱۰۸][۱۴۸]
۷۷
تو پنداری که بدگو رفت و جان بردحسابش با کرام الکاتبین است
اشاره به هنگامی که انسان در انتظار مجازات عمل اشتباه و نادرستش است.[۱۴۷][۱۴۹][۱۵۰]
۷۸
من که سر درنیاورم به دو کونگردنم زیر بار منت اوست
انسان حتی اگر شکرگزار نعمت‌های این دنیا نباشد باز هم باید شکرگزار لطف خدا باشد.[۱۵۱]
۷۹
تو و طوبی و ما و قامت یارفکر هر کس به قدر همت اوست
آرمان‌ها و اهداف هرکس به اندازهٔ تلاش و دید فکری اوست.[۱۵۱][۱۵۲][۷۶]
۸۰
گر من آلوده دامنم چه عجبهمه عالم گواه عصمت اوست
اعتراف به خطاهای خود.[۱۵۱]
۸۱
دور مجنون گذشت و نوبت ماستهر کسی پنج روز نوبت اوست


در بزم دور یک دو قدح درکش و برویعنی طمع مدار وصال دوام را
عمر و توانایی‌های انسان محدود است.[۱۵۳][۱۵۴]
۸۲
من و دل گر فدا شدیم چه باکغرض اندر میان سلامت اوست
انسان باید برروی محبوبش تمرکز کند و به سختی‌ها توجه نکند.[۱۵۵]
۸۳
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافتچرا که حال نکو در قفای فال نکوست
اشارهٔ به رابطهٔ فال نیک و حال نیک.[۱۵۵][۱۵۶][۱۵۷]
۸۴
اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما رابه عالمی نفروشیم مویی از سر دوست


یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شددوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد


حلقه پیر مغان از ازلم در گوش استبر همانیم که بودیم و همان خواهد بود


من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده‌ام لیکنبلایی کز حبیب آید هزارش مرحبا گفتیم


حاشا که من از جور و جفای تو بنالمبیداد لطیفان همه لطف است و کرامت


عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمودنه به نامه‌ای پیامی نه به خامه‌ای سلامی


مرا مهر سیه‌چشمان ز سر بیرون نخواهد شدقضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد


من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشابنده معتقد و چاکر دولتخواهم


هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرودهرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
اشاره به وفاداری عاشق و بی‌وفایی معشوق.[۱۵۸][۱۵۹][۱۶۰][۱۶۱][۱۶۲][۱۶۳][۱۶۴][۱۶۵][۱۶۶][۱۶۷][۲۳][۵۶]
۸۵
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیکچو درد در تو نبیند که را دوا بکند


سیل سرشک ما ز دلش کین به درنبرددر سنگ خاره قطره باران اثر نکرد
اشاره به آنجا که هرچه عاشق به معشوق توجه و محبت می‌کند، معشوق باز هم بی‌توجه به عاشق است.[۱۶۸][۱۶۹]
۸۶
اگر چه عرض هنر پیش یار بی‌ادبیستزبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست
نمایش توانمندی‌ها در کمال تواضع.[۱۷۰][۱۷۱][۱۲۳]
۸۷
پری نهفته رخ و دیو در کرشمه حسنبسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبیست


همای گو مفکن سایه شرف هرگزدر آن دیار که طوطی کم از زغن باشد


جای آن است که خون موج زند در دل لعلزین تغابن که خزف می‌شکند بازارش
اشاره به هیاهوی انسان خالی و سکوت انسان حکیم.[۱۷۲][۱۷۳]
۸۸
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمارکس را وقوف نیست که انجام کار چیست


فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزلچون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
باید قدر زندگی را دانست زیرا فردای هیچ‌کس مشخص نیست.[۱۷۴][۱۷۵][۱۷۶][۱۷۷]
۸۹
پیوند عمر بسته به موییست هوش دارغمخوار خویش باش غم روزگار چیست


غم دنیای دنی چند خوری باده بخورحیف باشد دل دانا که مشوش باشد


مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر اورحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن
انسان نباید اسیر بالا و پایین و حواشی روزگار شود.[۱۷۸][۱۷۹][۱۸۰]
۹۰
راز درون پرده چه داند فلک خموشای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست
نامعلوم بودن عاقبت و سرنوشت.[۱۷۸][۴۰]
۹۱
لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خیزدکه نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست


شاهد آن نیست که مویی و میانی داردبنده طلعت آن باش که آنی دارد


ز دلبری نتوان لاف زد به آسانیهزار نکته در این کار هست تا دانی


بجز شکردهنی مایه‌هاست خوبی رابه خاتمی نتوان زد دم سلیمانی
زیبایی واقعی در درون است نه در ظاهر.[۱۸۱][۱۴۲][۱۸۲][۱۸۳]
۹۲
قلندران حقیقت به نیم جو نخرندقبای اطلس آن کس که از هنر عاریست


بکوش خواجه و از عشق بی‌نصیب مباشکه بنده را نخرد کس به عیب بی‌هنری
ناچیز بودن انسان‌های بی‌هنر و ارزش زیاد هنرمندان.[۱۸۴]
۹۳
سحر کرشمه چشمت به خواب می‌دیدمزهی مراتب خوابی که به ز بیداریست
گاهی خواب و رؤیای انسان از زندگی واقعی‌اش بسیار شیرین‌تر است.[۱۸۵][۱۸۶]
۹۴
دلش به ناله میازار و ختم کن حافظکه رستگاری جاوید در کم آزاریست


مباش در پی آزار و هر چه خواهی کنکه در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
رستگاری در بی‌آزار بودن مقابل مردم است.[۱۸۷][۱۸۸][۱۸۹]
۹۵
مژده دادند که بر ما گذری خواهی کردنیت خیر مگردان که مبارک فالیست


دوش می‌گفت که فردا بدهم کام دلتسببی ساز خدایا که پشیمان نشود


یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیببود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند


دلبر از ما به صد امید ستد اول دلظاهراً عهد فرامش نکند خلق کریم


گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهموعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک


وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزیوگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
هنگامی که بخواهند یاری را که وعدهٔ وصال داده به وفاداری دعوت کنند.[۱۹۰][۱۹۱][۱۹۲][۱۹۳][۱۹۴][۱۹۵][۱۹۶]
۹۶
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامتبا هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست


از چنگ منش اختر بدمهر به در بردآری چه کنم دولت دور قمری بود
با قضا و قدر نمی‌توان مبارزه کرد.[۱۹۷][۶۷][۶۸][۱۹۸]
۹۷
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوستدر صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
تقدیر همه دست خدواند است.[۱۹۷][۱۹۹][۲۰۰][۲۰۱]
۹۸
صاحب دیوان ما گویی نمی‌داند حسابکاندر این طغرا نشان حسبة لله نیست
اشاره به نبود هدف رضای خدا.[۲۰۲]
۹۹
هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگوکبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست
خداوند با معرفت است و می‌توان به درگاه اون وناه برد.[۲۰۲][۲۰۳]
۱۰۰
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بودخودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست


برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و توراز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
با خودخواهی نمی‌توان به حقیقت رسید.[۲۰۴]
۱۰۱
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماستور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
خداوند کمال لطف را به ما دارد اما انسان‌ها به با توجه به محدودیت‌هایشان فقط بخشی ازآن را می‌توانند دریافت کنند.[۲۰۴][۲۰۵]
۱۰۲
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم استور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست


مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخچرا که وعده تو کردی واو به جا آورد


گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکنشیخ ما گفت که در صومعه همت نبود
عمل راستین از درون می‌آید و نه از ظاهر.[۲۰۶]
۱۰۳
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بوددر کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
در انجام کار نیک نباید تعلل کرد.[۲۰۷][۲۰۸]
۱۰۴
ما را ز منع عقل مترسان و می بیارکان شحنه در ولایت ما هیچ‌کاره نیست
اشاره به مفید نبودن کسی در کاری.[۲۰۷]
۱۰۵
مصلحت نیست که از پرده برون افتد رازور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
رندان از اسرار هستی با خبر هستند اما صلاح نمی‌دانند که اسرار را فاش کنند.[۲۰۹][۴۱]
۱۰۶
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیستباده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست


به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می‌باشکه نیستیست سرانجام هر کمال که هست


سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بودکه جام باده بیاور که جم نخواهد ماند


جمشید جز حکایت جام از جهان نبردزنهار دل مبند بر اسباب دنیوی


از این رباط دودر چون ضرورت است رحیلرواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست


از ره مرو به عشوه دنیا که این عجوزمکاره می‌نشیند و محتاله می‌رود


فریب جهان قصهٔ روشن استببین تا چه زاید شب آبستن است


بده جام می و از جم مکن یادکه می‌داند که جم کی بود و کی کی
نباید روی این جهان حساب کرد و به آن اعتماد کرد.[۲۰۹][۲۱۰][۲۱۱][۲۱۲][۲۱۳][۲۱۴][۵]
۱۰۷
دولت آن است که بی خون دل آید به کنارور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست
آسودگی و خوشی‌ای لذت‌بخش است که به آسانی به دست آید و نه با رنج.[۲۰۹][۲۱۵]
۱۰۸
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کنکه در شریعت ما غیر از این گناهی نیست


دلش به ناله میازار و ختم کن حافظکه رستگاری جاوید در کم آزاریست
آزردن خلق گناه‌ترین گناه‌هاست.[۲۱۶][۱۸۸][۱۸۹]
۱۰۹
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکنشیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت


به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گویدکه سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها


ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چونروی سوی خانه خمار دارد پیر ما
نمی‌توان هم عاشقی کرد و هم در پی حفظ آبرو بود.[۲۱۷][۲۱۸]
۱۱۰
حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعیهیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت
جهل مرکب.[۲۱۷]
۱۱۱
چمن حکایت اردیبهشت می‌گویدنه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت
اشاره به غیرقابل اعتماد بودن نسیه و ترجیح نقد بر آن.[۲۱۷][۲۱۹]
۱۱۲
مکن به نامه سیاهی ملامت من مستکه آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت


ناامیدم مکن از سابقه لطف ازلتو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت


حافظا روز اجل گر به کف آری جامییک سر از کوی خرابات برندت به بهشت
نامعلوم بودن عاقبت و سرنوشت.[۲۲۰][۱۴۹][۲۲۱][۲۲۲][۲۲۳]
۱۱۳
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشتکه گناه دگران بر تو نخواهند نوشت


ناامیدم مکن از سابقه لطف ازلتو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت


من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باشهر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
ایرادان دیگران را نباید بیان کرد و هرکس باید پاسخگوی اعمال خودش باشد.[۲۲۰][۱۴۹][۲۲۴][۲۲۱][۲۲۵][۲۲۶][۲۲۷]
۱۱۴
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مستهمه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت


غرض ز مسجد و میخانه‌ام وصال شماستجز این خیال ندارم خدا گواه من است


در عشق خانقاه و خرابات فرق نیستهر جا که هست پرتو روی حبیب هست
همه در ذات و درون خود در جست‌وجوی حقیقت و پروردگار هستند.[۲۲۸][۲۲۹][۲۳۰]
۱۱۵
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازلتو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت


مکن به نامه سیاهی ملامت من مستکه آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت


قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبودور نه هیچ از دل بی‌رحم تو تقصیر نبود
انسان از عاقبت خود و دیگران آگاه نیست.[۲۳۱][۱۴۹][۲۲۱][۲۲۲][۲۳۲]
۱۱۶
گل بخندید که از راست نرنجیم ولیهیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت


خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذردبگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش
نکوهش درشت‌گویی و تشویق به موبانه سخن گفتن.[۲۳۱][۲۳۳]
۱۱۷
در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیارهر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت


وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیمکه در طریقت ما کافریست رنجیدن


باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظزان که دیوانه همان به که بود اندر بند
توصیه به رفع کدورت و آشتی کردن.[۲۳۴][۲۰۰][۲۳۵][۲۳۶]
۱۱۸
نقد دلی که بود مرا صرف باده شدقلب سیاه بود از آن در حرام رفت
در نکوهش نقد اشتباه.[۲۳۷]
۱۱۹
زین قصه هفت گنبد افلاک پرصداستکوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت


هر سر موی مرا با تو هزاران کار استما کجاییم و ملامت‌گر بی‌کار کجاست


یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجبکز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است


این شرح بی‌نهایت کز زلف یار گفتندحرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد
حرف دربارهٔ عشق و عاشقی بسیار است.[۲۳۷][۲۱۱][۲۳۸][۱۱۵]
۱۲۰ و ۱۱۷
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفتآری به اتفاق جهان می‌توان گرفت
انسان با همکاری و کمک دیگران می‌تواند از پس مشکلات برآید.[۲۳۹][۱۹۸][۲۴۰]
۱۲۱
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشقما با تو نداریم سخن خیر و سلامت


بشوی اوراق اگر همدرس ماییکه علم عشق در دفتر نباشد


قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید بازورای حد تقریر است شرح آرزومندی
باید راهمان را از کسی که فکر می‌کند می‌توان شور عشق را با کلمات بیان کرد و نمی‌پذیرد که قابل وصف نیست، جدا کنیم.[۲۴۱][۲۴۲][۲۴۳][۲۴۴][۲۴۵]
۱۲۲
رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کسگویی ولی شناسان رفتند از این ولایت


معرفت نیست در این قوم خدا را سببیتا برم گوهر خود را به خریدار دگر
اشاره به ارج ننهادن به ارزش افراد هنرمند و اهل نظر.[۲۴۶][۴۷]
۱۲۳
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصوداز گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت


گذار بر ظلمات است خضر راهی کومباد کآتش محرومی آب ما ببرد


همتم بدرقه راه کن ای طایر قدسکه دراز است ره مقصد و من نوسفرم


در بیابان فنا گم شدن آخر تا کیره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم


قطع این مرحله بی همرهی خضر مکنظلمات است بترس از خطر گمراهی
از تاریکی‌ها و دشواری‌ها فقط می‌توان به کوکب هدایت پناه برد.[۲۴۷][۲۴۸][۲۴۹]
۱۲۴
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزودزنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت


هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین استدردا که این معما شرح و بیان ندارد


سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادنای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد


در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر استتا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم
مسیر عشق پایانی ندارد.[۲۵۰]
۱۲۵
هر چند بردی آبم روی از درت نتابمجور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت


آشنایان ره عشق گرم خون بخورندناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم


به شمشیرم زد و با کس نگفتمکه راز دوست از دشمن نهان به
بی‌معرفتی دوست بهتر از همدلی دشمن است.[۲۵۱][۲۵۲]
۱۲۶
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظقرآن ز بر بخوانی در چارده روایت


هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشقثبت است بر جریده عالم دوام ما


ثواب روزه و حج قبول آن کس بردکه خاک میکده عشق را زیارت کرد


طفیل هستی عشقند آدمی و پریارادتی بنما تا سعادتی ببری
عشق موجب پارسایی و رستگاری می‌شود و نه عبادت و دانش.[۲۵۳][۲۵۴][۵۶]
۱۲۷
اگر به مذهب تو خون عاشق است مباحصلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح


میل من سوی وصال و قصد او سوی فراقترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست


در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیملطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی


فکر خود و رای خود در عالم رندی نیستکفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی


رموز مصلحت ملک خسروان دانندگدای گوشه نشینی تو حافظا مخروش
هرچه معشوق دوست بدارد و بخواهد، رواست که عاشق آن را انجام دهد.[۲۵۵][۲۵۶][۱۴][۲۵۷]
۱۲۸
شراب و عیش نهان چیست کار بی‌بنیادزدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد


رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کارکار ملک است آن که تدبیر و تأمل بایدش


دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببراز در عیش درآ و به ره عیب مپوی


زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شداز سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
شادمانی و خوش‌گذرانی بدون نگرانی از آبرو و مصلحت.[۲۵۸][۴۷][۲۵۹][۲۶۰][۲۶۱]
۱۲۹
مگر که لاله بدانست بی‌وفایی دهرکه تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد


می خور که هر که آخر کار جهان بدیداز غم سبک برآمد و رطل گران گرفت


بی چراغ جام در خلوت نمی‌یارم نشستزان که کنج اهل دل باید که نورانی بود


در این مقام مجازی به جز پیاله مگیردر این سراچه بازیچه غیر عشق مباز


زنهار تا توانی اهل نظر میازاردنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده


بر برگ گل به خون شقایق نوشته‌اندکان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت


عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبارعهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم
روزگار وفا ندارد و باید با شادی و خوشی آن را گذراند.[۲۶۲][۲۶۳][۶۳][۲۶۴]
۱۳۰
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش بادور نه اندیشه این کار فراموشش باد
حد نگاه داشتن در هر کاری.[۲۶۵][۲۶۶]
۱۳۱
شاه ترکان سخن مدعیان می‌شنودشرمی از مظلمه خون سیاووشش باد
اشاره به گوش‌دادن به سخن‌چینی دروغ دربارهٔ دیگران.[۲۶۷][۱۸۳]
۱۳۲
تنت به ناز طبیبان نیازمند مبادوجود نازکت آزرده گزند مباد


سلامت همه آفاق در سلامت توستبه هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
آرزوی سلامتی برای دوست بیماری و دلداری دادن او.[۲۶۸][۲۶۹][۲۴۵]
۱۳۳
بس تجربه کردیم در این دیر مکافاتبا دردکشان هر که درافتاد برافتاد


گنج قارون که فرو می‌شود از قهر هنوزخوانده باشی که هم از غیرت درویشان است
بیم دادن از نتایج کینه‌ورزی و بازداشتن از آن.[۲۷۰][۲۷۱]
۱۳۴
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگرددبا طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد


گوهر پاک بباید که شود قابل فیضور نه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود
سرشت انسان‌ها تغییر نمی‌کند و خوشبختی و سعادت آن‌ها وابسته به همین سرشت است.[۲۷۲][۲۷۳][۷۱][۲۷۴]
۱۳۵
در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخآه کز چاه برون آمد و در دام افتاد
اشاره به آنجا که انسان از مشکلی فارغ شود و به مشکل دیگری دچار شود.[۲۷۵][۲۷۶]
۱۳۶
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولیزین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد


میخواره و سرگشته و رندیم و نظربازوان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است


صوفیان واستدند از گرو می همه رختدلق ما بود که در خانه خمار بماند


محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببردقصه ماست که در هر سر بازار بماند
اشاره به آن‌جا که عده‌ای گناه می‌کنند ولی فقط یک‌نفر مؤاخذه می‌شود.[۲۷۷][۶۳]
۱۳۷
حباب وار براندازم از نشاط کلاهاگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
اشاره به به آسمان پرتاب کردن کلاه از فرط شادی.[۲۷۸]
۱۳۸
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آردنهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد
دعوت به دوستی و دشمنی نکردن.[۲۷۹][۲۸۰]
۱۳۹
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار مابسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد


امروز که در دست توأم مرحمتی کنفردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت


فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزلچون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن


صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش استوقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است
قدر دانستن لحظانی که با دوستان و یاران می‌گذرد.[۲۸۱][۲۸۲][۱۷۵][۲۸۳]
۱۴۰
ما و می و زاهدان و تقواتا یار سر کدام دارد


صالح و طالح متاع خویش نمودندتا که قبول افتد و که در نظر آید


زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواستتا در میانه خواسته کردگار چیست
سعادت در گرو لطف و توجه خداست و به نیکی و کفر ربطی ندارد.[۲۸۴][۲۸۵][۲۸۶][۲۸۷]
۱۴۱
دلی که غیب نمای است و جام جم داردز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
تسلی دادن با کوچک انگاشتن چیزی.[۲۸۸]
۱۴۲
خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلسکه می با دیگری خورده‌ست و با من سر گران دارد


زآنجا که رسم و عادت عاشق‌کشی توستبا دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن
تلافی کردن رنجش.[۲۸۸]
۱۴۳
به فتراک ار همی بندی خدا را زود صیدم کنکه آفتهاست در تأخیر و طالب را زیان دارد


حافظ خام‌طمع شرمی از این قصه بدارعملت چیست که فردوس برین می‌خواهی
دعوت به عمل و پرهیز از بی‌عملی و تنبلی.[۲۸۸][۲۸۹][۲۹۰][۲۹۱]
۱۴۴
بلاگردان جان و تن دعای مستمندان استکه بیند خیر از آن خرمن که ننگ از خوشه چین دارد


تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوشکه دست دادش و یاری ناتوانی داد


دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پایفرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد


به نیم بوسه دعایی بخر ز اهل دلیکه کید دشمنت از جان و جسم دارد باز


ثوابت باشد ای دارای خرمناگر رحمی کنی بر خوشه چینی


آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کندبر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند


هر آن که جانب اهل خدا نگه داردخداش در همه حال از بلا نگه دارد
دعوت به نیکوکاری در حق نیازمندان.[۲۹۲][۲۹۳][۲۹۴][۲۹۵][۲۹۶][۲۹۷][۲۹۸]
۱۴۵
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوستکه آشنا سخن آشنا نگه دارد


بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنیداز یار آشنا سخن آشنا شنید
صمیمیت بین دو کس باعث می‌شود زودتر به احوال و اهداف هم پی ببرند.[۲۹۹][۳۰۰]
۱۴۶
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پایفرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد


چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس راغبار خاطری از رهگذار ما نرسد
کمک به مردم و نیازمندان در سختی‌های زندگی به خودمان بازمی‌گردد.[۳۰۱][۲۹۴]
۱۴۷
گرت هواست که معشوق نگسلد پیماننگاه دار سر رشته تا نگه دارد
وفا کردن باعث وفا دیدن می‌شود.[۳۰۲][۳۰۳]
۱۴۸
ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشقهر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد
هر عمل انسان در این دنیا به پاداش یا جزایی خواهد داشت.[۳۰۲][۳۰۴]
۱۴۹
نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرستشادی روی کسی خور که صفایی دارد


بر جهان تکیه مکن ور قدحی می‌داریشادی زهره جبینان خور و نازک بدنان


کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروشکه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی


من که عیب توبه کاران کرده باشم بارهاتوبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم


حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطامن چرا عشرت امروز به فردا فکنم
دعوت به نوشیدن می به سلامتی اهل دل.[۳۰۵][۳۰۶][۳۰۷]
۱۵۰
لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خیزدکه نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست


جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خالهزار نکته در این کار و بار دلداریست


شاهد آن نیست که مویی و میانی داردبنده طلعت آن باش که آنی دارد


این که می‌گویند آن خوشتر ز حسنیار ما این دارد و آن نیز هم
جاذبهٔ درونی انسان‌ها بسیار مهم‌تر و جذاب‌تر از حاذبهٔ ظاهری آن‌هاست.[۳۰۸][۱۴۲][۳۰۹][۱۸۳][۴۸]
۱۵۱
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردیآری آری سخن عشق نشانی دارد


بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دلتوان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
تفاوت سخن عاشقانه با سخن معمولی در شور و حال آن است.[۳۱۰][۱۹۸]
۱۵۲
در ره عشق نشد کس به یقین محرم رازهر کسی بر حسب فکر گمانی دارد


تو را چنان‌که تویی هر نظر کجا بیندبه قدر دانش خود هر کسی کند ادراک


تو و طوبی و ما و قامت یارفکر هر کس به قدر همت اوست
افکار و تصورات هرکس تنها محدود به بینش و علم اوست.[۳۱۱][۱۵۲][۷۶][۲۲۷]
۱۵۳
با خرابات نشینان ز کرامات ملافهر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد
هشدار به گفتن هر سخن در جا و مکان درست خود.[۳۱۲][۳۱۳]
۱۵۴
مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرایهر بهاری که به دنباله خزانی دارد


می بیاور که ننازد به گل باغ جهانهر که غارتگری باد خزانی دانست
دل نبستن به ثبات در دنیا.[۳۱۴]
۱۵۵
مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروشکلک ما نیز زبانی و بیانی دارد


اگر چه عرض هنر پیش یار بی‌ادبیستزبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست
اشاره به بی‌هنر و مهارت نبودن خود.[۳۱۴][۱۷۱][۱۲۳][۳۱۵]
۱۵۶
چنگ خمیده قامت می‌خواندت به عشرتبشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد


پیران سخن ز تجربه گویند گفتمتهان ای پسر که پیر شوی پند گوش کن


می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفتخوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی
گوش کردن به نصیحت افراد باتجربه.[۳۱۶][۳۱۷][۳۱۸]
۱۵۷
گوشه ابروی توست منزل جانمخوشتر از این گوشه پادشاه ندارد
در توصیف خانهٔ دنج.[۳۱۶]
۱۵۸
شوخی نرگس نگر که پیش تو بشکفتچشم دریده ادب نگاه ندارد
نارفیقان ادب و احترام را هم رعایت نمی‌کنند.[۳۱۶]
۱۵۹
حافظ اگر سجده تو کرد مکن عیبکافر عشق ای صنم گناه ندارد


گفتم صنم پرست مشو با صمد نشینگفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند
حتی اگر عاشق در راه عشق مجبور به تظاهر به کفر شود، گناه او بخشوده خواهد شد.[۳۱۹][۳۲۰]
۱۶۰
رهزن دهر نخفته‌ست مشو ایمن از اواگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک استگو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را


زمانه هیچ نبخشد که بازنستاندمجو ز سفله مروت که شیئه لا شی
دزد بودن روزگار.[۳۲۱][۱۲۰][۱۲۱]
۱۶۱
بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخرسامری کیست که دست از ید بیضا ببرد


نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنجنروند اهل نظر از پی نابینایی


شهپر زاغ و زغن زیبای صید و قید نیستاین کرامت همره شهباز و شاهین کرده‌اند
بی‌ارزش بودن هنر مصنوعی و غیرواقعی در مقایسه با هنر راستین.[۳۲۲][۳۲۳][۳۲۴][۳۲۵]
۱۶۲
راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران استهر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد


بی‌معرفت مباش که در من یزید عشقاهل نظر معامله با آشنا کنند
برای موفقی باید آگاهی و علم داشت.[۳۲۶][۳۲۷]
۱۶۳
گذار بر ظلمات است خضر راهی کومباد کآتش محرومی آب ما ببرد
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک استگو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را


تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که منپیاده می‌روم و همرهان سوارانند


قطع این مرحله بی همرهی خضر مکنظلمات است بترس از خطر گمراهی


زاهد ار راه به رندی نبرد معذور استعشق کاریست که موقوف هدایت باشد
انسان باید در زندگی راهنما داشته باشد تا منحرف نشود.[۳۲۸][۲۴۸][۲۴۹][۳۲۹]
۱۶۴
من از بیگانگان دیگر ننالمکه با من هر چه کرد آن آشنا کرد


سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به رویشکایت از که کنم خانگیست غمازم
اشاره به ظلمی که انسان از دشمنش هم انتظار ندارد اما از آشنایان می‌بیند.[۳۳۰][۳۳۱][۲۲۶][۳۳۲]
۱۶۵
مقام اصلی ما گوشه خرابات استخداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد


نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتندخدای عز و جل جمله را بیامرزاد
به خوبی یاد کردن از اثر کسی.[۳۳۳][۷۱]
۱۶۶
حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظاگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد


صنعت مکن که هر که محبت نه راست باختعشقش به روی دل در معنی فراز کرد
عاشقان و شایستگان عشق را می‌شناسند و نه انسان‌های ظاهربین.[۳۳۴]
۱۶۷
بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاهزیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد


بس تجربه کردیم در این دیر مکافاتبا دردکشان هر که درافتاد برافتاد
روزگار دغلبازان را رسوا می‌کند و همراه صادقان و راست‌گویان است.[۳۳۵][۲۷۱]
۱۶۸
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدیدشرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد


به صدق کوش که خورشید زاید از نفستکه از دروغ سیه روی گشت صبح نخست


صنعت مکن که هر که محبت نه راست باختعشقش به روی دل در معنی فراز کرد
نهی از بدعملی و دعوت به درست‌کاری.[۳۳۶][۳۳۷]
۱۶۹
ای کبک خوش خرام کجا می‌روی بایستغره مشو که گربه زاهد نماز کرد
فریب ظواهر فریبنده را نباید خورد.[۳۳۸][۳۳۹]
۱۷۰
آنچه سعی است من اندر طلبت بنمایماین قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد


کنون به آب می لعل خرقه می‌شویمنصیبه ازل از خود نمی‌توان انداخت


ساقیا می ده که با حکم ازل تدبیر نیستقابل تغییر نبود آنچه تعیین کرده‌اند
با تقدیر نمی‌توان جنگید.[۳۳۸][۷۱][۳۴۰]
۱۷۱
دامن دوست به صد خون دل افتاد به دستبه فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد


گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجیدگو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
اگر دوستی میان دوکس قوی باشد، با بدگویی بدخواهان از بین نمی‌رود.[۳۴۱][۳۴۲]
۱۷۲
عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفتنسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد


اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اندکسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد


هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکیبه دلپذیری نقش نگار ما نرسد


ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردمسمن به دست صبا خاک در دهان انداخت


آن چنان مهر توأم در دل و جان جای گرفتکه اگر سر برود از دل و از جان نرود


باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حوربا خاک کوی دوست برابر نمی‌کنم


ما را ز خیال تو چه پروای شراب استخم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
احساس به معشوق را با هیچ حس دیگری نمی‌توان مقایسه کرد.[۳۴۳][۳۴۴][۳۴۵][۳۴۶][۳۴۷]
۱۷۳
غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکنروز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
اشاره به حسادت عاشق.[۳۳۸]
۱۷۴
من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیفتا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد


خون خور و خامش نشین که آن دل نازکطاقت فریاد دادخواه ندارد
اشارهٔ طنزآلود به حساسیت بیش از حد معشوق.[۳۴۸][۳۰۷]
۱۷۵
هر کس که دید روی تو بوسید چشم منکاری که کرد دیده من بی نظر نکرد


سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانیچو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم


باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر استشمشاد خانه پرور ما از که کمتر است


صد باد صبا این‌جا با سلسله می‌رقصنداین است حریف ای دل تا باد نپیمایی
نازیدن به خود در انتخاب معشوق.[۳۴۸][۳۴۹][۳۵۰][۳۵۱]
۱۷۶
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کردشد سوی محتسب و کار به دستوری کرد
کسب اجازه از قدرتمندان برای انجام نکوهیده و نادرست.[۳۴۸]
۱۷۷
سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کردوان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد


گوهری کز صدف کون و مکان بیرون استطلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد


بی دلی در همه احوال خدا با او بوداو نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد
در تفسیر عرفانی اشاره به شناخت خدا از طریق شناخت خود دارد و گاهی هم به تحصیل حاصل اشاره دارد.[۳۵۲][۳۵۳][۳۵۴][۳۵۵]
۱۷۸
فیض روح القدس ار باز مدد فرمایددیگران هم بکنند آنچه مسیحا می‌کرد
انجام همه امور مشروط به خواست خداست.[۳۵۶][۳۵۷]
۱۷۹
تو کز سرای طبیعت نمی‌روی بیرونکجا به کوی طریقت گذر توانی کرد


ولی تو تا لب معشوق و جام می‌خواهیطمع مدار که کار دگر توانی کرد
غفلت کردن در تضاد با آیین سلوک است.[۳۵۸]
۱۸۰
کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلکرهنمونیم به پای علم داد نکرد
درخواست دادخواهی و کمک.[۳۵۸]
۱۸۱
دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکنکه باد صبح نسیم گره گشا آورد


غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباشکز دم صبح مدد یابی و انفاس نسیم


بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنومشادی آورد گل و باد صبا شاد آمد
امید و قوت قبل دادن.[۳۵۹][۳۳۱][۳۶۰][۳۶۱]
۱۸۲
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیچرا که وعده تو کردی واو به جا آورد


گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوتدر هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست


بنده پیر خراباتم که لطفش دایم استور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
اگر کسی عهدشکنی کند، مرید و یارش با درست‌پیمان دیگری عهد ببندند.[۳۶۲][۳۶۳]
۱۸۳
میان گریه می‌خندم که چون شمع اندر این مجلسزبان آتشینم هست لیکن درنمی‌گیرد
تأثیر نگذاشتن شور و هیجان محیط بر مخاطب.[۳۶۴]
۱۸۴
ای خوشا دولت آن مست که در پای حریفسر و دستار نداند که کدام اندازد


مستم کن آن چنان‌که ندانم ز بیخودیدر عرصه خیال که آمد کدام رفت


سروبالای من آن گه که درآید به سماعچه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد
اشاره به کارهای دیوانه‌وارانه از شدت وجد.[۳۶۴]
۱۸۵
باده با محتسب شهر ننوشی زنهاربخورد باده‌ات و سنگ به جام اندازد
جواب دادن کار نیک با کار ناپسند.[۳۶۵][۳۶۶]
۱۸۶
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزدبه می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی‌ارزد


غم دنیای دنی چند خوری باده بخورحیف باشد دل دانا که مشوش باشد


حاصل کارگه کون و مکان این همه نیستباده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست
لذت بردن از لحظات زندگی و دور کردن اضطراب و غم.[۳۶۷][۲۱۰][۱۷۹]
۱۸۷
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج استکلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی‌ارزد


مبین به سیب زنخدان که چاه در راه استکجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا


چه آسان می‌نمود اول غم دریا به بوی سودغلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد
هشدار دادن دربارهٔ اینکه برای لذتی کوچک به دردسری بزرگ دچار شویم.[۳۶۸][۳۶۹]
۱۸۸
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذرکه یک جو منت دونان دو صد من زر نمی‌ارزد


همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کیدریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی
نکوهش زیر بار منت دیگران رفتن.[۳۷۰][۳۷۱][۳۷۲]
۱۸۹
مدعی خواست که آید به تماشاگه رازدست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد


تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنویگوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش


عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزدبرق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد


حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل استکسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد


سر تسلیم من و خشت در میکده‌هامدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
راه نداشتن غیر عاشقان در حریم عشق.[۳۷۳][۳۷۴][۳۷۵][۳۷۶][۳۷۷][۳۷۸]
۱۹۰
درویش را نباشد برگ سرای سلطانماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد


حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیستعاشق دردی کش اندر بند مال و جاه نیست


حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلیستتا نپنداری که احوال جهان داران خوش است
رندان عالم به دنبال دارایی‌های دنیوی نیستند.[۳۷۹]
۱۹۱
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد استچون جمع شد معانی گوی بیان توان زد


کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشدیک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد


ای گلبن جوان بر دولت بخور که مندر سایه تو بلبل باغ جهان شدم


آن روز بر دلم در معنی گشوده شدکز ساکنان درگه پیر مغان شدم
باید شرابط مهیا باشد تا هنر به اعتلا برسد.[۳۸۰][۴۶][۳۸۱][۳۸۲]
۱۹۲
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اندکسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد


به حق صحبت دیرین که هیچ محرم رازبه یار یک جهت حق گزار ما نرسد


هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکیبه دلپذیری نقش نگار ما نرسد


هزار نقد به بازار کائنات آرندیکی به سکه صاحب عیار ما نرسد
بی‌همتا بودن معشوق.[۳۸۳]
۱۹۳
من و انکار شراب این چه حکایت باشدغالبا این قدرم عقل و کفایت باشد


من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنممحتسب داند که من این کارها کمتر کنم


به دور لاله دماغ مرا علاج کنیدگر از میانه بزم طرب کناره کنم


حاشا که من به موسم گل ترک می‌کنممن لاف عقل می‌زنم این کار کی کنم


من ترک عشق شاهد و ساغر نمی‌کنمصد بار توبه کردم و دیگر نمی‌کنم


من که شب‌ها ره تقوا زده‌ام با دف و چنگاین زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد
بی‌فکر و نسنجیده عمل نکردن.[۳۸۴][۳۵۱][۳۸۵]
۱۹۴
بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاندپیر ما هر چه کند عین عنایت باشد


به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گویدکه سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها


نیکی پیر مغان بین که چو ما بد مستانهر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود


چو پیر سالک عشقت به می حواله کندبنوش و منتظر رحمت خدا می‌باش
مرشد هرطور که عمل کند به صلاح است.[۳۸۶][۳۸۷]
۱۹۵
نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشدای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد


حافظ این خرقه پشمینه بینداز که مااز پی قافله با آتش آه آمده‌ایم


در این خرقه بسی آلودگی هستخوشا وقت قبای می فروشان


گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظیا رب این قلب‌شناسی ز که آموخته بود
برخی مقدسات ریایی هستند و باید آن‌ها را دور انداخت.[۳۸۸][۳۸۹][۳۹۰]
۱۹۶
خوش بود گر محک تجربه آید به میانتا سیه روی شود هر که در او غش باشد


در خلوص منت ار هست شکی تجربه کنکس عیار زر خالص نشناسد چو محک
باید با معیارهای تجربی تفاوت بین حق و باطل را متوجه شد.[۳۹۱][۳۹۲][۳۹۳][۱۷۶]
۱۹۷
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوستعاشقی شیوه رندان بلاکش باشد


عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباززان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس


دوام عیش و تنعم نه شیوه عشق استاگر معاشر مایی بنوش نیش غمی


حافظ دوام وصل میسر نمی‌شودشاهان کم التفات به حال گدا کنند
با راحت‌طلبی نمی‌توان به عشق واقعی رسید و باید ازخودگذشته و پاکباز بود.[۳۹۴][۳۹۵][۳۹۶][۳۹۷][۱۸۳]
۱۹۸
غم دنیای دنی چند خوری باده بخورحیف باشد دل دانا که مشوش باشد


دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزدبه می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی‌ارزد
انسان‌های فرزانه نباید درگیر غم‌های گذرا و سطحی این دنیا شوند.[۳۹۸][۱۷۹]
۱۹۹
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانمکه گاه گاه بر او دست اهرمن باشد
اگر چیز مقدسی به دست نااهلان بیفتد، دیگر کسی به دنبال آن نمی‌رود.[۳۹۸][۳۹۹]
۲۰۰
همای گو مفکن سایه شرف هرگزدر آن دیار که طوطی کم از زغن باشد


معرفت نیست در این قوم خدا را سببیتا برم گوهر خود را به خریدار دگر


جای آنست که خون موج زند در دل لعلزین تغابن که خزف می‌شکند بازارش
سرزمینی که در آن ارزش بی‌هنران بیشتر از هنرمندان باشد، سرزمین بی‌سعادتی است.[۴۰۰]
۲۰۱
هوای کوی تو از سر نمی‌رود آریغریب را دل سرگشته با وطن باشد


غم غریبی و غربت چو برنمی‌تابمبه شهر خود روم و شهریار خود باشم
انسان غریب هرگز دیارش را از یاد نخواهد برد.[۴۰۱][۴۰۲][۴۰۳]
۲۰۲
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دلشاید که چو وابینی خیر تو در این باشد
گاهی رخدادهای ناگواری رخ می‌دهد که در نهایت منجر به اتفاق نیکی می‌شود.[۴۰۴][۴۰۵]
۲۰۳
هر کو نکند فهمی زین کلک خیال‌انگیزنقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد


کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مرادهر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد
هرکس که زیبایی شعر حافظ یا آفرینش خدا را درک نکند یک بی‌هنر واقعی است.[۴۰۶]
۲۰۴
جام می و خون دل هر یک به کسی دادنددر دایره قسمت اوضاع چنین باشد
حقیر و عزیز شدن انسان دست خدا است.[۴۰۶][۴۰۷][۴۰۸]
۲۰۵
بشوی اوراق اگر همدرس ماییکه علم عشق در دفتر نباشد


ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشقما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
عشق فقط مربوط به دفتر و درس نیست.[۴۰۹][۲۴۲][۲۴۴]
۲۰۶
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنیمایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد


ساقیا عشرت امروز به فردا مفکنیا ز دیوان قضا خط امانی به من آر
لذت بردن از همهٔ لحظات کوتاه عمر.[۴۱۰][۴۱۱][۴۱۲][۴۱۲][۴۱۳]
۲۰۷
شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقیدلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
انسان باید ارزش اسباب عیش و شادی‌ای را که دارد بداند وگرنه خوشبخت‌تر نمی‌شود.[۴۱۴]
۲۰۸
ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شددل رمیده ما را رفیق و مونس شد


افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمنمقدمش یا رب مبارک باد بر سرو و سمن
بشارت دادن در خصوص وصل محبوب.[۴۱۵]
۲۰۹
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشتبه غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
اشاره به کسی که مهارتی را تعلیم ندیده باشد اما آن را ذاتی داشته باشد.[۴۱۶][۳۰۳]
۲۱۰
به صدر مصطبه‌ام می‌نشاند اکنون دوستگدای شهر نگه کن که میر مجلس شد


مبین حقیر گدایان عشق را کاین قومشهان بی کمر و خسروان بی کلهند


عزیز مصر به رغم برادران غیورز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید
به اوج رسیدن انسان دون پایه‌ای.[۴۱۶]
۲۱۱
به کوی عشق منه بی‌دلیل راه قدمکه من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد


سعی نابرده در این راه به جایی نرسیمزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر


خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشقدریادلی بجوی دلیری سرآمدی


طبیب راه نشین درد عشق نشناسدبرو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی


قطع این مرحله بی همرهی خضر مکنظلمات است بترس از خطر گمراهی
انسان در راه عشق نیازمند راهنمایی و ارشاد است.[۴۱۷][۱۵۲][۴۱۸][۲۴۸][۲۴۹][۴۱۹]
۲۱۲
ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموعبه حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد


خلوت دل نیست جای صحبت اضداددیو چو بیرون رود فرشته درآید
برای رسیدن به خوشبختی باید گرد بدگمانی را از دل پاک کنیم.[۴۲۰][۴۲۱][۴۲۲]
۲۱۳
چه جای صحبت نامحرم است مجلس انسسر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد


در آستین مرقع پیاله پنهان کنکه همچو چشم صراحی زمانه خون‌ریز است
ترغیب به نگهداری و راز و درون‌داری.[۴۲۳]
۲۱۴
مرغ دل باز هوادار کمان ابروییستای کبوتر نگران باش که شاهین آمد


زلف دلبر دام راه و غمزه‌اش تیر بلاستیاد دار ای دل که چندینت نصیحت می‌کنم


شیر در بادیه عشق تو روباه شودآه از این راه که در وی خطری نیست که نیست


کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیستدر رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست
اشاره به خطرات راه عشق.[۴۲۳][۳۶۳][۴۲۴][۲۲۱]
۲۱۵
نه هر که چهره برافروخت دلبری داندنه هر که آینه سازد سکندری داند
کسی مهارت‌های کم داشته باشد هنرمند بزرگ نمی‌شود.[۴۲۵][۱۳۹]
۲۱۶
نه هر که طرف کله کج‌نهاد و تند نشستکلاه داری و آیین سروری داند
با بزرگنمایی مصنوعی کسی به سروری نمی‌رسد.[۴۲۵][۱۳۹]
۲۱۷
صوفیان واستدند از گرو می همه رختدلق ما بود که در خانه خمار بماند


محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببردقصه ماست که در هر سر بازار بماند
رهایی یافتن همهٔ همدستان از موضوعی و گرفتار شدن فقط یک نفر.[۴۲۶]
۲۱۸
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماندچنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند


نسیم باد صبا دوشم آگهی آوردکه روز محنت و غم رو به کوتهی آورد


ساقی به نور باده برافروز جام مامطرب بگو که کار جهان شد به کام ما


حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمدشادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
رسیدن راحتی و آسایش پس از سختی‌های روزگار.[۴۲۶][۴۲۷][۴۲۸][۴۱۱][۴۲۹]
۲۱۹
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکنکه دوست خود روش بنده پروری داند
طمع و انتظار نداشتن هنگام عبادت و عبادت از روی خلوص.[۴۳۰][۳۰۶]
۲۲۰
هزار نکته باریکتر ز مو این جاستنه هر که سر بتراشد قلندری داند
اشاره به نکات پشت پرده و اهمیت آن‌ها.[۴۳۰][۱۳۹][۴۳۱]
۲۲۱
مدار نقطه بینش ز خال توست مراکه قدر گوهر یک دانه جوهری داند


به خط و خال گدایان مده خزینه دلبه دست شاهوشی ده که محترم دارد
هنرشناسان واقعی بر خلاف مردم عای، ارزش واقعی هنر را می‌دانند.[۴۳۰][۱۳۷][۲۹]
۲۲۲
چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه راکسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند


مکن که کوکبه دلبری شکسته شودچو بندگان بگریزند و چاکران بجهند
پراکنده شدن هواداران در صورتی که محرمان معشوق با آن‌ها دعوا گیرند.[۴۳۲]
۲۲۳
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد استچو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند


به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می‌باشکه نیستیست سرانجام هر کمال که هست
یادآوری نیستی بودن پایان و کنار آمدن و با خوب و بد هستی.[۴۳۳]
۲۲۴
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانهکه این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
زودگذر و کوتاه بودن روزهای شاد و در کنار معشوق.[۴۳۴]
۲۲۵
توانگرا دل درویش خود به دست آورکه مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند


ثوابت باشد ای دارای خرمناگر رحمی کنی بر خوشه چینی
امروز که دارا هستی بشندگی کن زیر این دارایی همیشگی نیست.[۴۳۵]
۲۲۶
بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زرکه جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
جز خوبی و نیکی چیزی باقی نخواهد ماند.[۴۳۵][۴۳۶]
۲۲۷
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسیدهم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند


آنان که خاک را به نظر کیمیا کنندآیا بود که گوشه چشمی به ما کنند


به رحمت سر زلف تو واثقم ور نهکشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن


همتم بدرقه راه کن ای طایر قدسکه دراز است ره مقصد و من نوسفرم


شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدنمگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد


کمر کوه کم است از کمر مور این‌جاناامید از در رحمت مشو ای باده پرست
عاشق به تنهایی به قصد خود نمی‌رسد و نیازمند همراهی یار هم هست.[۴۳۷][۴۳۸][۴۳۹][۲۴۴][۴۴۰][۴۴۱]
۲۲۸
عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگونفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند
هنگام انتقاد و بررسی باید هم خوبی را دید و هم بدی را و فقط روی بدی تمرکز نکرد.[۴۴۲][۲۶۴][۴۴۳]
۲۲۹
آسمان بار امانت نتوانست کشیدقرعهٔ کار به نام من دیوانه زدند


حقا کز این غمان برسد مژده امانگر سالکی به عهد امانت وفا کند


گر امانت به سلامت ببرم باکی نیستبی دلی سهل بود گر نبود بی‌دینی
انسان در میان همه موجودات، امانت الهی را به دست آورده.[۴۴۴][۴۴۵]
۲۳۰
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنهچون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند


برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و توراز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
اشاره به این دارد که از هفتاد و سه مذهب اسلام، هفتاد و دوتای آن‌ها در نبرد با یک‌دیگرند و چون هیچ‌کس به حقیقت دست پیدا نکرده، رو به افسانه‌سرایی آورده‌اند.[۴۴۶][۴۴۷][۱۳۴]
۲۳۱
نقدها را بود آیا که عیاری گیرندتا همه صومعه داران پی کاری گیرند
اگر خلوص مدعیان اهل طریقت را اندازه بگیرند، صومعه‌داران از کار بی‌کار خواهند شد.[۴۴۸]
۲۳۲
مصلحت دید من آن است که یاران همه کاربگذارند و خم طره یاری گیرند


کار صواب باده پرستیست حافظابرخیز و عزم جزم به کار صواب کن
ترک غم و اندوه و دعوت به شادمانی.[۴۴۸][۴۴۹]
۲۳۳
خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقیگر فلکشان بگذارد که قراری گیرند
اشاره به باقی نماندن نعمت و آورده‌ای.[۴۵۰][۴۵۱]
۲۳۴
ساقی به جام عدل بده باده تا گداغیرت نیاورد که جهان پربلا کند
اشاره به لزوم حفظ عدالت.[۴۵۰]
۲۳۵
گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیمنسبت مکن به غیر که این‌ها خدا کند
مبدأ آسودگی و آسایش از خداست.[۴۵۲][۴۵۳]
۲۳۶
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیکچو درد در تو نبیند که را دوا بکند


عاشق که شد که یار به حالش نظر نکردای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
درد هرجا که باشد درمان هم همانجاست.[۴۵۴][۴۵۵]
۲۳۷
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دارکه رحم اگر نکند مدعی خدا بکند


به جان دوست که غم پرده بر شما ندردگر اعتماد بر الطاف کارساز کنید


ای گدایان خرابات خدا یار شماستچشم انعام مدارید ز انعامی چند
تسلی دادن با اشاره به لطف و بخشندگی خدا.[۴۵۶][۴۵۷][۴۵۸]
۲۳۸
کمال سر محبت ببین نه نقص گناهکه هر که بی‌هنر افتد نظر به عیب کند
افراد کوته‌نگر فقط ایراد دیگران را می‌بینند.[۴۵۶][۴۵۹][۴۶۰]
۲۳۹
شبان وادی ایمن گهی رسد به مرادکه چند سال به جان خدمت شعیب کند
شاگرد برای اینکه به هدف خود برسد باید جانانه و مانند موسی به شعیب خدمت کند.[۴۶۱][۴۶۲]
۲۴۰
شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفیمردی از خویش برون آید و کاری بکند


گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اندکس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد


صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاستعندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد


نیست در شهر نگاری که دل ما ببردبختم ار یار شود رختم از این‌جا ببرد
به شوق آوردن دیگران برای انجام کاری.[۴۶۳][۴۶۴][۴۶۵][۲۶]
۲۴۱
شاه را به بود از طاعت صدساله و زهدقدر یک ساعته عمری که در او داد کند
دعوت به اجرای عدالت و برتری دادن عدالت بر عبادت.[۴۶۶][۴۶۷]
۲۴۲
گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنیستفکر مشاطه چه با حسن خداداد کند


ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی استبه آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
زیبارویان نیازی به آرایش و سرخاب ندارند.[۴۶۸][۱۸][۱۹۵]
۲۴۳
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شددیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
انسان‌های ناشایست از هنر اصیل و واقعی گریزانند.[۴۶۸][۲۳۶]
۲۴۴
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنندآیا بود که گوشه چشمی به ما کنند


ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونمیک ساعتم بگنجان در سایه عنایت


ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسیدهم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند


چون کائنات جمله به بوی تو زنده‌اندای آفتاب سایه ز ما برمدار هم


آن که فکرش گره از کار جهان بگشایدگو در این کار بفرما نظری بهتر از این
آرزوی دریافت توجه صاحب‌نظران.[۴۶۹][۴۳۸][۲۴۴]
۲۴۵
دردم نهفته به ز طبیبان مدعیباشد که از خزانه غیبم دوا کنند


طبیب راه نشین درد عشق نشناسدبرو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی
شفای واقعی را باید فقط از خداوند خواست و نه پزشکان متظاهر.[۴۷۰][۴۱۸]
۲۴۶
معشوق چون نقاب ز رخ درنمی‌کشدهر کس حکایتی به تصور چرا کنند


جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنهچون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
چون با علم نمی‌توان به خدا رسید، نیاز نیست که دربارهٔ او افسانه‌سرایی کنیم.[۴۷۰][۴۴۷][۱۳۴]
۲۴۷
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیستآن به که کار خود به عنایت رها کنند


زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیازتا تو را خود ز میان با که عنایت باشد


تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دارکه رحم اگر نکند مدعی خدا بکند


صالح و طالح متاع خویش نمودندتا که قبول افتد و که در نظر آید
رستگاری به رندی و پرهیزگاری نیست و فقط منوط به لطف خداست.[۴۷۱][۲۸۶][۴۵۷][۲۸۷]
۲۴۸
حالی درون پرده بسی فتنه می‌رودتا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنند
اینک مه مأخوذ هستن چنین رفتار می‌کنند؛ وای به حال روزی که خودشان را آزاد ببینند.[۴۷۲]
۲۴۹
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاببهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
مخفیانه گناه کردن بهتر از تظاهر به عبادت است.[۴۷۲][۱۳۵]
۲۵۰
یار ما چون گیرد آغاز سماعقدسیان بر عرش دست افشان کنند


مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوتبه تماشای تو آشوب قیامت برخاست


چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوشکه دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم
هنگامی که یار شروع به رقصیدن می‌کند، فرشتگان نیز به شور می‌آیند و او را همراهی می‌کنند.[۴۷۳]
۲۵۱
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنندچون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند


می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسبچون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند
اشاره به افرادی که نصحیت می‌کنند اما خودشان آن را انجام نمی‌دهند.[۴۷۴][۴۷۵][۱۳۴][۴۷۶][۱۳۵][۴۷۷]
۲۵۲
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرستوبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند
افرادی که دعوت به دین‌داری می‌کنند خودشان چرا چنین نمی‌کنند.[۴۷۸][۳۰۶]
۲۵۳
گوییا باور نمی‌دارند روز داوریکاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند
باور نداشتن به روز قیامت و دریافت مکافات اعمال.[۴۷۸]
۲۵۴
یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشانکاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند


در تنگنای حیرتم از نخوت رقیبیا رب مباد آن که گدا معتبر شود
اشاره به غرور و خودبرتربینی انسان‌های تازه به‌دوران رسیده.[۴۷۹][۴۸۰][۴۸۱]
۲۵۵
دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنندپنهان خورید باده که تعزیر می‌کنند


در آستین مرقع پیاله پنهان کنکه همچو چشم صراحی زمانه خون‌ریز است


چه جای صحبت نامحرم است مجلس انسسر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد


اگر چه باده فرح بخش و باد گل‌بیز استبه بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است
دعوت به مخفیانه انجام‌دادن برخی امور.[۴۷۹][۴۸۲][۴۸۳]
۲۵۶
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوزباطل در این خیال که اکسیر می‌کنند


حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعیهیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت


ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دمتو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد
تلنگر به متظاهرانی که بی‌هنری خود را هنر اصیل جلوه می‌دهند.[۴۸۴][۴۸۵]
۲۵۷
گویند رمز عشق مگویید و مشنویدمشکل حکایتیست که تقریر می‌کنند


غیرت عشق زبان همه خاصان ببریدکز کجا سر غمش در دهن عام افتاد
اشاره به دشواری پنهان کردن راز عشق.[۴۸۴]
۲۵۸
صد ملک دل به نیم نظر می‌توان خریدخوبان در این معامله تقصیر می‌کنند


رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشمشرط انصاف نباشد که مداوا نکنی
اشاره به این‌که خوب‌رویان سنگ‌دل هستند و به همین دلیل دلی به دست نمی‌آورند.[۴۸۶][۴۸۷]
۲۵۹
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسبچون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند


احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشانکردم سؤال صبحدم از پیر می فروش


گفتا نه گفتنیست سخن گر چه محرمیدرکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش


واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنندچون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند


هر کس که بدید چشم او گفتکو محتسبی که مست گیرد
انسان‌های به ظاهر زاهد خود اهل گناه هستند اما تظاهر به درست‌کاری می‌کنند.[۴۸۸][۴۷۵][۱۳۴][۴۷۶][۱۳۵][۴۷۷][۴۸۹]
۲۶۰
من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سیاههزار شکر که یاران شهر بی‌گنهند


عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشتکه گناه دگران بر تو نخواهند نوشت


شکرانه را که چشم تو روی بتان ندیدما را به عفو و لطف خداوندگار بخش
کنایه از این‌که زهدفروشان هم واقعاً پارسا نیستند.[۴۹۰][۲۲۴][۲۲۵][۴۹۱]
۲۶۱
بود آیا که در میکده‌ها بگشایندگره از کار فروبسته ما بگشایند
آرزوی رفع مشکلی و باز شدن گره‌ای.[۴۹۰]
۲۶۲
در میخانه ببستند خدایا مپسندکه در خانه تزویر و ریا بگشایند
اشاره به از روی ریا عمل کردن به جای خلوص نیت.[۴۹۲]
۲۶۳
نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستانهر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود


پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفتآفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد


بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاندپیر ما هر چه کند عین عنایت باشد
در چشم دلبر همدل، عیوب انسان هم به هنر می‌ماند.[۴۹۲][۴۹۳][۳۸۷][۳۸۷]
۲۶۴
بر سر تربت ما چون گذری همت خواهکه زیارتگه رندان جهان خواهد بود


قدم دریغ مدار از جنازه حافظکه گر چه غرق گناه است می‌رود به بهشت
سرخاک هنرمندان و بزرگان گویند.[۴۹۲][۴۹۴]
۲۶۵
برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و توراز این پرده نهان است و نهان خواهد بود


جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنهچون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند


یا رب آن زاهد خودبین که به جز عیب ندیددود آهیش در آیینه ادراک انداز
اشاره به اینکه زاهدان مغرور از اسرار الهی آگاه نیستند.[۴۹۵][۴۴۷][۱۳۴]
۲۶۶
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شدما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
خدا به انسان مشتاق است و انسان به خدا محتاج.[۴۹۵][۴۹۶]
۲۶۷
بر در شاهم گدایی نکته‌ای در کار کردگفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
با هرشکل و طریقی که باشد، این خداست که روزی انسان را می‌رساند.[۴۹۷]
۲۶۸
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاکبر زبان بود مرا آنچه تو را در دل بود
اشاره به نزدیکی بسیار زیاد.[۴۹۸][۴۹۹]
۲۶۹
راستی خاتم فیروزه بواسحاقیخوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
اشاره به ثروث موقت.[۴۹۸][۴۵۱]
۲۷۰
چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیستنبود خیر در آن خانه که عصمت نبود
پاکدامنی باعث خوش‌بختی خانواده می‌شود.[۵۰۰][۵۰۱][۲۹۶]
۲۷۱
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریختالله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
اشاره به برباد دادن زحمات توسط انسان نادان و بی‌ملاحظه.[۵۰۲][۳۱]
۲۷۲
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظیا رب این قلب‌شناسی ز که آموخته بود


قلب اندوده حافظ بر او خرج نشدکاین معامل به همه عیب نهان بینا بود
اشاره به نکته‌بینی و تشخیص سریع حق و ناحق.[۵۰۳]
۲۷۳
گوهر مخزن اسرار همان است که بودحقه مهر بدان مهر و نشان است که بود


من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخیدر خزانه به مهر تو و نشانه توست


روز نخست چون دم رندی زدیم و عشقشرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم


از طعنه رقیب نگردد عیار منچون زر اگر برند مرا در دهان گاز
اشاره به تداوم و استمرار مهر و علاقهٔ اولیه.[۵۰۳][۵۰۴]
۲۷۴
طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشیدهمچنان در عمل معدن و کان است که بود
گوهرها بزرگ و افزون می‌شوند اما انسان گوهرشناس کم است.[۵۰۵]
۲۷۵
از دست برده بود خمار غمم سحردولت مساعد آمد و می در پیاله بود


آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب استیا رب این تأثیر دولت در کدامین کوکب است
اشاره به هنگامی که بساط خوشی به ناگهانی و یکباره فراهم گردد.[۵۰۵][۵۰۶]
۲۷۶
هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچیددر رهگذار باد نگهبان لاله بود


مراد دل ز تماشای باغ عالم چیستبه دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن


عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آیدناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
هرکس در زندگی مهربانی نکند عمرش را به باد داده.[۵۰۵][۶۸]
۲۷۷
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفتباقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود


دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باشبخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر
زندگی سراسر وقت تلف کردن است به‌جز لحظاتی که انسان با دوستان است و اوقات خوشی را سپری می‌کند.[۵۰۷][۵۰۸][۱۰۱][۱۰۲]
۲۷۸
نیک نامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدارخودپسندی جان من برهان نادانی بود


فکر خود و رای خود در عالم رندی نیستکفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
خودبینی و تکبر منجر به جهل و حماقت می‌شود.[۵۰۷][۵۰۹][۵۱۰]
۲۷۹
دی عزیزی گفت حافظ می‌خورد پنهان شرابای عزیز من نه عیب آن به که پنهانی بود


می خور که صد گناه ز اغیار در حجاببهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
اعتراف به گناه و انتقاد کردن از خود.[۵۱۱][۵۱۲][۱۳۵]
۲۸۰
کام خود آخر عمر از می و معشوق بگیرحیف اوقات که یک سر به بطالت برود


وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانیحاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی


شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستانکه مهتابی دل‌افروز است و طرف لاله زاری خوش


دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشتندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی
دانستن قدر دقایق زندگی.[۵۱۱][۱۷۹][۵۱۳][۴۴۰][۵۱۴]
۲۸۱
حکم مستوری و مستی همه بر خاتمت استکس ندانست که آخر به چه حالت برود


هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمارکس را وقوف نیست که انجام کار چیست


چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیستآن به که کار خود به عنایت رها کنند
هیچ‌کس خبر از سرنوشت و عاقبتش ندارد.[۵۱۵][۱۷۶]
۲۸۲
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرودبه هر درش که بخوانند بی‌خبر نرود
دعوت به عزت نفس داشتن.[۵۱۵]
۲۸۳
مکن به چشم حقارت نگاه در من مستکه آبروی شریعت بدین قدر نرود


خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخشکه ساز شرع از این افسانه بی‌قانون نخواهد شد
اشاره به بی‌اهمیت جلوه دادن ترک اولی.[۵۱۶]
۲۸۴
بیار باده و اول به دست حافظ دهبه شرط آن که ز مجلس سخن به در نرود


به پیر میکده گفتم که چیست راه نجاتبخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
دعوت به رازدار بودن.[۵۱۶]
۲۸۵
شکرشکن شوند همه طوطیان هندزین قند پارسی که به بنگاله می‌رود


عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظبیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است


زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گویدکه گفته سخنت می‌برند دست به دست


فکند زمزمه عشق در حجاز و عراقنوای بانگ غزلهای حافظ از شیراز
اشاره به گستردگی و محبوبیت شعر حافظ و هنر ایرانی.[۵۱۷][۵۱۸]
۲۸۶
طی مکان ببین و زمان در سلوک شعرکاین طفل یک شبه ره یک ساله می‌رود
اشاره به رشد ناگهانی چیزی.[۵۱۷][۱۱۰]
۲۸۷
گویند سنگ لعل شود در مقام صبرآری شود ولیک به خون جگر شود


تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده بازهزار بازی از این طرفه‌تر برانگیزد
هرچند که صبوری کردن سخت است اما انسان باید در هرکاری صبور باشد.[۵۱۹][۱۹۸][۲۷۳][۵۲۰]
۲۸۸
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیبیا رب مباد آن که گدا معتبر شود


یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشانکین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند
وقتی که انسان تازه‌به‌دوران رسیده‌ای به ثروت خود افتخار کند گویند.[۵۲۱][۴۸۰][۴۸۱]
۲۸۹
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسیمقبول طبع مردم صاحب نظر شود


نه هر که چهره برافروخت دلبری داندنه هر که آینه سازد سکندری داند


هزار نکته باریکتر ز مو این جاستنه هر که سر بتراشد قلندری داند


ز دلبری نتوان لاف زد به آسانیهزار نکته در این کار هست تا دانی


بجز شکردهنی مایه‌هاست خوبی رابه خاتمی نتوان زد دم سلیمانی


تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزافمگر اسباب بزرگی همه آماده کنی
انسان دانا و خردمند فقط زیبایی ظاهر برایش کافی نیست.[۵۲۲][۵۲۳][۱۸۲][۳۲][۳۵۱][۱۳۹][۴۳۱]
۲۹۰
گوهر پاک بباید که شود قابل فیضور نه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود


گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگرددبا طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد


روی جانان طلبی آینه را قابل سازور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی


حافظ نهاد نیک تو کامت برآوردجان‌ها فدای مردم نیکو نهاد باد


چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولیوعظت آن گاه کند سود که قابل باشی
برای موفقیت باید ذات انسان پاک و درست باشد.[۵۲۴][۲۷۳][۷۱][۲۷۴][۵۲۵][۲۳۵]
۲۹۱
بر سر آنم که گر ز دست برآیددست به کاری زنم که غصه سر آید


اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزدمن و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم
آرام کردن خاطر خویش.[۵۲۴]
۲۹۲
خلوت دل نیست جای صحبت اضداددیو چو بیرون رود فرشته درآید


ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموعبه حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد
بدی که از بین برود خوبی به جان آن می‌نشیند.[۵۲۶][۴۲۱][۴۲۲]
۲۹۳
بر در ارباب بی‌مروت دنیاچند نشینی که خواجه کی به درآید


ما آبروی فقر و قناعت نمی‌بریمبا پادشه بگوی که روزی مقدر است


مرو به خانه ارباب بی‌مروت دهرکه گنج عافیتت در سرای خویشتن است


سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکنای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی
دعوت به عزت نفس و خودداری بیگاری نکردن برای ستگمران.[۵۲۷][۵۲۸][۱۱۸]
۲۹۴
صالح و طالح متاع خویش نمودندتا که قبول افتد و که در نظر آید


ما و می و زاهدان و تقواتا یار سر کدام دارد
آرزوی موفقیت کردن پس از اتمام کاری.[۵۲۹][۲۸۶][۲۸۷]
۲۹۵
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخرباغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
تحمل و صبر منجر به شادکامی و پیروزی می‌شود.[۵۳۰][۱۶۴]
۲۹۶
گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفانبلا بگردد و کام هزارساله برآید
صبوری کردن نتیجهٔ خوبی خواهد داشت.[۵۳۱][۷۰]
۲۹۷
بهای وصل تو گر جان بود خریدارمکه جنس خوب مبصر به هر چه دید خرید


به روی یار نظر کن ز دیده منت دارکه کار دیده نظر از سر بصارت کرد
انسان‌های متخصص و کاربلد، هنرواقعی را به هرقیمت نگه می‌دارند یا به‌دست می‌آورند.[۵۳۲]
۲۹۸
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلببه راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید


حافظ از پادشهان پایه به خدمت طلبندسعی نابرده چه امید عطا می‌داری
آسایش در گرو زحمت و تلاش است.[۵۳۲][۴۳][۵۳۳][۱۵۲][۵۳۴]
۲۹۹
دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باکجامه‌ای در نیک نامی نیز می‌باید درید


خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگوان جا به نیک نامی پیراهنی دریدن
انسان باید به‌دنبال انجام کار خیر باشد.[۵۳۵]
۳۰۰
عزیز مصر به رغم برادران غیورز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید


ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شدوقت آن است که بدرود کنی زندان را


به صدر مصطبه‌ام می‌نشاند اکنون دوستگدای شهر نگه کن که میر مجلس شد


آن شد که چشم بد نگران بودی از کمینخصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
اشاره به آرامش پیدا کردن انسان سختی کشیده و رنجور.[۵۳۶]
۳۰۱
کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکلبگو بسوز که مهدی دین پناه رسید


آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمودعاقبت در قدم باد بهار آخر شد


شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گلنخوت باد دی و شوکت خار آخر شد


بعد از اینم چه غم از تیر کج انداز حسودچون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم
تبریک گفتن به دوستان و طعن زدن به دشمنان.[۵۳۷]
۳۰۲
ای شاه حسن چشم به حال گدا فکنکاین گوش بس حکایت شاه و گدا شنید


الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرورپدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی


شاه خوبانی و منظور گدایان شده‌ایقدر این مرتبه نشناخته‌ای یعنی چه
جلب مهربانی دل‌بر و اشاره به مغرور نشدن.[۵۳۸][۱۸۳]
۳۰۳
سر خدا که عارف سالک به کس نگفتدر حیرتم که باده فروش از کجا شنید


مصلحت نیست که از پرده برون افتد رازور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
اشاره به پی‌بردن به رازی بسیار مهم.[۵۳۸][۴۱]
۳۰۴
حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بسدربند آن مباش که نشنید یا شنید
پند و اندرز را باید منتقل کرد چه مخاطب گوش کند و چه گوش نکند.[۵۳۹][۵۴۰]
۳۰۵
حضور خلوت انس است و دوستان جمعندو ان یکاد بخوانید و در فراز کنید


بگو به خازن جنت که خاک این مجلسبه تحفه بر سوی فردوس و عود مجمر کن
اشاره به محفل گرم و دوستانه.[۵۴۱][۵۴۲]
۳۰۶
میان عاشق و معشوق فرق بسیار استچو یار ناز نماید شما نیاز کنید
معشوق باید ناز کند و عاشق نیاز کند.[۵۴۳][۵۴۴]
۳۰۷
نخست موعظه پیر صحبت این حرف استکه از مصاحب ناجنس احتراز کنید


چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنمروح را صحبت ناجنس عذابیست الیم


پیر پیمانه کش من که روانش خوش بادگفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان


بیاموزمت کیمیای سعادتز همصحبت بد جدایی جدایی
رفت‌وآمد نکردن با دوستان بد.[۵۴۵][۵۴۶][۵۴۷][۵۴۸]
۳۰۸
سخن سربسته گفتی با حریفانخدا را زین معما پرده بردار
دعوت به صراحت بیان و پرهیز از گنگ صحبت کردن.[۵۴۹][۵۵۰][۱۱۷]
۳۰۹
سکندر را نمی‌بخشند آبیبه زور و زر میسر نیست این کار


آنچه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگارجرعه‌ای بود از زلال جام جان افزای تو


فیض ازل به زور و زر ار آمدی به دستآب خضر نصیبهٔ اسکندر آمدی
رسیدن به خوشبختی مشروط به خواست خداست و نه فقط ارادهٔ شخصی.[۵۵۱][۴۳][۵۵۲]
۳۱۰
بیا و حال اهل درد بشنوبه لفظ اندک و معنی بسیار
حرف‌های انسان‌های دردکشیده و اهل معنی بسیار پندآموز و شنیدنی است.[۵۵۱]
۳۱۱
ترسم که روز حشر عنان بر عنان رودتسبیح شیخ و خرقه رند شرابخوار


ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواستنان حلال شیخ ز آب حرام ما


زاهد چو از نماز تو کاری نمی‌رودهم مستی شبانه و راز و نیاز من
لباس مندرس انسان رند چون صاف و صادق است، از تسبیح شیوخ دین‌فروش ارزش بیشتری دارد.[۵۵۳][۵۹]
۳۱۲
حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودیکنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار


نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیستسلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
آن زمان که کسی تو را نمی‌شناخت من دوستت داشتم؛ حال که معروف شده‌ای من را فراموش نکن.[۵۵۳][۵۵۴][۷۱]
۳۱۳
ساقیا عشرت امروز به فردا مفکنیا ز دیوان قضا خط امانی به من آر


ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنیمایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
دانستن قدر لحظات و آرامش فعلی.[۵۵۵][۴۱۱][۴۱۲][۴۱۳]
۳۱۴
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلاگو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر


رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کارکار ملک است آن که تدبیر و تأمل بایدش
انسان رنج‌دیده دیگر از چیزی ترسی ندارد.[۵۵۶][۴۷][۲۳۸]
۳۱۵
سعی نابرده در این راه به جایی نرسیمزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر


من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راهقطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم


قطع این مرحله بی همرهی خضر مکنظلمات است بترس از خطر گمراهی
بدون تلاش و راهنمایی استاد نمی‌توان کسی به جایی نمی‌رسد.[۵۵۷][۱۵۲][۲۴۸][۲۴۹][۴۱۹]
۳۱۶
معرفت نیست در این قوم خدا را سببیتا برم گوهر خود را به خریدار دگر


ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویشبیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش


سخندانیّ و خوشخوانی نمی‌ورزند در شیرازبیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم


ره نبردیم به مقصود خود اندر شیرازخرم آن روز که حافظ ره بغداد کند
شناخته نشدن ارزش هنر و هنرمند واقعی.[۵۵۸][۶۷][۱۱۸]
۳۱۷
این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن استدریاب کار ما که نه پیداست کار عمر


شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار مابسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد


فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزلچون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن


دریاست مجلس او دریاب وقت و در یابهان ای زیان رسیده وقت تجارت آمد


طوطیان در شکرستان کامرانی می‌کنندو از تحسر دست بر سر می‌زند مسکین مگس
باید از دیدار دوستان بهرهٔ کافی را برد زیرا ممکن است سرنوشت به گونه‌ای رقم بخورد که دیگر دیدار ممکن نباشد.[۵۵۹][۱۷۵][۳۶۳][۵۶۰]
۳۱۸
از دست غیبت تو شکایت نمی‌کنمتا نیست غیبتی نبود لذت حضور
تا انسان رنج دوری نکشد، لذت وصال را نحواهید فهمید.[۵۶۱][۵۶۲]
۳۱۹
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخورکلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور


نفس باد صبا مشک فشان خواهد شدعالم پیر دگرباره جوان خواهد شد


ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکنوین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
باید خوش‌بین بود زیرا شکست‌ها به پیروزی و غم‌ها به شادی تبدیل خواهد شد.[۵۶۳][۵۶۴][۵۶۵]
۳۲۰
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفتدائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور
عاقبت هر رنجی شادی و رضایت است.[۵۶۶][۵۶۷]
۳۲۱
هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیبباشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
انسان نباید از مشکلات ناامید شود زیرا از اسرار الهی و عاقبت کار خبر ندارد.[۵۶۸]
۳۲۲
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکندچون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور


یار مردان خدا باش که در کشتی نوحهست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
داشتن راهنمای قابل اعتماد می‌تواند انسان را از بحران‌ها نجات دهد.[۵۶۸][۴۶][۴۸]
۳۲۳
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدمسرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور


روندگان طریقت ره بلا سپرندرفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز


بدین سپاس که مجلس منور است به دوستگرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز
در راه عشق سختی وجود دارد ولی عاشق نباید از آن‌ها ترسی داشته باشد.[۵۶۹][۵۷۰]
۳۲۴
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعیدهیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
پایان داشتن همهٔ مشکلات.[۵۶۹]
۳۲۵
نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیرهر آنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر


نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارندجوانان سعادتمند پند پیر دانا را
دعوت به گوش دادن پند و نصیحت دیگران.[۵۷۱][۷۱][۳۳۲]
۳۲۶
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنماگر موافق تدبیر من شود تقدیر
گاهی تقدیر با تدبیر انسان هم‌سو نیست.[۵۷۱][۵۷۲]
۳۲۷
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردندگر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر


رضا به داده بده وز جبین گره بگشایکه بر من و تو در اختیار نگشادست
راضی بودن از داشته‌ها.[۵۷۳][۱۰۸][۱۴۸]
۳۲۸
می دوساله و محبوب چارده سالههمین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر


گلعذاری ز گلستان جهان ما را بسزین چمن سایه آن سرو روان ما را بس


یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیمدولت صحبت آن مونس جان ما را بس
اکتفا کردن و قانع بودن به چیزهای کم.[۵۷۴][۱۲۹][۴۸۰]
۳۲۹
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باشبخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر


هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاکگرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک


دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسلمرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
اگر دوستان و بخت با انسان همراه باشد، از هیچ دشمنی نباید ترسید.[۵۷۵][۱۰۱][۱۰۲][۵۷۶]
۳۳۰
منم که دیده به دیدار دوست کردم بازچه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز


دیدار شد میسر و بوس و کنار هماز بخت شکر دارم و از روزگار هم


دانی که چیست دولت دیدار یار دیدندر کوی او گدایی بر خسروی گزیدن


شکر خدا که از مدد بخت کارسازبر حسب آرزوست همه کار و بار دوست


عیشم مدام است از لعل دلخواهکارم به کام است الحمدلله
شکرگزاری از دیدن یار.[۵۷۷][۵۶۷][۵۷۸][۵۱۸][۵۷۹]
۳۳۱
ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دلکه مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز


در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدمسرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
نباید با دیدن مشکلات، به دل ترس و شک راه داد.[۵۸۰][۵۷۰][۵۸۱]
۳۳۲
مرا به کشتی باده درافکن ای ساقیکه گفته‌اند نکویی کن و در آب انداز
اگر از دست انسان کمکی برمی‌آید باید انجام دهد و به دنبال حساب و کتاب پاداش آن نباشد. کما اینکه خداند نیکی را می‌بیند.[۵۸۲][۳۰۳]
۳۳۳
فرشته عشق نداند که چیست ای ساقیبخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز


آسمان بار امانت نتوانست کشیدقرعهٔ کار به نام من دیوانه زدند


بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گویکاندر آن جا طینت آدم مخمر می‌کنند
عشق امانتی الهی و مخصوص انسان‌هاست که فرشته‌ها از آن بی‌بهره‌اند.[۵۸۳][۴۴۵]
۳۳۴
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیستتو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز


حجاب راه تویی حافظ از میان برخیزخوشا کسی که در این راه بی‌حجاب رود


گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانمگفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل
در مسیر عشق، حجاب فقط خود انسان است.[۵۸۴][۵۸۵][۵۴۴]
۳۳۵
عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشقشبروان را آشنایی‌هاست با میر عسس


آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشممحتسب نیز در این عیش نهانی دانست


حدیث حافظ و ساغر که می‌زند پنهانچه جای محتسب و شحنه پادشه دانست
اشاره به دوستی محتسبان با شبگردان.[۵۸۶][۵۸۷]
۳۳۶
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بسزین چمن سایه آن سرو روان ما را بس


یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیمدولت صحبت آن مونس جان ما را بس


دریغ و درد که تا این زمان ندانستمکه کیمیای سعادت رفیق بود رفیق


گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهرآن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم
انسان در زندگی نیاز به همدم وفادار دارد.[۵۸۸][۴۸۰][۵۸۹]
۳۳۷
من و همصحبتی اهل ریا دورم باداز گرانان جهان رطل گران ما را بس


جام می‌گیرم و از اهل ریا دور شومیعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم


از همچو تو دلداری دل برنکنم آریچون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی


به جرعه تو سرم مست گشت نوشت بادخود از کدام خم است این که در سبو داری
نکوهش ریاکاری و دعوت به صداقت و صفای مستی.[۵۹۰][۵۹۱]
۳۳۸
قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشندما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس


بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافتکنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را


از در خویش خدا را به بهشتم مفرستکه سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
پاداش پرهیزگاران بهشت است اما رندان به همینی که دارند راضی هستند.[۵۹۲][۲۳۸]
۳۳۹
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببینکاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
تغییرات و تحرکات پدیده‌های طبیعی گواهی بر جاودانه نبودن این دنیا است.[۵۹۳][۱۴۱][۱۴۲]
۳۴۰
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیستطبع چون آب و غزل‌های روان ما را بس


چو قسمت ازلی بی حضور ما کردندگر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر


ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر استچون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم


آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکندتکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم


به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محرومبیا ساقی که جاهل را هنیتر می‌رسد روزی
پذیرفتن و کنارآمدن با سرنوشت.[۵۹۴][۸۰][۵۲۵][۱۴۸]
۳۴۱
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیستزحمتی می‌کشم از مردم نادان که مپرس


مگذران روز سلامت به ملامت حافظچه توقع ز جهان گذران می‌داری
اشاره به سرزنش شنیدن از انسان‌های نادان بابت یک خوشی ساده.[۵۹۵][۵۹۶]
۳۴۲
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالکجهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش
اشاره به موقعیتی که راه برگشتی باقی نمانده باشد و فقط می‌بایست ادامه داد.[۵۹۷]
۳۴۳
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باشحریف خانه و گرمابه و گلستان باش
به کسی دوست گویند که در همهٔ ابعاد زندگی همراه انسان باشد.[۵۹۷][۵۹۸]
۳۴۴
نگویمت که همه ساله می‌پرستی کنسه ماه می خور و نه ماه پارسا می‌باش


دلا دلالت خیرت کنم به راه نجاتمکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
دعوت به رعایت اعتدال هم در عبادت هم در می نوشیدن.[۵۹۹][۶۰۰]
۳۴۵
چو پیر سالک عشقت به می حواله کندبنوش و منتظر رحمت خدا می‌باش


به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گویدکه سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها
حتی اگر در ظاهر اشتباه باشد، حرف انسان اهل طریقت حق و درست است.[۵۹۹]
۳۴۶
چو غنچه گر چه فروبستگیست کار جهانتو همچو باد بهاری گره گشا می‌باش
تا می‌توانی گره از کار دیگران بگشا زیرا زندگی سراسر مشکل و گره است.[۵۹۹]
۳۴۷
وفا مجوی ز کس ور سخن نمی‌شنویبه هرزه طالب سیمرغ و کیمیا می‌باش


یک همدم باوفا ندیدم جز دردیک مونس نامزد ندارم جز غم
از رسم دوستی و وفاداری چیزی جز نام باقی نمانده‌است.[۶۰۱][۳۸۲]
۳۴۸
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منالمرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
انسان‌های باهوشن باید مشکلات زندگی را بهتر تحمل کنند.[۶۰۱][۶۰۲]
۳۴۹
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کارکار ملک است آن که تدبیر و تأمل بایدش


سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنجدرویش و امن خاطر و کنج قلندری
برای حکومت‌داری باید عقلانیت و تفکر پیشه کرد و نه رندی و پرهیزگاری.[۶۰۱][۴۷]
۳۵۰
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریستراهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش


به جان دوست که غم پرده بر شما ندردگر اعتماد بر الطاف کارساز کنید
در راه و روش پرهیزگاری، باید توکل کرد و به علم و عمل متکی نبود.[۶۰۳][۳۲][۶۰۴]
۳۵۱
ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چنددور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش
عاشقان از فرط غم عشق باید مدام شراب بنوشند. درخواستی نعمتی به صورت مستمر.[۶۰۵]
۳۵۲
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارشگل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش


چون به هنگام وفا هیچ ثباتیت نبودمی‌کنم شکر که بر جور دوامی داری
عاشق به فکر معشوق و وفاداریست ولی معشوق همواره در حال جفا در حق عاشق است.[۶۰۵][۶۰۶]
۳۵۳
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشندخواجه آن است که باشد غم خدمتگارش


نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیستسلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش


توانگرا دل درویش خود به دست آورکه مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند


ای توانگر مفروش این همه نخوت که تو راسر و زر در کنف همت درویشان است


گفتم هوای میکده غم می‌برد ز دلگفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند
یاران باید همواره به فکر نیازمندان هم باشند.[۶۰۷][۶۰۸][۵۵۴][۷۱][۳۸۹][۳۹۳]
۳۵۴
جای آن است که خون موج زند در دل لعلزین تغابن که خزف می‌شکند بازارش


همای گو مفکن سایه شرف هرگزدر آن دیار که طوطی کم از زغن باشد
گران‌قدر شدن بی‌هنر و ذلیل شدن هنرمند.[۶۰۹][۱۷۳]
۳۵۵
بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبوداین همه قول و غزل تعبیه در منقارش


تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کردخلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است


اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبوددر مکتب غم تو چنین نکته دان شدم
شنوندهٔ خردمند و دانا سخنگو را به ادامه دادن مایل می‌کند.[۶۱۰]
۳۵۶
ای که در کوچه معشوقه ما می‌گذریبر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش


زلف دلبر دام راه و غمزه‌اش تیر بلاستیاد دار ای دل که چندینت نصیحت می‌کنم


از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشدجانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
دشوار بودن راه عشق.[۶۱۱][۶۱۲][۶۱۳][۶۱۴][۶۱۵]
۳۵۷
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوستهر کجا هست خدایا به سلامت دارش


خوش دولتیست خرم و خوش خسروی کریمیا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار
دعا در حق محبوب.[۶۱۱][۵۰۶][۴۸۱]
۳۵۸
نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیستسلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش


از عدالت نبود دور گرش پرسد حالپادشاهی که به همسایه گدایی دارد


حافظ ابنای زمان را غم مسکینان نیستزین میان گر بتوان به که کناری گیرند
ثروتمندان نباید نیازمندان را فراموش کنند.[۶۱۶][۵۵۴][۷۱][۲۱۱]
۳۵۹
تو خفته‌ای و نشد عشق را کرانه پدیدتبارک الله از این ره که نیست پایانش


راهیست راه عشق که هیچش کناره نیستآنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست


از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزودزنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت


سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادنای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد
دشواری و نامتناهی بودن مسیر عشق.[۶۱۷][۶۱۸]
۳۶۰
جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهدکه جان زنده دلان سوخت در بیابانش


در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدمسرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
رسیدن به مقصود، سختی‌های مسیر را جبران می‌کند.[۶۱۷][۵۷۰]
۳۶۱
عرض و مال از در میخانه نشاید اندوختهر که این آب خورد رخت به دریا فکنش


ز راه میکده یاران عنان بگردانیدچرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد
در راه و روش رندی، کسی ثروتمند و آبرومند نمی‌شود.[۶۱۹]
۳۶۲
هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلالسر ما و قدمش یا لب ما و دهنش


زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفتکان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد


لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغعشقبازان چنین مستحق هجرانند


لذت داغ غمت بر دل ما باد حراماگر از جور غم عشق تو دادی طلبیم
کسی که ادعای عشق دارد باید دوری‌ها و وصل نیافتن‌های آن را هم تحمل کند.[۶۱۹][۶۲۰]
۳۶۳
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت استآفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش


آب حیوانش ز منقار بلاغت می‌چکدزاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب است


حافظ تو این سخن ز که آموختی که بختتعویذ کرد شعر تو را و به زر گرفت


کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقابتا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
اشاره به بی‌نقص بودن یک کتاب یا مشابه آن.[۶۲۱]
۳۶۴
شد آن که اهل نظر بر کناره می‌رفتندهزار گونه سخن در دهان و لب خاموش


به صوت چنگ بگوییم آن حکایت‌هاکه از نهفتن آن دیگ سینه می‌زد جوش
دیگر زمان گوشه‌نشینی اهل نظر گذشته و نیاز نیست کسی ساکت باشد و خون دل بخورد. اکنون فرصت صحبت کردن هست.[۶۲۲][۶۲۳][۴۹۱]
۳۶۵
شراب خانگی ترس محتسب خوردهبه روی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش
استفاده از فرصتی که مدت‌ها ممنوع بوده‌است.[۶۲۲]
۳۶۶
دلا دلالت خیرت کنم به راه نجاتمکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
باید به فسق تظاهر کرد و نه به پرهیزگاری.[۶۲۲]
۳۶۷
رموز مصلحت ملک خسروان دانندگدای گوشه نشینی تو حافظا مخروش
هرکس خودش بهتر صلاح خودش را می‌داند.[۶۲۴][۲۵۶]
۳۶۸
گر چه وصالش نه به کوشش دهندهر قدر ای دل که توانی بکوش


کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورزتا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان


بکوش خواجه و از عشق بی‌نصیب مباشکه بنده را نخرد کس به عیب بی‌هنری
با اینکه نتیجه کارها در دست خداست و نه انسان، اما باز هم انسان باید تمام تلاشش را بکند.[۶۲۴][۶۲۵]
۳۶۹
لطف خدا بیشتر از جرم ماستنکته سربسته چه دانی خموش


سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیستمعنی عفو و رحمت آمرزگار چیست


لطف الهی بکند کار خویشنکته سربسته چه دانی خموش
خداوند بخشنده و مهربان است و با لطف بسیارش گناهان ما را می‌بخشاید.[۶۲۶][۶۲۷][۲۵۷][۲۵۷]
۳۷۰
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبعسخت می‌گردد جهان بر مردمان سخت‌کوش
انگار که جهان هم بر انسان‌هایی که بر خود سختگیرند، سخت می‌گیرد.[۶۲۸][۶۲۹]
۳۷۱
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جامنی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
باید هنگام تحمل سختی‌ها خندان و صبور بود و از دشواری‌ها نباید برآشفت.[۶۳۰]
۳۷۲
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنویگوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش


بی‌معرفت مباش که در من یزید عشقاهل نظر معامله با آشنا کنند
انسان نااهل از اسرار الهی محروم است.[۶۳۰][۳۷۴][۳۷۶]
۳۷۳
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیستیا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش
در جمع انسان‌های بزرگ نباید پرحرفی کرد؛ باید یا ساکت بود یا بسیار سنجیده حرف زد.[۶۳۰][۶۳۱][۱۶۱]
۳۷۴
چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزمکه دل به دست کمان ابروییست کافرکیش
آنجا که انسان برای انجام کاری در ترس و امید در نوسان باشد.[۶۳۲]
۳۷۵
خیال حوصله بحر می‌پزد هیهاتچه‌هاست در سر این قطره محال اندیش
آنجا که انسان بی‌اراده‌ای آرزوهای محال داشته باشد.[۶۳۲]
۳۷۶
نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندرنزاع بر سر دنیی دون مکن درویش


سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بودکه جام باده بیاور که جم نخواهد ماند


توانگرا دل درویش خود به دست آورکه مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند


دولتی را که نباشد غم از آسیب زوالبی تکلف بشنو دولت درویشان است
عمر طولانی هم مانند مال دنیا بالاخره تمام می‌شود.[۶۳۳][۶۳۴]
۳۷۷
ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویشبیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
اشاره به حس شدن ضرورت مهاجرت از جایی.[۶۳۵][۶۷][۱۱۸]
۳۷۸
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذردبگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش
باید سست‌پیمان نبود تا بتوان زندگی را شرافتمندانه گذراند.[۶۳۶]
۳۷۹
خدای را به می‌ام شست و شوی خرقه کنیدکه من نمی‌شنوم بوی خیر از این اوضاع
بیان بدبینی و ناامیدی از زمانه.[۶۳۶][۶۳۷][۵][۲۳]
۳۸۰
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کفگر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف


دست از طلب ندارم تا کام من برآیدیا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
آنجا که دو طرف یک قرار هر دو درست‌کار باشند.[۶۳۶][۶۳۸]
۳۸۱
چند به ناز پرورم مهر بتان سنگدلیاد پدر نمی‌کنند این پسران ناخلف


پدر تجربه ای دل تویی آخر ز چه رویطمع مهر و وفا زین پسران می‌داری
اشاره به بی‌وفایی فرزندان.[۶۳۹][۶۴۰]
۳۸۲
صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه می‌خوردپاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف
عدم پرهیز فرد بی‌باک و بدپیمان از عمل شبهه‌ناک.[۶۴۱][۶۴۲]
۳۸۳
جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ استهزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق
گله از روزگار و آشفتگی در آن.[۶۴۱][۶۴۳]
۳۸۴
دریغ و درد که تا این زمان ندانستمکه کیمیای سعادت رفیق بود رفیق
اهمیت و بزرگی مقام دوست صمیمی.[۶۴۴]
۳۸۵
اگر شراب خوری جرعه‌ای فشان بر خاکاز آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک
گناهی که دیگران را نرنجاند یا حتی خیری هم به آن‌ها برساند، نیکو و پسندیده‌است.[۶۴۴][۶۴۵]
۳۸۶
چه دوزخی چه بهشتی چه آدمی چه پریبه مذهب همه کفر طریقت است امساک


خزینه داری میراث خوارگان کفر استبه قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی


بخیل بوی خدا نشنود بیا حافظپیاله گیر و کرم ورز و الضمان علی
پرهیز از بخل.[۶۴۶]
۳۸۷
تو را چنان‌که تویی هر نظر کجا بیندبه قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
معرفت انسان از خداوند ناقص است.[۶۴۷]
۳۸۸
در خلوص منت ار هست شکی تجربه کنکس عیار زر خالص نشناسد چو محک
انسان صاحب‌نظر و دانا می‌تواند خلوص مردم را تشخیص دهد.[۶۴۷][۱۷۶]
۳۸۹
چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گرددمن نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
بی‌عمل نبودن و ناامید نشدن از همت خود.[۶۴۷]
۳۹۰
خوش خبر باشی ای نسیم شمالکه به ما می‌رسد زمان وصال


مرحبا طایر فرخ‌پی فرخنده پیامخیر مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام
مژده دادن به نزدیک شدن به مورد خوبی.[۶۴۸]
۳۹۱
دور فلکی یک سره بر منهج عدل استخوش باش که ظالم نبرد راه به منزل
ظلم کردن عاقبت خوبی نخواهد داشت.[۶۴۹]
۳۹۲
حلاج بر سر دار این نکته خوش سرایداز شافعی نپرسند امثال این مسائل
اشاره به بی‌ذوق بودن کسی صاحب نظر بودن در زمینهٔ دیگری.[۶۵۰]
۳۹۳
پای ما لنگ است و منزل بس درازدست ما کوتاه و خرما بر نخیل
آنجا که توان انسان برای انجام دادن کاری کم باشد.[۶۵۰][۶۵۱][۶۵۲]
۳۹۴
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیستهر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام
اشاره به این که طبق اصول فلسفه، هرچه که بی‌آغاز باشد پایانی هم ندارد.[۶۵۰][۳۴۵][۶۵۳]
۳۹۵
عاشق و رند و نظربازم و می‌گویم فاشتا بدانی که به چندین هنر آراسته‌ام


عاشق و رندم و میخواره به آواز بلندوین همه منصب از آن حور پریوش دارم
انتقاد کردن از خویشتن.[۶۵۰][۶۵۴]
۳۹۶
در نیل غم فتاد سپهرش به طنز گفتالآنَ قَد نَدِمتَ و ما یَنفَعُ النَّدَم
توبه کردن انسانی متجاوز هنگامی که دیگر کار از کار گذشته باشد.[۶۵۵]
۳۹۷
در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر استتا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم


شیر در بادیه عشق تو روباه شودآه از این راه که در وی خطری نیست که نیست
خطرات و سختی‌های عاشق تمامی ندارد.[۶۵۶]
۳۹۸
به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستمبیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم


عرض و مال از در میخانه نشاید اندوختهر که این آب خورد رخت به دریا فکنش
آنجا که کسی از کاری سودی نبرده باشد و آبروی خود را هم در آن راه باخته باشد.[۶۵۷]
۳۹۹
اگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگوسخن به خاک میفکن چرا که من مستم
عاشقان و مستان پند نمی‌گیرند و حرف را متوجه نمی‌شوند و از آنان انتظاری هم نیست.[۶۵۸]
۴۰۰
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوستکه خدمتی به سزا برنیامد از دستم


ز دست کوته خود زیر بارمکه از بالابلندان شرمسارم
اعتراف به کوتاهیی و اشتباه خود.[۶۵۹]
۴۰۱
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراقکه در این دامگه حادثه چون افتادم


که ای بلندنظر شاهباز سدره نشیننشیمن تو نه این کنج محنت آبادست


تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیرندانمت که در این دامگه چه افتادست


من ملک بودم و فردوس برین جایم بودآدم آورد در این دیر خراب آبادم


حیف است بلبلی چو من اکنون در این قفسبا این لسان عذب که خامش چو سوسنم


چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیستروم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم


ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایماز بد حادثه این‌جا به پناه آمده‌ایم


بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشتو اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت
پیش آمدن حادثه ای ناگوار.[۶۶۰][۶۶۱][۱۰۶][۲۴۴][۶۶۲][۱۶۴]
۴۰۲
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوستچه کنم حرف دگر یاد نداد استادم


چنان پر شد فضای سینه از دوستکه فکر خویش گم شد از ضمیرم
عاشق راستین فقط به معشوقش فکر می‌کند.[۶۶۳][۶۶۴]
۴۰۳
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناختیا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم


به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کردگلیم بخت کسی را که بافتند سیاه
ابراز ناراحتی از بیچارگی خود.[۶۶۵][۶۶۶][۴۸۰][۶۶۷][۶۶۸]
۴۰۴
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشقهر دم آید غمی از نو به مبارک بادم


دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدنددل غمدیده ما بود که هم بر غم زد


حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشتکه قلم بر سر اسباب دل خرم زد


ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشقبرو ای خواجه عاقل هنری بهتر از این
همیشه عشق با غم و اندوه همراه است.[۶۶۵][۶۶۹]
۴۰۵
در خلاف‌آمد عادت بطلب کام که منکسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
مراد جویی از روشی خلاف و نادرست.[۶۶۵][۶۷۰]
۴۰۶
این که پیرانه‌سرم صحبت یوسف بنواختاجر صبریست که در کلبه احزان کردم
صبوری کردن تلخ و سخت است اما نتیجهٔ خوبی دربردارد.[۶۷۱]
۴۰۷
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدابر منتهای همت خود کامران شدم
شکر کردن خدا بابت به دست آوردن موفقیتی.[۶۷۲]
۴۰۸
من پیر سال و ماه نیم یار بی‌وفاستبر من چو عمر می‌گذرد پیر از آن شدم
نفی کردن پیری خود به زبان طنز.[۶۷۲][۳۸۵]
۴۰۹
ز دست کوته خود زیر بارمکه از بالابلندان شرمسارم


چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوستکه خدمتی به سزا برنیامد از دستم
هنگامی که امکان انجام دادن خدمتی برای کسی نباشد.[۶۷۲]
۴۱۰
من از بازوی خود دارم بسی شکرکه زور مردم آزاری ندارم
شکر از استفادهٔ صحیح از قدرت خود و تجاوزگری نکردن.[۶۷۳][۳۹۹]
۴۱۱
به طرب حمل مکن سرخی رویم که چو جامخون دل عکس برون می‌دهد از رخسارم


طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمعکه سوزهاست نهانی درون پیرهنم
با روی گشاده رنج‌ها را تحمل کردن.[۶۷۳]
۴۱۲
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرملطف‌ها می‌کنی ای خاک درت تاج سرم


نام من رفته‌ست روزی بر لب جانان به سهواهل دل را بوی جان می‌آید از نامم هنوز
سپاس گفتن از کسی به قصد شکر و ناز او.[۶۷۴][۶۷۵]
۴۱۳
همتم بدرقه راه کن ای طایر قدسکه دراز است ره مقصد و من نوسفرم


تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که منپیاده می‌روم و همرهان سوارانند


دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیفای خضر پی خجسته مدد کن به همتم


مدد از خاطر رندان طلب ای دل ور نهکار صعب است مبادا که خطایی بکنیم
درخواست کمک کردن از دانایان.[۶۷۴]
۴۱۴
چنان پر شد فضای سینه از دوستکه فکر خویش گم شد از ضمیرم


نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوستچه کنم حرف دگر یاد نداد استادم


بیا و هستی حافظ ز پیش او بردارکه با وجود تو کس نشنود ز من که منم


دردم از یار است و درمان نیز همدل فدای او شد و جان نیز هم
همهٔ فکر عاشق معشوقش است.[۶۷۶][۶۶۴][۶۷۷]
۴۱۵
من آن مرغم که هر شام و سحرگاهز بام عرش می‌آید صفیرم


چه گویمت که به میخانه دوش مست و خرابسروش عالم غیبم چه مژده‌ها دادست


که ای بلندنظر شاهباز سدره نشیننشیمن تو نه این کنج محنت آبادست


تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیرندانمت که در این دامگه چه افتادست
اشاره به بلندمرتبگی انسانی.[۶۷۸][۱۰۶][۶۶۲]
۴۱۶
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زارکه از جهان ره و رسم سفر براندازم


هوای کوی تو از سر نمی‌رود آریغریب را دل سرگشته با وطن باشد


غم غریبی و غربت چو برنمی‌تابمبه شهر خود روم و شهریار خود باشم
اشاره به غم و سختی‌های سفر.[۶۷۹][۴۰۲][۴۰۳]
۴۱۷
سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به رویشکایت از که کنم خانگیست غمازم


من از بیگانگان دیگر ننالمکه با من هر چه کرد آن آشنا کرد


ترسم که اشک در غم ما پرده‌در شودوین راز سر به مهر به عالم سمر شود


تنها نه ز راز دل من پرده برافتادتا بود فلک شیوه او پرده‌دری بود


تو را صبا و مرا آب دیده شد غمازو گر نه عاشق و معشوق رازدارانند
شکوه از فاش شدن راز توسط محارم.[۶۸۰][۲۲۶][۳۳۲][۶۸۱][۶۸۲][۶۸]
۴۱۸
به ولای تو که گر بنده خویشم خوانیاز سر خواجگی کون و مکان برخیزم
بندگی تو را کردن بهتر از سلطان جهان بودن است.[۶۸۳]
۴۱۹
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کشتا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
نقل است که اگر در گذشته خوبان کسی را پیر خطاب می‌کردند، در جواب این بیت را برای او می‌خواندند.[۶۸۴]
۴۲۰
غم غریبی و غربت چو برنمی‌تابمبه شهر خود روم و شهریار خود باشم
اشتیاق برای بازگشت به وطن در غربت.[۶۸۴][۴۰۲]
۴۲۱
شهریست پر کرشمه حوران ز شش جهتچیزیم نیست ور نه خریدار هر ششم
اشتیاق برای چندچیز به صورت یکجا.[۶۸۵][۶۸۶][۶۵۲]
۴۲۲
من که از آتش دل چون خم می در جوشممهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم


بر آستان میکده خون می‌خورم مدامروزی ما ز خوان قدر این نواله بود


حیف است بلبلی چو من اکنون در این قفسبا این لسان عذب که خامش چو سوسنم
صبور و بودن و رنج کشیدن.[۶۸۵]
۴۲۳
حاش لله که نیم معتقد طاعت خویشاین قدر هست که گه گه قدحی می‌نوشم
خود را بی‌تعصب و زهدنافروش شناساندن خود.[۶۸۵]
۴۲۴
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروختمن چرا ملک جهان را به جوی نفروشم
ناچیز بودن جهان و محتویاتش.[۶۸۵][۶۸۷]
۴۲۵
خرقه پوشی من از غایت دین داری نیستپرده‌ای بر سر صد عیب نهان می‌پوشم


اعتقادی بنما و بگذر بهر خداتا در این خرقه ندانی که چه نادرویشم


زیر بارند درختان که تعلق دارندای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد
بیان آزادگی.[۶۸۸][۶۸۹]
۴۲۶
زهد رندان نوآموخته راهی بدهیستمن که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم


در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالکجهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش


ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیمبا ما منشین اگر نه بدنام شوی
اشاره به بدنامی رندان و بی‌فایده بودن صلاح‌اندیشی آن‌ها.[۶۸۸][۶۹۰][۶۹۱]
۴۲۷
اعتقادی بنما و بگذر بهر خداتا در این خرقه ندانی که چه نادرویشم


خرقه پوشی من از غایت دین داری نیستپرده‌ای بر سر صد عیب نهان می‌پوشم
نقد خویش و ملامتگری.[۶۸۸]
۴۲۸
عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتمدریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم
انسان از خلقت و مرگش بی‌خبر است.[۶۹۲][۳۷۱]
۴۲۹
طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمعکه سوزهاست نهانی درون پیرهنم


به طرب حمل مکن سرخی رویم که چو جامخون دل عکس برون می‌دهد از رخسارم
شاد بودن در ظاهر و غمگین بودن در درون.[۶۹۲]
۴۳۰
در شان من به دردکشی ظن بد مبرکآلوده گشت جامه ولی پاکدامنم


قدم دریغ مدار از جنازه حافظکه گر چه غرق گناه است می‌رود به بهشت


لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نام فسقداوری دارم بسی یا رب که را داور کنم


می‌کشیم از قدح لاله شرابی موهومچشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم
اشاره آنجا که کسی را به گناهکاری متهم کنند اما بی گناه باشد.[۶۹۳][۹۸]
۴۳۱
گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتمگر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم


ما آبروی فقر و قناعت نمی‌بریمبا پادشه بگوی که روزی مقدر است
اشاره به کمال ارجمندی انسان.[۶۹۳][۱۱۸]
۴۳۲
مایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاستمی‌کنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم


ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولیعیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
حواس عاشق محو معشوقش است.[۶۹۴][۷۳]
۴۳۳
قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشمدوستان از راست می‌رنجد نگارم چون کنم


صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفتناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت


گل بخندید که از راست نرنجیم ولیهیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
کنایه به کسی از سخن درست و حقیقت ناخشنود می‌شود.[۶۹۴][۲۳۳]
۴۳۴
سخن درست بگویم نمی‌توانم دیدکه می‌خورند حریفان و من نظاره کنم


چون صوفیان به حالت و رقصند مقتداما نیز هم به شعبده دستی برآوریم
اشاره به تسلیم و همرنگ جماعت شدن در آخر کار.[۶۹۵][۶۹۶]
۴۳۵
گدای میکده‌ام لیک وقت مستی بینکه ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم


مبین حقیر گدایان عشق را کاین قومشهان بی کمر و خسروان بی کلهند


با من راه نشین خیز و سوی میکده آیتا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم


گنج در آستین و کیسه تهیجام گیتی نما و خاک رهیم


خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پایدست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی
کسی در ظاهر بی‌مرتبه باشد اما در باطن کلام ارزشمندی داشته باشد.[۶۹۷][۶۹۸]
۴۳۶
حاشا که من به موسم گل ترک می‌کنممن لاف عقل می‌زنم این کار کی کنم


ما را ز منع عقل مترسان و می بیارکان شحنه در ولایت ما هیچ‌کاره نیست


من و انکار شراب این چه حکایت باشدغالبا این قدرم عقل و کفایت باشد


به دور لاله دماغ مرا علاج کنیدگر از میانه بزم طرب کناره کنم
نادانی و غیرعقلانی عمل نکردن هنگام بحران‌ها.[۶۹۹]
۴۳۷
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفتیک چند نیز خدمت معشوق و می‌کنم


بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیرچه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است


چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شستکجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم


طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علمدر راه جام و ساقی مه رو نهاده‌ایم
بعد از درس و تلاش به عیش و عشق و یار پرداختن.[۷۰۰]
۴۳۸
این جان عاریت که به حافظ سپرد دوستروزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم


دیدن روی تو را دیده جان بین بایدوین کجا مرتبه چشم جهان بین من است
دیدار با معبود پس از مرگ.[۷۰۱]
۴۳۹
واعظ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخندر حضورش نیز می‌گویم نه غیبت می‌کنم
اشاره به حق‌گو بودن و نه منتقد و بدگو بودن.[۷۰۱]
۴۴۰
تلقین و درس اهل نظر یک اشارت استگفتم کنایتی و مکرر نمی‌کنم


آن کس است اهل بشارت که اشارت داندنکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست


هواخواه توأم جانا و می‌دانم که می دانیکه هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته می‌خوانی
اسرار معنوی به صورت رمز و نشانه گفته می‌شود و تکرار هم نمی‌شود.[۷۰۲][۶۳][۶۴][۶۵][۷۰۳]
۴۴۱
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که توخانه می‌بینی و من خانه خدا می‌بینم


واعظ شحنه‌شناس این عظمت گو مفروشزان که منزلگه سلطان دل مسکین من است
در جست‌وجوی حقیقت و واقعیت‌ها بودن.[۷۰۴]
۴۴۲
خرم آن روز کز این منزل ویران برومراحت جان طلبم و از پی جانان بروم


خرم آن روز کز این مرحله بربندم بار و از سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم


من از دیار حبیبم نه از بلاد غریبمهیمنا به رفیقان خود رسان بازم


چرا نه در پی عزم دیار خود باشمچرا نه خاک سر کوی یار خود باشم


غم غریبی و غربت چو برنمی‌تابمبه شهر خود روم و شهریار خود باشم


دلم از وحشت زندان سکندر بگرفترخت بربندم و تا مُلک سلیمان بروم
دلتنگی و آروزی دیدار دلبر.[۷۰۵][۴۰۲][۷۰۶]
۴۴۳
با من راه نشین خیز و سوی میکده آیتا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم


مبین حقیر گدایان عشق را کاین قومشهان بی کمر و خسروان بی کلهند


گدای میکده‌ام لیک وقت مستی بینکه ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم


گنج در آستین و کیسه تهیجام گیتی نما و خاک رهیم


خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پایدست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی


گدایی در میخانه طرفه اکسیریستگر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد
دون‌پایه بودن ظاهری اما ارج و قرب بالایی هنگام سخن گفتن داشتن.[۷۰۷][۶۹۸][۷۰۸]
۴۴۴
دیدار شد میسر و بوس و کنار هماز بخت شکر دارم و از روزگار هم


گل در بر و می در کف و معشوق به کام استسلطان جهانم به چنین روز غلام است


از کیمیای مهر تو زر گشت روی منآری به یمن لطف شما خاک زر شود
شکرگذاری بابت رویدادی میمون.[۷۰۹][۵۷۸][۱۹۸]
۴۴۵
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماندو از می جهان پر است و بت میگسار هم


سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوشکه دور شاه شجاع است می دلیر بنوش


شد آن که اهل نظر بر کناره می‌رفتندهزار گونه سخن در دهان و لب خاموش


به صوت چنگ بگوییم آن حکایت‌هاکه از نهفتن آن دیگ سینه می‌زد جوش


شراب خانگی ترس محتسب خوردهبه روی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش
رفع شدن سخت‌گیری‌های محسبانه.[۷۰۹][۶۲۳][۴۹۱]
۴۴۶
این که می‌گویند آن خوشتر ز حسنیار ما این دارد و آن نیز هم


لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خیزدکه نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست


جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خالهزار نکته در این کار و بار دلداریست


شاهد آن نیست که مویی و میانی داردبنده طلعت آن باش که آنی دارد


از بتان آن طلب ار حسن‌شناسی ای دلکاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود
اهمیت جاذبه و زیبایی وصف‌ناپذیر در زیبایی‌شناسی.[۷۱۰][۱۴۲][۳۰۹][۱۸۳][۴۸]
۴۴۷
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده‌ایما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم


در خرمن صد زاهد عاقل زند آتشاین داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم


کار از تو می‌رود مددی ای دلیل راهکانصاف می‌دهیم و ز راه اوفتاده‌ایم


ساروان بار من افتاد خدا را مددیکه امید کرمم همره این محمل کرد


تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که منپیاده می‌روم و همرهان سوارانند


مددی گر به چراغی نکند آتش طورچاره تیره شب وادی ایمن چه کنم


دام سخت است مگر یار شود لطف خداور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم
نصیحت انسان رنجدیده و با تجربه به انسان جوان و بی‌تجربه.[۷۱۱]
۴۴۸
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایماز بد حادثه این‌جا به پناه آمده‌ایم


فتنه می‌بارد از این سقف مقرنس برخیزتا به میخانه پناه از همه آفات بریم


یاران همنشین همه از هم جدا شدندماییم و آستانه دولت پناه تو
توجیه روی آوردن به درگاهی از روی سرگشتگی.[۷۱۲][۶۶۱][۲۴۴][۴۸۰]
۴۴۹
آبرو می‌رود ای ابر خطاپوش ببارکه به دیوان عمل نامه سیاه آمده‌ایم


لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاستکه در این بحر کرم غرق گناه آمده‌ایم


آبی به روزنامه اعمال ما فشانباشد توان سترد حروف گناه از او
تسلی پیدا کردن در آرزوی استغفار.[۷۱۳][۷۱۴]
۴۵۰
چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنمروح را صحبت ناجنس عذابیست الیم


نخست موعظهٔ پیر صحبت این حرف استکه از مصاحب ناجنس احتراز کنید


بیاموزمت کیمیای سعادتز همصحبت بد جدایی جدایی


نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهادبهتر آن است که با مردم بد ننشینی
نکوهش دوستان و هم‌نشینان نااهل.[۷۱۵][۵۴۶][۵۴۸][۷۱۶]
۴۵۱
دام سخت است مگر یار شود لطف خداور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم


در این شب سیاهم گم گشت راه مقصوداز گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت


ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونمیک ساعتم بگنجان در سایه عنایت


مددی گر به چراغی نکند آتش طورچاره تیره شب وادی ایمن چه کنم


یا رب از ابر هدایت برسان بارانیپیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم


به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصودخیال باشد کاین کار بی حواله برآید
اشاره به هدایت و راهنمایی‌های الهی.[۷۱۷][۴۸۰][۷۱۸]
۴۵۲
ما ز یاران چشم یاری داشتیمخود غلط بود آنچه ما پنداشتیم
توقع نیکی و مهربانی از یار داشتن.[۷۱۷][۷۱۹]
۴۵۳
گفت و گو آیین درویشی نبودور نه با تو ماجراها داشتیم


مصلحت نیست که از پرده برون افتد رازور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست


در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیارهر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت


خون خور و خامش نشین که آن دل نازکطاقت فریاد دادخواه ندارد


گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجیدگو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم


وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیمکه در طریقت ما کافریست رنجیدن


حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شودبا مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
دوری از مناقشه و بحث.[۷۲۰][۲۰۰][۷۲۱][۴۱][۲۳۵][۷۲۲]
۴۵۴
چون صوفیان به حالت و رقصند مقتداما نیز هم به شعبده دستی برآوریم


سخن درست بگویم نمی‌توانم دیدکه می‌خورند حریفان و من نظاره کنم
بی‌ارزش شمردن و همرنگ جماعت جلوه کردن از روی فروتنی.[۷۲۳][۶۹۶]
۴۵۵
از جرعه تو خاک زمین در و لعل یافتبیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم


در لب تشنه ما بین و مدار آب دریغر سر کشته خویش آی و ز خاکش برگیر
در طلب توجه و رضای یار بودن.[۷۲۳][۷۲۴]
۴۵۶
شرممان باد ز پشمینه آلوده خویشگر بدین فضل و هنر نام کرامات بریم


چندان که زدم لاف کرامات و مقاماتهیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد


با خرابات نشینان ز کرامات ملافهر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد
دوری از باکرامات دانستن خود.[۷۲۵][۳۳۷][۳۱۳]
۴۵۷
فتنه می‌بارد از این سقف مقرنس برخیزتا به میخانه پناه از همه آفات بریم


خواهم شدن به کوی مغان آستین فشانزین فتنه‌ها که دامن آخرزمان گرفت


خواهم شدن به میکده گریان و دادخواهکز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
میخانه پناهگاهی است برای فتنه‌های جهان.[۷۲۶]
۴۵۸
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیمفلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم


آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دستعالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
تغییر دادن سرنوشت با متحد شدن.[۷۲۷][۷۲۸][۷۲۹]
۴۵۹
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزدمن و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم


چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواهتشخیص کرده‌ایم و مداوا مقرر است


غم کهن به می سالخورده دفع کنیدکه تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت


سلطان غم هر آنچه تواند بگو بکنمن برده‌ام به باده فروشان پناه از او
حمایت و اتحاد با دوستان هنگام وقوع مشکلات.[۷۳۰]
۴۶۰
یکی از عقل می‌لافد یکی طامات می‌بافدبیا کاین داوری‌ها را به پیش داور اندازیم


جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنهچون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند


گفت‌وگوهاست در این راه که جان بگدازدهر کسی عربده‌ای این که مبین آن که مپرس
اشاره به بالاگرفتن اختلاف نظر بر سر موضوعی.[۷۳۱][۷۳۲][۴۴۷][۱۳۴]
۴۶۱
حافظ نه حد ماست چنین لاف‌ها زدنپای از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم
تجاوز نکردن از حد و مرز خود.[۷۳۱][۷۳۳][۷۳۴]
۴۶۲
خوش هواییست فرح بخش خدایا بفرستنازنینی که به رویش می گلگون نوشیم


ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولیعیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
آنجا که بساط شادی و لذت فراهم است و فقط جای یار خالی است.[۷۳۵][۷۳]
۴۶۳
می‌کشیم از قدح لاله شرابی موهومچشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم


لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نام فسقداوری دارم بسی یا رب که را داور کنم
کنایه به نبودن اسباب لذت و عیش راستین.[۷۳۶]
۴۶۴
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد استکار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم


من اگر باده خورم ور نه چه کارم با کسحافظ راز خود و عارف وقت خویشم
دعوت به رفتار نیکو.[۷۳۷][۴۱۳]
۴۶۵
آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکندتکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم


عشق می‌ورزم و امید که این فن شریفچون هنرهای دگر موجب حرمان نشود


فلک به مردم نادان دهد زمام مرادتو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس


ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر استچون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم


به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محرومبیا ساقی که جاهل را هنیتر می‌رسد روزی
اشاره به حرمان هنرمندان.[۷۳۸][۸۰][۴۵۷][۷۳۹][۷۴۰]
۴۶۶
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجیدگو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم


دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باشکه بد به خاطر امیدوار ما نرسد
بی‌توجهی به بدگویان.[۷۴۱]
۴۶۷
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر اوور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم
با حرف حق و درست نمی‌توان مقابله کرد.[۷۴۱][۱۳۰]
۴۶۸
مکن در این چمنم سرزنش به خودروییچنان‌که پرورشم می‌دهند می‌رویم


مرا روز ازل کاری به جز رندی نفرمودندهر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد


برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیرکارفرمای قدر می‌کند این من چه کنم


بدان مثل که شب آبستن است روز از توستاره می‌شمرم تا که شب چه زاید باز
سررشتهٔ امور در دست خداوند است.[۷۴۲][۳۳۲][۷۴۳]
۴۶۹
بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویمکه من دلشده این ره نه به خود می‌پویم


مکن در این چمنم سرزنش به خودروییچنان‌که پرورشم می‌دهند می‌رویم


تو خانقاه و خرابات در میانه مبینخدا گواه که هر جا که هست با اویم


غبار راه طلب کیمیای بهروزیستغلام دولت آن خاک عنبرین بویم


در پس آینه طوطی صفتم داشته‌اندآنچه استاد ازل گفت بگو می‌گویم


من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هستکه از آن دست که او می‌کشدم می‌رویم
اعتراف به بدون اختیار بودن.[۷۴۴][۷۴۵][۷۴۶][۵۷۰][۶۵۳][۷۰۳]
۴۷۰
گنج در آستین و کیسه تهیجام گیتی نما و خاک رهیم


مبین حقیر گدایان عشق را کاین قومشهان بی کمر و خسروان بی کلهند


گدای میکده‌ام لیک وقت مستی بینکه ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم


با من راه نشین خیز و سوی میکده آیتا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم


خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پایدست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی
آنجاکه ظاهر کسی ژنده باشد و اما باطن بلندمرتبه‌ای داشته باشد.[۷۴۷][۶۹۸]
۴۷۱
رنگ تزویر پیش ما نبودشیر سرخیم و افعی سیهیم


از طعنه رقیب نگردد عیار منچون زر اگر برند مرا در دهان گاز


در خلوص منت ار هست شکی تجربه کنکس عیار زر خالص نشناسد چو محک
اشاره به صداقت خود.[۷۴۸][۷۴۹][۱۷۶]
۴۷۲
کمتر از ذره نه ای پست مشو مهر بورزتا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان


گر چه وصالش نه به کوشش دهندهر قدر ای دل که توانی بکوش


بکوش خواجه و از عشق بی‌نصیب مباشکه بنده را نخرد کس به عیب بی‌هنری
دعوت به همت کردن و در دست گرفتن اوضاع.[۷۵۰][۶۲۵]
۴۷۳
پیر پیمانه کش من که روانش خوش بادگفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان


گرت هواست که معشوق نگسلد پیماننگاه دار سر رشته تا نگه دارد


خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذردبگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش


پیمان‌شکن هرآینه گردد شکسته حالانَّ العُهودَ عِندَ مَلیکِ النُّهی ذِمَم
دعوت به تعهد و دوری از عهدشکنی.[۷۵۱][۵۴۷][۳۰۳]
۴۷۴
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسلمرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان


دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باشبخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر


در راه عشق وسوسه اهرمن بسیستپیش آی و گوش دل به پیام سروش کن
دعوت به یک‌دلی و اخلاص.[۷۵۲][۱۰۱][۱۰۲][۵۷۶]
۴۷۵
با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتمکه شهیدان که‌اند این همه خونین کفنان


این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت استکاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست


در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجاسرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت


زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفتکان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد


حسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کشدزمره دیگر به عشق از غیب سر برمی‌کنند


نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بسبسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست
اشاره به کثرت بندگان مؤمن خدا.[۷۵۳][۷۵۴]
۴۷۶
خوش به جای خویشتن بود این نشست خسرویتا نشیند هر کسی اکنون به جای خویشتن
هنگامی که پادشاهی قدرت رابه دست بگیرد و همه را سر جای خود بنشاند.[۷۵۵]
۴۷۷
مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوشساقیا می ده به قول مستشار مؤتمن
معتمد بودن شخص طرف مشورت.[۷۵۵]
۴۷۸
غم دل چند توان خورد که ایام نماندگو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن


پنج روزی که در این مرحله مهلت داریخوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست


هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیبباشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور


رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکردصد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد
نباید غم دنیای فانی را خورد زیرا هیچ چیز برای همیشه ثابت نیست.[۷۵۶][۴۸۷]
۴۷۹
باده خور غم مخور و پند مقلد منیوشاعتبار سخن عام چه خواهد بودن
بی‌اعتنایی به حرف مردم.[۷۵۷][۷۵۸]
۴۸۰
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذارکآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن


مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرودچند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد


زمان خوشدلی دریاب و در یابکه دایم در صدف گوهر نباشد
اگر انسان فرصت‌ها را غنیمت نشمارد، بعداً حسرتش را خواهد خورد.[۷۵۷][۴۲۷][۷۵۹]
۴۸۱
فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزلچون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن


شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار مابسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد

مقام امن و می بی غش و رفیق شفیقگرت مدام میسر شود زهی توفیق
ارزش قائل شدن برای هم‌صحبتی و هم‌نشینی با دوستان.[۷۶۰][۱۷۵][۷۶۱]
۴۸۲
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیمکه در طریقت ما کافریست رنجیدن


در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیارهر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت


دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باشکه بد به خاطر امیدوار ما نرسد


ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیستبکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی


از دم صبح ازل تا آخر شام ابددوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
زود ناامید نشدن و محکم بودن در مسیر.[۷۶۲][۲۰۰][۲۳۵][۷۶۳]
۴۸۳
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجاتبخواست جام می و گفت عیب پوشیدن


کمال سر محبت ببین نه نقص گناهکه هر که بی‌هنر افتد نظر به عیب کند


ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیمجامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
فاش نکردن عیب و زشتی دیگران.[۷۶۴][۴۵۹][۴۶۰]
۴۸۴
به رحمت سر زلف تو واثقم ور نهکشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن


سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شدما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود


گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدمکه نهانش نظری با من دلسوخته بود
محبت کردن و علاقه‌ورزیدن امری دوطرفه است.[۷۶۵][۴۹۶][۴۳۹][۱۰]
۴۸۵
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلسکه وعظ بی عملان واجب است نشنیدن


نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بسملالت علما هم ز علم بی عمل است


مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرستوبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند
عمل نکردن به پند و اندرزهای خود.[۷۶۶][۳۰۶][۱۳۲][۲۳۵]
۴۸۶
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظکه دست زهدفروشان خطاست بوسیدن
احترام نگذاشتن به ریاکاران و متظاهران.[۷۶۷]
۴۸۷
حافظ وصال می‌طلبد از ره دعایا رب دعای خسته دلان مستجاب کن


می‌کند حافظ دعایی بشنو آمینی بگوروزی ما باد لعل شکرافشان شما


از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روانباشد کز آن میانه یکی کارگر شود
آرزوی برآورده شدن خواست و دعا.[۷۶۷][۷۶۸][۴۸۰]
۴۸۸
ای نور چشم من سخنی هست گوش کنچون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن
بهره بردن از دارایی خود و بهره رساندن به دیگران از آن دارایی.[۷۶۷][۷۶۹][۷۷۰]
۴۸۹
پیران سخن ز تجربه گویند گفتمتهان ای پسر که پیر شوی پند گوش کن


نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارندجوانان سعادتمند پند پیر دانا را


با دوستان مضایقه در عمر و مال نیستصد جان فدای یار نصیحت نیوش کن
تشویق به گوش دادن به نصیحت دیگران.[۷۷۱][۳۸][۷۷۲][۷۱][۳۱۸]
۴۹۰
به زیر دلق ملمع کمندها دارنددرازدستی این کوته آستینان بین


ای دل بیا که ما به پناه خدا رویمزآنچ آستین کوته و دست دراز کرد


صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیزای کوته آستینان تا کی درازدستی


صوفی نهاد دام و سر حقه باز کردبنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
اشاره به خطاکاری انسان‌هایی که به ظاهر درست‌کار هستند.[۷۷۳][۹۶]
۴۹۱
در حق من لبت این لطف که می‌فرمایدسخت خوب است ولیکن قدری بهتر از این
آرزوی بهتر شدن یک چیز خوب.[۷۷۳]
۴۹۲
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشقبرو ای خواجه عاقل هنری بهتر از این


تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشقهر دم آید غمی از نو به مبارک بادم


لذت داغ غمت بر دل ما باد حراماگر از جور غم عشق تو دادی طلبیم
عشق همراه با ناراحتی است اما حتی ناراحتی عشق نیز دوست‌داشتنی است.[۷۷۴][۶۶۹]
۴۹۳
دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهممادر دهر ندارد پسری بهتر از این
تشویق نوجوانان.[۷۷۴]
۴۹۴
بر آستانه میخانه گر سری بینیمزن به پای که معلوم نیست نیت او
اگر کسی ظاهراً خطایی کرده به این معنی نیست در باطن قضیه هم همین‌طور باشد.[۷۷۵]
۴۹۵
بیا که دوش به مستی سروش عالم غیبنوید داد که عام است فیض رحمت او
بخشش الهی همهٔ انسان‌ها را در بر می‌گیرد.[۷۷۵]
۴۹۶
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نویادم از کشته خویش آمد و هنگام درو


دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسرکای نور چشم من به جز از کشته ندروی
انسان نتیجهٔ اعمالش را هم در این دنیا و هم در آخرت خواهد دید.[۷۷۶][۷۷۷][۷۷۸][۵۱]
۴۹۷
تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیارتاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو


که آگه است که کاووس و کی کجا رفتندکه واقف است که چون رفت تخت جم بر باد


رهزن دهر نخفته‌ست مشو ایمن از اواگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد


بر مهر چرخ و شیوه او اعتماد نیستای وای بر کسی که شد ایمن ز مکر وی
این دنیا به هیچ‌کس رحم نمی‌کند و نباید به آن دل‌بست.[۷۷۹][۱۲۰][۳۲][۱۲۱]
۴۹۸
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگانقال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو


من که سر درنیاورم به دو کونگردنم زیر بار منت اوست


سبزه خط تو دیدیم و ز بستان بهشتبه طلبکاری این مهرگیاه آمده‌ایم
منت محترمانه گذاشتن بر سر معشوق.[۷۸۰][۷۸۱]
۴۹۹
خرقهٔ زهد و جام می گر چه نه در خور همنداین همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو


حافظ اگر سجده تو کرد مکن عیبکافر عشق ای صنم گناه ندارد


گفتم صنم‌پرست مشو با صمد نشینگفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند


ابروی دوست گوشه محراب دولت استآن جا بمال چهره و حاجت بخواه از او
عاشق برای جلب رضایت معشوق هرکاری می‌کند.[۷۸۲][۶۵۴][۳۲۰][۷۸۳]
۵۰۰
هر گل نو ز گلرخی یاد همی‌کند ولیگوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو
باید به این دنیا به چشم عبرت گرفتن نگاه کرد.[۷۸۲][۷۸۴]
۵۰۱
ما محرمان خلوت انسیم غم مخوربا یار آشنا سخن آشنا بگو


حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوستکه آشنا سخن آشنا نگه دارد


بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنیداز یار آشنا سخن آشنا شنید
یاران همدم راز یکدیگر را نگه می‌دارند.[۷۸۵][۳۰۰][۷۸۶][۶۷]
۵۰۲
آیین تقوا ما نیز دانیملیکن چه چاره با بخت گمراه


بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنماگر موافق تدبیر من شود تقدیر


پارسایی و سلامت هوسم بود ولیشیوه‌ای می‌کند آن نرگس فتان که مپرس
ما راه و رسم پارسیایی را می‌دانیم اما اقبالمان چیز دیگری است.[۷۸۷][۷۸۸][۵۷۲]
۵۰۳
ما شیخ و واعظ کمتر شناسیمیا جام باده یا قصه کوتاه


زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیستدر حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست


گر جلوه می‌نمایی و گر طعنه می‌زنیما نیستیم معتقد شیخ خودپسند


زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذرتا خرابت نکند صحبت بدنامی چند
انکار و نکوهش زهد و پرهیزگاری.[۷۸۹][۲۳۸][۶۴۰][۴۷۶]
۵۰۴
به شمشیرم زد و با کس نگفتمکه راز دوست از دشمن نهان به


غم حبیب نهان به ز گفت و گوی رقیبکه نیست سینه ارباب کینه محرم راز
راز دوستان را باید از نظر دشمنان پنهان کرد.[۷۹۰]
۵۰۵
جوانا سر متاب از پند پیرانکه رای پیر از بخت جوان به
تجربه و نظر پیران از شانس و اقبال جوانان برتر است.[۷۹۱][۷۹۲][۶۱۸]
۵۰۶
اگر چه زنده رود آب حیات استولی شیراز ما از اصفهان به


شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیمعیبش مکن که خال رخ هفت کشور است


فرق است از آب خضر که ظلمات جای او استتا آب ما که منبعش الله اکبر است
ترجیح شهر خود یا شیراز به هرجای دیگراز جهان.[۷۹۳]
۵۰۷
شست و شویی کن و آن گه به خرابات خرامتا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده


ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموعبه حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد


خلوت دل نیست جای صحبت اضداددیو چو بیرون رود فرشته درآید


غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویندپاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز
چه در عرفان و چه در عشق برای رسیدن به سلوک باید پاک‌دل بود.[۷۹۳][۷۹۴][۴۲۱][۴۲۲][۷۹۵]
۵۰۸
آشنایان ره عشق در این بحر عمیقغرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده


یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبرکز آب هفت بحر به یک موی تر شوی
اهل معرفت واقعی چنین اند که حتی اگر به ظاهر غرق شده باشند اما در باطن حتی آب به تنشان نخورده‌است.[۷۹۶]
۵۰۹
زنهار تا توانی اهل نظر میازاردنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده


نمی‌خورید زمانی غم وفادارانز بی وفایی دور زمانه یاد آرید
نباید بدی کرد زیرا این دنیا بی‌وفاست.[۷۹۶][۲۶۳][۷۹۷]
۵۱۰
هر چند کآزمودم از وی نبود سودممن جرب المجرب حلت به الندامه


زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشتعاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی
یک تجربهٔ اشتباه را نیابد دوباره تکرار کرد وگرنه موجب پشیمانی می‌شود.[۷۹۸][۷۹۹]
۵۱۱
برو این دام بر مرغی دگر نهکه عنقا را بلند است آشیانه


به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظربه بند و دام نگیرند مرغ دانا را


عنقا شکار کس نشود دام بازچینکآنجا همیشه باد به دست است دام را


دفتر دانش ما جمله بشویید به میکه فلک دیدم و در قصد دل دانا بود
انسان‌های دانا را نمی‌توان با زیبایی و ظاهر دنیوی فریب داد.[۸۰۰][۴۲][۴۳][۲۷][۲۸][۴۳][۲۹][۴۴][۷۴۰]
۵۱۲
به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی میعلاج کی کنمت آخرالدواء الکی
وقتی از روش‌های سخت استفاده می‌کنند که راه حل‌های ساده پاسخگو نبوده باشد.[۸۰۰]
۵۱۳
زمانه هیچ نبخشد که بازنستاندمجو ز سفله مروت که شیئه لا شی


سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکنای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی
این دنیا خسیس است و باید هشیار بود زیرا خسیس هرچه را ببخشد باز پس خواهد گرفت.[۸۰۱]
۵۱۴
نوشته‌اند بر ایوان جنه الماویکه هر که عشوه دنیی خرید وای به وی


خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکنهر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد


بر مهر چرخ و شیوه او اعتماد نیستای وای بر کسی که شد ایمن ز مکر وی
نکوهش دل‌بستن به دنیا.[۸۰۲]
۵۱۵
خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهدسهل است تلخی می در جنب ذوق مستی
سختی کم در کنار لذت، بیشتر تحمل می‌شود.[۸۰۲][۶۰۰]
۵۱۶
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستیتا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی


عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آیدناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی


طفیل هستی عشقند آدمی و پریارادتی بنما تا سعادتی ببری


بکوش خواجه و از عشق بی‌نصیب مباشکه بنده را نخرد کس به عیب بی‌هنری


به مستوران مگو اسرار مستیحدیث جان مگو با نقش دیوار


گفت آن یار کز او گشت سر دار بلندجرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد


پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویشکه مگو حال دل سوخته با خامی چند
رموز عشق را باید از مدعیان عاشقی مخفی نگهداشت.[۸۰۳][۲۵۴][۶۹۱][۶۸][۸۰۴][۸۰۵][۸۰۶]
۵۱۷
هر چند که هجران ثمر وصل برآرددهقان جهان کاش که این تخم نکشتی


بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراقمفتی عقل در این مسئله لایعقل بود


زبان خامه ندارد سر بیان فراقوگرنه شرح دهم با تو داستان فراق


دریغ مدت عمرم که بر امید وصالبه سر رسید و نیامد به سر زمان فراق


بی عمر زنده‌ام من و این بس عجب مدارروز فراق را که نهد در شمار عمر


شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفتفراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت


نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آیدفغان که بخت من از خواب در نمی‌آید


حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چندمحرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند
در نکوهش دوری از یار.[۸۰۷][۵۱][۸۰۸][۱۲۸][۸۰۹][۸۱۰][۸۱۱]
۵۱۸
در مصطبه عشق تنعم نتوان کردچون بالش زر نیست بسازیم به خشتی


ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوستعاشقی شیوه رندان بلاکش باشد


دوام عیش و تنعم نه شیوه عشق استاگر معاشر مایی بنوش نیش غمی
در راه و مسیر عاشقی نباید راحت‌طلب بود و باید به سختی‌ها تن‌داد و سازش کرد.[۸۱۲][۸۱۳][۴۷۵][۳۹۵][۱۴۸][۳۹۷]
۵۱۹
تا کی غم دنیای دنی ای دل داناحیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی


غم دنیای دنی چند خوری باده بخورحیف باشد دل دانا که مشوش باشد


نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندرنزاع بر سر دنیی دون مکن درویش


هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا دادفروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی
حیف است اگر انسان دانایی دل به نیا ببندد.[۸۱۴][۸۱۵][۱۷۹][۸۱۶]
۵۲۰
فیض ازل به زور و زر ار آمدی به دستآب خضر نصیبه اسکندر آمدی


سکندر را نمی‌بخشند آبیبه زور و زر میسر نیست این کار
بخشش روزگار بر اساس موهبت است و نه سخت‌کوشی.[۸۱۷][۴۳][۵۵۲]
۵۲۱
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید بازورای حد تقریر است شرح آرزومندی


ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشقما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
رموز عشق قابل توصیف نیستند.[۸۱۸][۲۴۲][۲۴۴][۲۴۵]
۵۲۲
همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کیدریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی


در مذهب طریقت خامی نشان کفر استآری طریق دولت چالاکی است و چستی
نکوهش کم کردن تلاش و آرام حرکت کردن.[۸۱۸][۳۷۱][۱۹۸]
۵۲۳
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند استخدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
ستایش و تشویق به قناعت.[۸۱۹][۱۱۷]
۵۲۴
صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داریبه یادگار بمانی که بوی او داری
اشاره به یادگاری دلبر.[۸۲۰][۸۲۱]
۵۲۵
نوای بلبلت ای گل کجا پسند افتدکه گوش و هوش به مرغان هرزه گو داری


خیره آن دیده که آبش نبرد گریه عشقتیره آن دل که در او شمع محبت نبود


سرای مدرسه و بحث علم و طاق و رواقچه سود چون دل دانا و چشم بینا نیست
کسی که ذوقش کور شده‌است نمی‌تواند هنر واقعی را ببیند و درک کند.[۸۲۰][۸۲۲][۸۲۳]
۵۲۶
ای مگس حضرت سیمرغ نه جولانگه توستعرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری


ز بیخودی طلب یار می‌کند حافظچو مفلسی که طلبکار گنج قارون است
نکوهش کسی که حد و مرز خود را نمی‌شناسد و رعایت نمی‌کند.[۸۲۰][۸۲۴][۱۲۳][۷۹۷]
۵۲۷
گوشه چشم رضایی به منت باز نشداین چنین عزت صاحب نظران می‌داری


صد ملک دل به نیم نظر می‌توان خریدخوبان در این معامله تقصیر می‌کنند


آن کو تو را به سنگ دلی کرد رهنمونای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی


بی‌مزد بود و منت هر خدمتی که کردمیا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت


تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفتتا باز چه اندیشه کند رای صوابت


تیمار غریبان اثر ذکر جمیل استجانا مگر این قاعده در شهر شما نیست


چشمت از ناز به حافظ نکند میل آریسرگرانی صفت نرگس رعنا باشد


نکرد آن همدم دیرین مدارامسلمانان مسلمانان خدا را
شکایت از بی‌توجهی معشوق به عاشق.[۸۲۵][۴۸۷][۵۱۲][۴۸۱][۸۲۶][۸۲۷][۸۲۸][۸۲۹]
۵۲۸
سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنجدرویش و امن خاطر و کنج قلندری


خوش وقت بوریا و گدایی و خواب امنکاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی


هنگام تنگ دستی در عیش کوش و مستیکین کیمیای هستی قارون کند گدا را
اگر دنیادار باشی همیشه نگرانی اما درویش که باشی خیالت آسوده‌است.[۸۲۵][۸۳۰][۸۳۱][۷۲۲]
۵۲۹
یک حرف صوفیانه بگویم اجازت استای نور دیده صلح به از جنگ و داوری
صلح از جنگ و مناقشه بهتر است.[۸۳۲][۷۷۷][۱۴]
۵۳۰
طفیل هستی عشقند آدمی و پریارادتی بنما تا سعادتی ببری


در کوی عشق شوکت شاهی نمی‌خرنداقرار بندگی کن و اظهار چاکری


بکوش خواجه و از عشق بی‌نصیب مباشکه بنده را نخرد کس به عیب بی‌هنری
برای رسیدن به سعادت باید در عشق ارادت ورزید.[۸۳۲][۲۵۴]
۵۳۱
چو مستعد نظر نیستی وصال مجویکه جام جم نکند سود وقت بی‌بصری


به سر جام جم آن گه نظر توانی کردکه خاک میکده کحل بصر توانی کرد
در مسیر عشق باید به بصیرت رسید وگرنه اگر نابینا باشی حتی جام جم هم مشکلت را حل نمی‌کند.[۸۳۲]
۵۳۲
دعای گوشه نشینان بلا بگرداندچرا به گوشه چشمی به ما نمی‌نگری


صد ملک دل به نیم نظر می‌توان خریدخوبان در این معامله تقصیر می‌کنند


به نیم بوسه دعایی بخر ز اهل دلیکه کید دشمنت از جان و جسم دارد باز
درخواست توجه یار را داشتن.[۸۳۳][۸۳۴][۴۸۷]
۵۳۳
سخن در پرده می‌گویم چو گل از غنچه بیرون آیکه بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی


راستی خاتم فیروزه بواسحاقیخوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
آنجا که موضوعی فقط برای زمان کوتاهی جلوه داشته باشد.[۸۳۵][۴۵۱]
۵۳۴
می‌ای دارم چو جان صافی و صوفی می‌کند عیبشخدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی


اگر به زلف دراز تو دست ما نرسدگناه بخت پریشان و دست کوته ماست
وقتی بخت انسان بد باشد کاری نمی‌توان کرد.[۸۳۶][۶۳۷][۲۲۵]
۵۳۵
عمر بگذشت به بی‌حاصلی و بوالهوسیای پسر جام می‌ام ده که به پیری برسی


پنج روزی که در این مرحله مهلت داریخوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست


به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذردبطالتم بس از امروز کار خواهم کرد
اشاره به هدر ندادن لحظات عمر.[۸۳۷]
۵۳۶
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیشوه که بس بی‌خبر از غلغل چندین جرسی


کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیشکی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی
نکوهش غفلت و دعوت به جدیت و تلاش کردن.[۸۳۸]
۵۳۷
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آنشرط اول قدم آن است که مجنون باشی


شیر در بادیه عشق تو روباه شودآه از این راه که در وی خطری نیست که نیست


قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشقچو شبنمی است که بر بحر می‌کشد رقمی
در کارهای خطرناکی مانند عشق می‌بایست بی‌باک بود.[۸۳۹][۸۴۰]
۵۳۸
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمایور خود از تخمه جمشید و فریدون باشی
در کارهای مهم و بزرگ، اصل و نسب مهم نیست گوهر ذاتی انسان است که اهمیت دارد.[۸۴۱]
۵۳۹
عروسی بس خوشی ای دختر رزولی گه گه سزاوار طلاقی


نگویمت که همه ساله می‌پرستی کنسه ماه می خور و نه ماه پارسا می‌باش
گاهی از شراب نیز باید کناره‌گیری کرد.[۸۴۲][۶۰۰][۸۴۳]
۵۴۰
دع التکاسل تغنم فقد جری مثلکه زاد راهروان چستی است و چالاکی
راهرو باید هوشیار و سریع باشد.[۸۴۲]
۵۴۱
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آیرندی و هوسناکی در عهد شباب اولی


ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیشپیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را


حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظربازبس طور عجب لازم ایام شباب است


عشق و شباب و رندی مجموعه مراد استچون جمع شد معانی گوی بیان توان زد


عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهارعذرم پذیر و جرم به ذیل کرم بپوش
خوشگرانی و رندی مخصوص روزهای جوانی است و نه پیری.[۸۴۴][۴۶][۴۶][۴۷][۳۹۶]
۵۴۲
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفتصعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی


دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دیدهیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت
اشاره به سختی‌های روزگار.[۸۴۵][۸۴۶]
۵۴۳
آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دستعالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی


بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیمفلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
در تمنای بهتر شدن وضع انسان‌ها و روزگار.[۸۴۵][۷۲۸][۷۲۹]
۵۴۴
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیمکز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی


گر چه یاران فارغند از یاد مناز من ایشان را هزاران یاد باد


روز وصل دوستداران یاد بادیاد باد آن روزگاران یاد باد
در یاد یاران خوب بودن.[۸۴۷][۶۴۰]
۵۴۵
بیا که خرقه من گر چه رهن میکده‌هاستز مال وقف نبینی به نام من درمی


فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی دادکه می حرام ولی به ز مال اوقاف است
نکوهش خوردن مال وقف.[۸۴۸][۸۴۹]
۵۴۶
طبیب راه نشین درد عشق نشناسدبرو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی


دردم نهفته به ز طبیبان مدعیباشد که از خزانه غیبم دوا کنند
درد عشق را مرشدان کاربلد رفع می‌کنند و نه کسانی که مدعی و بی‌صلاحیتند.[۸۴۸][۴۱۸]
۵۴۷
دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیمبه آن که بر در میخانه برکشم علمی


به صوت چنگ بگوییم آن حکایت‌هاکه از نهفتن آن دیگ سینه می‌زد جوش


شراب خانگی ترس محتسب خوردهبه روی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش


حدیث حافظ و ساغر که می‌زند پنهانچه جای محتسب و شحنه پادشه دانست


سرم خوش است و به بانگ بلند می‌گویمکه من نسیم حیات از پیاله می‌جویم


دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانمبا کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی
نکوهش محافظه کاری همراه با ریا.[۸۵۰][۸۵۱][۸۵۲]
۵۴۸
گر چه دوریم به یاد تو قدح می‌گیریمبعد منزل نبود در سفر روحانی


در راه عشق مرحله قرب و بعد نیستمی‌بینمت عیان و دعا می‌فرستمت


وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانیحاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی


قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکندبس خجالت که از این حاصل اوقات بریم


کام بخشی گردون عمر در عوض داردجهد کن که از دولت داد عیش بستانی
در دوستی بعد مکانی اهمیتی ندارد.[۸۵۳][۸۵۴][۴۲۴][۶۲۵][۵۱۳]
۵۴۹
با دعای شبخیزان ای شکردهان مستیزدر پناه یک اسم است خاتم سلیمانی


اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باشکه به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود


دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود استبدین راه و روش می‌رو که با دلدار پیوندی
اشاره به اهمیت دعا.[۸۵۵][۸۳۴]
۵۵۰
می‌روی و مژگانت خون خلق می‌ریزدتیز می‌روی جانا ترسمت فرومانی


طریق عشق پرآشوب و فتنه است ای دلبیفتد آن که در این راه با شتاب رود
نهی کردن تندروی و دعوت به بی‌باکی.[۸۵۵][۸۵۶]
۵۵۱
خیال چنبر زلفش فریبت می‌دهد حافظنگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی


خیال حوصله بحر می‌پزد هیهاتچه‌هاست در سر این قطره محال اندیش


حافظ چه می‌نهی دل تو در خیال خوبانکی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی
آرزوی دست‌نیافتنی و دور داشتن.[۸۵۷][۸۵۸]
۵۵۲
دو یار زیرک و از باده کهن دومنیفراغتی و کتابی و گوشه چمنی


حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینمکه کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم


جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیمتا حریفان دغا را به جهان کم بینم
در آرزوی فرصت برای خوشگذرانی بودن.[۸۵۷][۱۲۸]
۵۵۳
من این مقام به دنیا و آخرت ندهماگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی
قدردانی و تشکر بابت داشتن نعمتی.[۸۵۷]
۵۵۴
بیا که رونق این کارخانه کم نشودبه زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی
رونق این هستی آن قدر هست که با پرهیزگاری پرهیزگاران زیاد و با گناه گناهکاران کم نشود.[۸۵۹]
۵۵۵
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشتعجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
تعحب کردن از این‌که بعد از وقوع حادثه‌ای ناگوار هنوز هم زیبایی را می‌توان در زندگی دید.[۸۵۹]
۵۵۶
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکندچنین عزیز نگینی به دست اهرمنی


تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دارکه رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
اشاره به حافظ بودن خداوند و دعوت به صبر.[۸۶۰][۴۵۷]
۵۵۷
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظکجاست فکر حکیمی و رای برهمنی


شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفیمردی از خویش برون آید و کاری بکند
آرزوی پیدا شدن انسان متفکری در روزگار دشوار.[۸۶۱][۴۶۴][۴۶۵]
۵۵۸
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنیخون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی


ما آبروی فقر و قناعت نمی‌بریمبا پادشه بگوی که روزی مقدر است


زیادتی مطلب کار بر خود آسان کنصراحی می لعل و بتی چو ماهت بس
روزی انسان از پیش مشخص شده و زیاده‌خواهی او باعث رنج و مصیبت می‌شود.[۸۶۲][۴۰۸][۱۱۸][۱۸۶]
۵۵۹
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شدحالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی


عاقبت منزل ما وادی خاموشان استحالیا غلغله در گنبد افلاک انداز


زان پیشتر که عالم فانی شود خرابما را ز جام باده گلگون خراب کن
غنیمت شمردن زندگانی و خوشگذرانی کردن.[۸۶۳][۸۶۴][۷۹۹]
۵۶۰
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزافمگر اسباب بزرگی همه آماده کنی


نه هر که طرف کله کج‌نهاد و تند نشستکلاه داری و آیین سروری داند
برای نگهدای و به‌دست آوردن جایگاه بلندمرتبه‌ای باید برای آن زحمت کشید.[۸۶۵][۳۲][۱۳۹]
۵۶۱
کار خود گر به کرم بازگذاری حافظای بسا عیش که با بخت خداداده کنی


تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دارکه رحم اگر نکند مدعی خدا بکند


گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمیدگفت با این همه از سابقه نومید مشو
با تکیه بر بخشش خدا می‌توان به سعادت رسید.[۸۶۶][۳۸۹][۴۵۷][۸۶۷]
۵۶۲
ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنیاسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی


نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بسملالت علما هم ز علم بی عمل است


چوگان حکم در کف و گویی نمی‌زنیباز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی


این خون که موج می‌زند اندر جگر تو رادر کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی
آنجا که کسی امکان عیش و خوشگذرانی داشته باشد اما کاری نکند و فرصت را از دست بدهد.[۸۶۸][۲۱۰][۱۳۲]
۵۶۳
ترسم کز این چمن نبری آستین گلکز گلشنش تحمل خاری نمی‌کنی


حافظ هر آن که عشق نورزید و وصل خواستاحرامِ طوفِ کعبهٔ دل بی وضو ببست


مکن ز غصه شکایت که در طریق طلببه راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید
کسی که سختی‌های مسیر را تحمل نکند، به نتیجهٔ خوب آن نخواهد رسید.[۸۶۹][۴۳][۵۳۳]
۵۶۴
که ای صوفی شراب آن گه شود صافکه در شیشه برآرد اربعینی


شبان وادی ایمن گهی رسد به مرادکه چند سال به جان خدمت شعیب کند
اشاره به این که باید در کارها صبوری کرد.[۸۶۹][۴۶۲]
۵۶۵
خدا زان خرقه بیزار است صد بارکه صد بت باشدش در آستینی


ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بستکه ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد


بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آورکه از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی
نهی کردن انجام امور به اغراض بد به جای خلوص نیت.[۸۷۰][۸۷۱]
۵۶۶
ثوابت باشد ای دارای خرمناگر رحمی کنی بر خوشه چینی


ای صاحب کرامت شکرانهٔ سلامتروزی تفقدی کن درویش بینوا را


بلاگردان جان و تن دعای مستمندان استکه بیند خیر از آن خرمن که ننگ از خوشه چین دارد


خوبان جهان صید توان کرد به زرخوش خوش بر از ایشان بتوان خورد به زر
دعوت به رعایت حال ضعیفان و کمک به آن‌ها.[۸۷۲][۲۹۳][۲۹۵][۲۹۶][۸۷۳]
۵۶۷
گر انگشت سلیمانی نباشدچه خاصیت دهد نقش نگینی


دلی که غیب نمای است و جام جم داردز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
باطن مهم است و نه ظواهر.[۸۷۴][۱۴۸]
۵۶۸
گر امانت به سلامت ببرم باکی نیستبی دلی سهل بود گر نبود بی‌دینی


حقا کز این غمان برسد مژده امانگر سالکی به عهد امانت وفا کند
رنج‌های دوران عاشقی در صورتی که موجب وصل یار شود قابل تحمل است.[۸۷۴]
۵۶۹
ادب و شرم تو را خسرو مه رویان کردآفرین بر تو که شایسته صد چندینی


حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاههر که را نیست ادب لایق صحبت نبود
ستایش کردن رفتار و اخلاق کسی.[۸۷۵][۸۷۶]
۵۷۰
سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکنای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی


زمانه هیچ نبخشد که بازنستاندمجو ز سفله مروت که شیئه لا شی


نوشته‌اند بر ایوان جنه الماویکه هر که عشوه دنیی خرید وای به وی
اشاره به این که جهان خسیس است و هرچه ببخشد نهایتاً پس‌می‌گیرد.[۸۷۷]
۵۷۱
گفتی از حافظ ما بوی ریا می‌آیدآفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی


گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظیا رب این قلب‌شناسی ز که آموخته بود


شاه شوریده سران خوان من بی‌سامان رازان که در کم خردی از همه عالم بیشم


شرمم از خرقه آلوده خود می‌آیدکه بر او وصله به صد شعبده پیراسته‌ام
انتقاد کردن از خود.[۸۷۸][۴۹۳][۸۷۹][۳۳۷]
۵۷۲
جمشید جز حکایت جام از جهان نبردزنهار دل مبند بر اسباب دنیوی


حاصل کارگه کون و مکان این همه نیستباده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست


تا کی غم دنیای دنی ای دل داناحیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی


بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زنحیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
نباید اسیر نعمت‌های دنیا شد و به آن‌ها دل‌بست.[۸۸۰][۲۱۰][۸۱۵][۱۷۹][۲۱۱][۱۷۹]
۵۷۳
خوش وقت بوریا و گدایی و خواب امنکاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی


گنج زرگر نبود کنج قناعت باقیستآن که آن داد به شاهان به گدایان این داد
کسی که قناعت و گوشه نشینی پیشه کند به آرامش خواهد رسید.[۸۸۱][۸۳۰][۶۹۸]
۵۷۴
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسرکای نور چشم من به جز از کشته ندروی
انسان نباید عاقبت اعمالش را فراموش کند.[۸۸۲][۷۷۷][۵۱]
۵۷۵
ای بی‌خبر بکوش که صاحب خبر شویتا راهرو نباشی کی راهبر شوی


سعی نابرده در این راه به جایی نرسیمزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر


روز مرگم نفسی وعده دیدار بدهوان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر


در مکتب حقایق پیش ادیب عشقهان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
اشاره به این که اول باید شاگردی کرد تا به درجهٔ استادی رسید.[۸۸۳][۸۸۴][۱۵۲][۴۱۹][۳۱۸]
۵۷۶
دست از مس وجود چو مردان ره بشویتا کیمیای عشق بیآبی و زر شوی


عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آیدناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی


ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستیوان گه برو که رستی از نیستی و هستی


گر جان به تن ببینی مشغول کار او شوهر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرستی


تا فضل و عقل بینی بی‌معرفت نشینییک نکته‌ات بگویم خود را مبین که رستی
برای والایش یافتن باید خودخواهی را ترک کرد.[۸۸۵][۸۸۶][۶۸][۳۰۴][۳۸۲]
۵۷۷
خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کردآن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی


ولی تو تا لب معشوق و جام می‌خواهیطمع مدار که کار دگر توانی کرد
مهار کردن نفس لازمهٔ رسیدن به درجات بالای انسانی است.[۸۸۷]
۵۷۸
بر در میکده رندان قلندر باشندکه ستانند و دهند افسر شاهنشاهی


مبین حقیر گدایان عشق را کاین قومشهان بی کمر و خسروان بی کلهند


عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آیدناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی


با من راه نشین خیز و سوی میکده آیتا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم


گنج در آستین و کیسه تهیجام گیتی نما و خاک رهیم


هوشیار حضور و مست غروربحر توحید و غرقه گنهیم


خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پایدست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی
حالتی که کسی در ظاهر بی‌اعتبار باشد اما در باطن بلندمرتبه باشد.[۸۸۸][۶۸][۶۹۸]
۵۷۹
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکنظلمات است بترس از خطر گمراهی


شبان وادی ایمن گهی رسد به مرادکه چند سال به جان خدمت شعیب کند


سعی نابرده در این راه به جایی نرسیمزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر


من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راهقطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم


همتم بدرقه راه کن ای طایر قدسکه دراز است ره مقصد و من نوسفرم


در مکتب حقایق پیش ادیب عشقهان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
بدون راهنما نمی‌توان مسیر سلوک را طی کرد.[۸۸۹][۱۵۲][۴۶۲][۲۴۸][۲۴۹][۴۱۹][۳۱۸]
۵۸۰
اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دلکمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی


در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند استخدایا منعمم گردان به درویشی و خرسند


دولت فقر خدایا به من ارزانی دارکاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است
پادشاه عالم کسی است که به آنچه دارد قانع باشد.[۸۹۰][۱۱۷][۶۳۴]
۵۸۱
باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهیمرغان قاف دانند آیین پادشاهی


نه هر که چهره برافروخت دلبری داندنه هر که آینه سازد سکندری داند


نه هر که طرف کله کج‌نهاد و تند نشستکلاه داری و آیین سروری داند
افراد به ظاهر صالح آیین رهبری نمی‌دانند بلکه مرشدان واقعی می‌دانند.[۸۹۱][۸۹۲][۱۳۹]
۵۸۲
جایی که برق عصیان بر آدم صفی زدما را چگونه زیبد دعوی بی‌گناهی


پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروختمن چرا ملک جهان را به جوی نفروشم


لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاستکه در این بحر کرم غرق گناه آمده‌ایم


آبرو می‌رود ای ابر خطاپوش ببارکه به دیوان عمل نامه سیاه آمده‌ایم
انسان معصوم از گناه وجود ندارد.[۸۹۳][۶۸۷][۸۹۴]
۵۸۳
گر مسلمانی از این است که حافظ داردآه اگر از پی امروز بود فردایی
با گناهانی که انسان انجام می‌دهد و کارنامهٔ اعمال او، اگر روز قیامتی در کار باشد فقط باید به خدا پناه برد.[۸۹۳][۸۹۵][۲۱۸][۸۹۶]
۵۸۴
دل خسته من گرش همتی هستنخواهد ز سنگین دلان مومیایی


دردم نهفته به ز طبیبان مدعیباشد که از خزانه غیبم دوا کنند


من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دستکی طمع در گردش گردون دون پرور کنم


گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتمگر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم


مرو به خانه ارباب بی‌مروت دهرکه گنج عافیتت در سرای خویشتن است


مرا گر تو بگذاری ای نفس طامعبسی پادشایی کنم در گدایی
دعوت به مناعت طبع.[۸۹۷]
۵۸۵
بیاموزمت کیمیای سعادتز همصحبت بد جدایی جدایی


نخست موعظه پیر صحبت این حرف استکه از مصاحب ناجنس احتراز کنید


چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنمروح را صحبت ناجنس عذابیست الیم
با یار و دوست بد نباید رفت‌وآمد داشت.[۸۹۸][۵۴۶][۵۴۸]
۵۸۶
دایم گل این بستان شاداب نمی‌مانددریاب ضعیفان را در وقت توانایی


ای صاحب کرامت شکرانهٔ سلامتروزی تفقدی کن درویش بینوا را


بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زرکه جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
تا امکانش را داری به ضعیفان کمک کن زیرا همیشه این توانایی را نخواهی داشت.[۸۹۹][۴۳۶][۹۰۰][۳۶۳]
۵۸۷
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیملطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی


مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبلقبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت


چو خامه در ره فرمان او سر طاعتنهاده‌ایم مگر او به تیغ بردارد


فکر خود و رای خود در عالم رندی نیستکفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی


بر آستانه تسلیم سر بنه حافظکه گر ستیزه کنی روزگار بستیزد


گر تیغ بارد در کوی آن ماهگردن نهادیم الحکم لله
توکل کردن و رضایت از رضای خدا.[۹۰۱][۲۵۷][۹۰۲][۴۵۳]

پانویس[ویرایش]

  1. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۰–۱۱.
  2. دانشنامه، «سپهر»، مَثَل در دیوان حافظ، ۴:‎ ۲۱۹۱–۲۱۹۲.
  3. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۱–۱۳.
  4. ۴٫۰ ۴٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۷.
  5. ۵٫۰ ۵٫۱ ۵٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۴۷۲.
  6. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۸۰۸.
  7. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۸.
  8. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۴۱۵.
  9. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۹.
  10. ۱۰٫۰ ۱۰٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۰۰.
  11. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۹ و ۲۰.
  12. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۸۲.
  13. ۱۳٫۰ ۱۳٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۷۰.
  14. ۱۴٫۰ ۱۴٫۱ ۱۴٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۲۹۲.
  15. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۰.
  16. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۱.
  17. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۱–۲۲.
  18. ۱۸٫۰ ۱۸٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۴۶.
  19. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۲.
  20. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۳.
  21. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۳۸۸.
  22. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۸۲۰.
  23. ۲۳٫۰ ۲۳٫۱ ۲۳٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۷۱۹.
  24. ۲۴٫۰ ۲۴٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۴.
  25. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۱۲۴.
  26. ۲۶٫۰ ۲۶٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۲۰.
  27. ۲۷٫۰ ۲۷٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۵۳.
  28. ۲۸٫۰ ۲۸٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۶۲.
  29. ۲۹٫۰ ۲۹٫۱ ۲۹٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۶۷.
  30. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۵.
  31. ۳۱٫۰ ۳۱٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۳۹۸.
  32. ۳۲٫۰ ۳۲٫۱ ۳۲٫۲ ۳۲٫۳ ۳۲٫۴ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۰۴.
  33. ۳۳٫۰ ۳۳٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۶.
  34. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۹۷۱.
  35. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۳۵۶.
  36. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۷.
  37. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۲۱۵.
  38. ۳۸٫۰ ۳۸٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۵۷.
  39. ۳۹٫۰ ۳۹٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۹.
  40. ۴۰٫۰ ۴۰٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۷۲.
  41. ۴۱٫۰ ۴۱٫۱ ۴۱٫۲ ۴۱٫۳ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۶۸۵.
  42. ۴۲٫۰ ۴۲٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۳۳.
  43. ۴۳٫۰ ۴۳٫۱ ۴۳٫۲ ۴۳٫۳ ۴۳٫۴ ۴۳٫۵ ۴۳٫۶ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۱۸.
  44. ۴۴٫۰ ۴۴٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۳۳۹.
  45. ۴۵٫۰ ۴۵٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۰.
  46. ۴۶٫۰ ۴۶٫۱ ۴۶٫۲ ۴۶٫۳ ۴۶٫۴ ۴۶٫۵ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۹۸.
  47. ۴۷٫۰ ۴۷٫۱ ۴۷٫۲ ۴۷٫۳ ۴۷٫۴ ۴۷٫۵ ۴۷٫۶ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۸۷.
  48. ۴۸٫۰ ۴۸٫۱ ۴۸٫۲ ۴۸٫۳ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۹۶۷.
  49. ۴۹٫۰ ۴۹٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۱.
  50. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۳۷.
  51. ۵۱٫۰ ۵۱٫۱ ۵۱٫۲ ۵۱٫۳ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۵۶.
  52. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۲.
  53. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۹۶.
  54. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۲–۳۳.
  55. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۳.
  56. ۵۶٫۰ ۵۶٫۱ ۵۶٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۹۱۵.
  57. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۳۰۶.
  58. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۳–۳۴.
  59. ۵۹٫۰ ۵۹٫۱ ۵۹٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۶۹۶.
  60. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۴.
  61. ۶۱٫۰ ۶۱٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۵.
  62. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۹۸.
  63. ۶۳٫۰ ۶۳٫۱ ۶۳٫۲ ۶۳٫۳ ۶۳٫۴ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۲۴۲.
  64. ۶۴٫۰ ۶۴٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۰۵.
  65. ۶۵٫۰ ۶۵٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۴۲۱.
  66. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۶.
  67. ۶۷٫۰ ۶۷٫۱ ۶۷٫۲ ۶۷٫۳ ۶۷٫۴ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۷۹.
  68. ۶۸٫۰ ۶۸٫۱ ۶۸٫۲ ۶۸٫۳ ۶۸٫۴ ۶۸٫۵ ۶۸٫۶ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۳۱۰.
  69. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۹۸۳.
  70. ۷۰٫۰ ۷۰٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۴۹۹.
  71. ۷۱٫۰۰ ۷۱٫۰۱ ۷۱٫۰۲ ۷۱٫۰۳ ۷۱٫۰۴ ۷۱٫۰۵ ۷۱٫۰۶ ۷۱٫۰۷ ۷۱٫۰۸ ۷۱٫۰۹ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۷۸۰.
  72. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۶–۳۷.
  73. ۷۳٫۰ ۷۳٫۱ ۷۳٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۳۴۳.
  74. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۵۲۳.
  75. ۷۵٫۰ ۷۵٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۷.
  76. ۷۶٫۰ ۷۶٫۱ ۷۶٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۳۶۷.
  77. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۷–۳۸.
  78. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۱۶۶.
  79. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۸–۳۹.
  80. ۸۰٫۰ ۸۰٫۱ ۸۰٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۲۱۶.
  81. ۸۱٫۰ ۸۱٫۱ ۸۱٫۲ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۹.
  82. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۸۶.
  83. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۲۱.
  84. ۸۴٫۰ ۸۴٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۴۰.
  85. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۴۱.
  86. ۸۶٫۰ ۸۶٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۴۲.
  87. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۴۳.
  88. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۴۳–۴۴.
  89. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۵۱.
  90. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۴۴.
  91. ۹۱٫۰ ۹۱٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۴۶.
  92. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۴۶–۴۷.
  93. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۹۵.
  94. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۸۰۲.
  95. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۹۰۹.
  96. ۹۶٫۰ ۹۶٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۲۹۴.
  97. ۹۷٫۰ ۹۷٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۴۷.
  98. ۹۸٫۰ ۹۸٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۹۶۳.
  99. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۱۸.
  100. ۱۰۰٫۰ ۱۰۰٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۴۸.
  101. ۱۰۱٫۰ ۱۰۱٫۱ ۱۰۱٫۲ ۱۰۱٫۳ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۹۰.
  102. ۱۰۲٫۰ ۱۰۲٫۱ ۱۰۲٫۲ ۱۰۲٫۳ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۴۵.
  103. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۴۲۲.
  104. ۱۰۴٫۰ ۱۰۴٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۴۹.
  105. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۴۹–۵۰.
  106. ۱۰۶٫۰ ۱۰۶٫۱ ۱۰۶٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۱۷.
  107. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۵۰.
  108. ۱۰۸٫۰ ۱۰۸٫۱ ۱۰۸٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۸۱.
  109. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۵۰–۵۱.
  110. ۱۱۰٫۰ ۱۱۰٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۳۸.
  111. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۶۴۶.
  112. ۱۱۲٫۰ ۱۱۲٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۵۱.
  113. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۳۷۵.
  114. ۱۱۴٫۰ ۱۱۴٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۵۲.
  115. ۱۱۵٫۰ ۱۱۵٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۹۸۹.
  116. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۵۲–۵۳.
  117. ۱۱۷٫۰ ۱۱۷٫۱ ۱۱۷٫۲ ۱۱۷٫۳ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۸۷۸.
  118. ۱۱۸٫۰ ۱۱۸٫۱ ۱۱۸٫۲ ۱۱۸٫۳ ۱۱۸٫۴ ۱۱۸٫۵ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۵۶۵.
  119. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۵۳.
  120. ۱۲۰٫۰ ۱۲۰٫۱ ۱۲۰٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۳۴۶.
  121. ۱۲۱٫۰ ۱۲۱٫۱ ۱۲۱٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۱۰۶.
  122. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۶۷۵.
  123. ۱۲۳٫۰ ۱۲۳٫۱ ۱۲۳٫۲ ۱۲۳٫۳ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۳۱۷.
  124. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۵۴.
  125. ۱۲۵٫۰ ۱۲۵٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۰۴.
  126. ۱۲۶٫۰ ۱۲۶٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۵۶.
  127. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۹۵۷.
  128. ۱۲۸٫۰ ۱۲۸٫۱ ۱۲۸٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۳۵۸.
  129. ۱۲۹٫۰ ۱۲۹٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۷۴۱.
  130. ۱۳۰٫۰ ۱۳۰٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۴۴.
  131. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۵۷.
  132. ۱۳۲٫۰ ۱۳۲٫۱ ۱۳۲٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۷۰۵.
  133. ۱۳۳٫۰ ۱۳۳٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۵۸.
  134. ۱۳۴٫۰ ۱۳۴٫۱ ۱۳۴٫۲ ۱۳۴٫۳ ۱۳۴٫۴ ۱۳۴٫۵ ۱۳۴٫۶ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۸۰۳.
  135. ۱۳۵٫۰ ۱۳۵٫۱ ۱۳۵٫۲ ۱۳۵٫۳ ۱۳۵٫۴ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۷۴۰.
  136. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۵۸–۵۹.
  137. ۱۳۷٫۰ ۱۳۷٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۳۷۷.
  138. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۱۵.
  139. ۱۳۹٫۰ ۱۳۹٫۱ ۱۳۹٫۲ ۱۳۹٫۳ ۱۳۹٫۴ ۱۳۹٫۵ ۱۳۹٫۶ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۱۶.
  140. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۵۹–۶۰.
  141. ۱۴۱٫۰ ۱۴۱٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۲۹.
  142. ۱۴۲٫۰ ۱۴۲٫۱ ۱۴۲٫۲ ۱۴۲٫۳ ۱۴۲٫۴ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۴۱.
  143. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۶۰.
  144. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۲۷۰.
  145. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۶۰–۶۱.
  146. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۶۱–۶۲.
  147. ۱۴۷٫۰ ۱۴۷٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۶۲.
  148. ۱۴۸٫۰ ۱۴۸٫۱ ۱۴۸٫۲ ۱۴۸٫۳ ۱۴۸٫۴ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۴۹۳.
  149. ۱۴۹٫۰ ۱۴۹٫۱ ۱۴۹٫۲ ۱۴۹٫۳ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۱۴.
  150. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۸۳۴.
  151. ۱۵۱٫۰ ۱۵۱٫۱ ۱۵۱٫۲ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۶۳.
  152. ۱۵۲٫۰ ۱۵۲٫۱ ۱۵۲٫۲ ۱۵۲٫۳ ۱۵۲٫۴ ۱۵۲٫۵ ۱۵۲٫۶ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۱۹۰.
  153. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۶۳–۶۴.
  154. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۹۰.
  155. ۱۵۵٫۰ ۱۵۵٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۶۴.
  156. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۸۲۴.
  157. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۷۸.
  158. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۶۵.
  159. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۸۱.
  160. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۷۲۷.
  161. ۱۶۱٫۰ ۱۶۱٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۹۶۸.
  162. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۲۰.
  163. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۵۹۱.
  164. ۱۶۴٫۰ ۱۶۴٫۱ ۱۶۴٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۳۸.
  165. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۶۰۶.
  166. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۳۱۶.
  167. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۳۸۴.
  168. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۶۵–۶۶.
  169. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۹۷۸.
  170. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۶۶.
  171. ۱۷۱٫۰ ۱۷۱٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۱۱۵.
  172. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۶۷.
  173. ۱۷۳٫۰ ۱۷۳٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۴۰.
  174. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۶۹–۷۰.
  175. ۱۷۵٫۰ ۱۷۵٫۱ ۱۷۵٫۲ ۱۷۵٫۳ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۳۶۱.
  176. ۱۷۶٫۰ ۱۷۶٫۱ ۱۷۶٫۲ ۱۷۶٫۳ ۱۷۶٫۴ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۴۲۶.
  177. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۹۱۸.
  178. ۱۷۸٫۰ ۱۷۸٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۷۰.
  179. ۱۷۹٫۰ ۱۷۹٫۱ ۱۷۹٫۲ ۱۷۹٫۳ ۱۷۹٫۴ ۱۷۹٫۵ ۱۷۹٫۶ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۸۴۵.
  180. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۳۴۹.
  181. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۷۲.
  182. ۱۸۲٫۰ ۱۸۲٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۶۳.
  183. ۱۸۳٫۰ ۱۸۳٫۱ ۱۸۳٫۲ ۱۸۳٫۳ ۱۸۳٫۴ ۱۸۳٫۵ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۲۳۶.
  184. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۷۲–۷۳.
  185. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۷۳.
  186. ۱۸۶٫۰ ۱۸۶٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۱۴۹.
  187. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۷۳–۷۴.
  188. ۱۸۸٫۰ ۱۸۸٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۷۹.
  189. ۱۸۹٫۰ ۱۸۹٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۵۹۴.
  190. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۷۴.
  191. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۱۸.
  192. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۶۵.
  193. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۹۷۱.
  194. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۳۰۵.
  195. ۱۹۵٫۰ ۱۹۵٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۳۰.
  196. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۳۲.
  197. ۱۹۷٫۰ ۱۹۷٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۷۶.
  198. ۱۹۸٫۰ ۱۹۸٫۱ ۱۹۸٫۲ ۱۹۸٫۳ ۱۹۸٫۴ ۱۹۸٫۵ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۲۱۳.
  199. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۱۴.
  200. ۲۰۰٫۰ ۲۰۰٫۱ ۲۰۰٫۲ ۲۰۰٫۳ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۹۸۰.
  201. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۵۶.
  202. ۲۰۲٫۰ ۲۰۲٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۷۷.
  203. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۹۰۱.
  204. ۲۰۴٫۰ ۲۰۴٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۷۸.
  205. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۶۴.
  206. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۷۸–۷۹.
  207. ۲۰۷٫۰ ۲۰۷٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۷۹.
  208. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۹۸۱.
  209. ۲۰۹٫۰ ۲۰۹٫۱ ۲۰۹٫۲ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۸۰.
  210. ۲۱۰٫۰ ۲۱۰٫۱ ۲۱۰٫۲ ۲۱۰٫۳ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۳۲۷.
  211. ۲۱۱٫۰ ۲۱۱٫۱ ۲۱۱٫۲ ۲۱۱٫۳ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۱۵۳.
  212. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۲۷۲.
  213. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۲۹۹.
  214. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۳۶۳.
  215. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۵۰.
  216. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۸۲.
  217. ۲۱۷٫۰ ۲۱۷٫۱ ۲۱۷٫۲ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۸۳.
  218. ۲۱۸٫۰ ۲۱۸٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۵۱۲.
  219. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۱۰.
  220. ۲۲۰٫۰ ۲۲۰٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۸۴.
  221. ۲۲۱٫۰ ۲۲۱٫۱ ۲۲۱٫۲ ۲۲۱٫۳ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۴۲۷.
  222. ۲۲۲٫۰ ۲۲۲٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۴۷۰.
  223. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۹۸۵.
  224. ۲۲۴٫۰ ۲۲۴٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۳۴۱.
  225. ۲۲۵٫۰ ۲۲۵٫۱ ۲۲۵٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۵۲۸.
  226. ۲۲۶٫۰ ۲۲۶٫۱ ۲۲۶٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۷۰۹.
  227. ۲۲۷٫۰ ۲۲۷٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۸۹.
  228. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۸۶.
  229. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۹۳۵.
  230. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۹۳۹.
  231. ۲۳۱٫۰ ۲۳۱٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۸۷.
  232. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۳۷۶.
  233. ۲۳۳٫۰ ۲۳۳٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۹۵۴.
  234. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۸۷–۸۸.
  235. ۲۳۵٫۰ ۲۳۵٫۱ ۲۳۵٫۲ ۲۳۵٫۳ ۲۳۵٫۴ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۳۱.
  236. ۲۳۶٫۰ ۲۳۶٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۶۷.
  237. ۲۳۷٫۰ ۲۳۷٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۸۸.
  238. ۲۳۸٫۰ ۲۳۸٫۱ ۲۳۸٫۲ ۲۳۸٫۳ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۵۸۰.
  239. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۸۹.
  240. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۴۷.
  241. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۹۱.
  242. ۲۴۲٫۰ ۲۴۲٫۱ ۲۴۲٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۵۲.
  243. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۳۰.
  244. ۲۴۴٫۰ ۲۴۴٫۱ ۲۴۴٫۲ ۲۴۴٫۳ ۲۴۴٫۴ ۲۴۴٫۵ ۲۴۴٫۶ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۵۶۶.
  245. ۲۴۵٫۰ ۲۴۵٫۱ ۲۴۵٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۲۸.
  246. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۹۱–۹۲.
  247. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۹۲.
  248. ۲۴۸٫۰ ۲۴۸٫۱ ۲۴۸٫۲ ۲۴۸٫۳ ۲۴۸٫۴ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۳۰۷.
  249. ۲۴۹٫۰ ۲۴۹٫۱ ۲۴۹٫۲ ۲۴۹٫۳ ۲۴۹٫۴ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۳۸۵.
  250. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۹۳.
  251. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۹۳–۹۴.
  252. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۵۷.
  253. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۹۴.
  254. ۲۵۴٫۰ ۲۵۴٫۱ ۲۵۴٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۲۶۴.
  255. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۹۴–۹۵.
  256. ۲۵۶٫۰ ۲۵۶٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۸۶.
  257. ۲۵۷٫۰ ۲۵۷٫۱ ۲۵۷٫۲ ۲۵۷٫۳ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۵۵۸.
  258. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۹۵.
  259. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۱۲۱.
  260. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۲۹۲.
  261. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۳۰۱.
  262. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۹۵–۹۶.
  263. ۲۶۳٫۰ ۲۶۳٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۳۶.
  264. ۲۶۴٫۰ ۲۶۴٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۳۴۰.
  265. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۹۶.
  266. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۲۹۳.
  267. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۹۷.
  268. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۹۷–۹۸.
  269. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۰۷.
  270. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۹۸.
  271. ۲۷۱٫۰ ۲۷۱٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۵۶.
  272. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۹۸–۱۰۰.
  273. ۲۷۳٫۰ ۲۷۳٫۱ ۲۷۳٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۵۴۳.
  274. ۲۷۴٫۰ ۲۷۴٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۷۱.
  275. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۰۰.
  276. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۲۵۳.
  277. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۰۰–۱۰۱.
  278. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۰۱.
  279. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۰۲.
  280. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۹۶۸.
  281. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۰۲–۱۰۳.
  282. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۰۲.
  283. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۲۸۴.
  284. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۰۳–۱۰۴.
  285. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۶۷۷.
  286. ۲۸۶٫۰ ۲۸۶٫۱ ۲۸۶٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۶۸۵.
  287. ۲۸۷٫۰ ۲۸۷٫۱ ۲۸۷٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۲۸۱.
  288. ۲۸۸٫۰ ۲۸۸٫۱ ۲۸۸٫۲ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۰۴.
  289. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۲۲۵.
  290. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۸۱۲.
  291. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۳۳۸.
  292. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۰۵–۱۰۶.
  293. ۲۹۳٫۰ ۲۹۳٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۳۷.
  294. ۲۹۴٫۰ ۲۹۴٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۱۹.
  295. ۲۹۵٫۰ ۲۹۵٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۴۷۱.
  296. ۲۹۶٫۰ ۲۹۶٫۱ ۲۹۶٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۷۶۸.
  297. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۲۴۸.
  298. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۴۴.
  299. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۰۶–۱۰۷.
  300. ۳۰۰٫۰ ۳۰۰٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۲۲۱.
  301. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۰۷.
  302. ۳۰۲٫۰ ۳۰۲٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۰۸.
  303. ۳۰۳٫۰ ۳۰۳٫۱ ۳۰۳٫۲ ۳۰۳٫۳ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۷۸۶.
  304. ۳۰۴٫۰ ۳۰۴٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۷۳.
  305. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۰۹.
  306. ۳۰۶٫۰ ۳۰۶٫۱ ۳۰۶٫۲ ۳۰۶٫۳ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۱۳.
  307. ۳۰۷٫۰ ۳۰۷٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۷۱۲.
  308. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۰۹–۱۱۰.
  309. ۳۰۹٫۰ ۳۰۹٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۴۹.
  310. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۱۰.
  311. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۱۰–۱۱۱.
  312. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۱۱.
  313. ۳۱۳٫۰ ۳۱۳٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۷۰.
  314. ۳۱۴٫۰ ۳۱۴٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۱۲.
  315. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۴۵۲.
  316. ۳۱۶٫۰ ۳۱۶٫۱ ۳۱۶٫۲ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۱۳.
  317. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۶۴۵.
  318. ۳۱۸٫۰ ۳۱۸٫۱ ۳۱۸٫۲ ۳۱۸٫۳ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۴۱.
  319. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۱۴.
  320. ۳۲۰٫۰ ۳۲۰٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۴۰۹.
  321. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۱۴–۱۱۵.
  322. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۱۵.
  323. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۱۵۸.
  324. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۱۶۲.
  325. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۲۷۰.
  326. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۱۵–۱۱۶.
  327. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۹۰۲.
  328. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۱۶.
  329. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۳۲۷.
  330. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۱۶–۱۱۷.
  331. ۳۳۱٫۰ ۳۳۱٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۲۵۷.
  332. ۳۳۲٫۰ ۳۳۲٫۱ ۳۳۲٫۲ ۳۳۲٫۳ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۴۳.
  333. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۱۷.
  334. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۱۷–۱۱۸.
  335. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۱۸.
  336. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۱۸–۱۱۹.
  337. ۳۳۷٫۰ ۳۳۷٫۱ ۳۳۷٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۲۵۳.
  338. ۳۳۸٫۰ ۳۳۸٫۱ ۳۳۸٫۲ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۱۹.
  339. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۳۴۶.
  340. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۳۷۲.
  341. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۲۰–۱۲۱.
  342. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۹۴۵.
  343. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۲۱.
  344. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۷۷۷.
  345. ۳۴۵٫۰ ۳۴۵٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۲۳۱.
  346. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۶۹.
  347. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۹۱۰.
  348. ۳۴۸٫۰ ۳۴۸٫۱ ۳۴۸٫۲ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۲۲.
  349. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۸۶.
  350. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۲۶۴.
  351. ۳۵۱٫۰ ۳۵۱٫۱ ۳۵۱٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۲۸۵.
  352. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۲۳–۱۲۴.
  353. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۲۳۳.
  354. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۶۰۷.
  355. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۱۵۷.
  356. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۲۴.
  357. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۳۶۹.
  358. ۳۵۸٫۰ ۳۵۸٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۲۵.
  359. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۲۶.
  360. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۳۵۱.
  361. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۴۴.
  362. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۲۶–۱۲۷.
  363. ۳۶۳٫۰ ۳۶۳٫۱ ۳۶۳٫۲ ۳۶۳٫۳ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۹۹۳.
  364. ۳۶۴٫۰ ۳۶۴٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۲۷.
  365. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۲۸.
  366. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۹۲.
  367. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۲۸–۱۲۹.
  368. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۲۹.
  369. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۴۵۰.
  370. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۳۰.
  371. ۳۷۱٫۰ ۳۷۱٫۱ ۳۷۱٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۹۹۴.
  372. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۹۷۸.
  373. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۳۰–۱۳۱.
  374. ۳۷۴٫۰ ۳۷۴٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۶۸۹.
  375. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۰۹.
  376. ۳۷۶٫۰ ۳۷۶٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۵۴۲.
  377. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۴۲۸.
  378. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۶۵۰.
  379. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۳۱.
  380. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۳۱–۱۳۲.
  381. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۴۷۶.
  382. ۳۸۲٫۰ ۳۸۲٫۱ ۳۸۲٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۹۹۵.
  383. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۳۲.
  384. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۳۲–۱۳۳.
  385. ۳۸۵٫۰ ۳۸۵٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۷۱۱.
  386. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۳۳–۱۳۴.
  387. ۳۸۷٫۰ ۳۸۷٫۱ ۳۸۷٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۶۵۶.
  388. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۳۴.
  389. ۳۸۹٫۰ ۳۸۹٫۱ ۳۸۹٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۲۳.
  390. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۷۸۳.
  391. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۳۵.
  392. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۶۸۲.
  393. ۳۹۳٫۰ ۳۹۳٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۹۲۹.
  394. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۳۵–۱۳۶.
  395. ۳۹۵٫۰ ۳۹۵٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۳۱۱.
  396. ۳۹۶٫۰ ۳۹۶٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۳۲۶.
  397. ۳۹۷٫۰ ۳۹۷٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۷۵۲.
  398. ۳۹۸٫۰ ۳۹۸٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۳۶.
  399. ۳۹۹٫۰ ۳۹۹٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۷۰۸.
  400. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۳۷–۱۳۸.
  401. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۳۸.
  402. ۴۰۲٫۰ ۴۰۲٫۱ ۴۰۲٫۲ ۴۰۲٫۳ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۷۹.
  403. ۴۰۳٫۰ ۴۰۳٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۳۴۷.
  404. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۳۹.
  405. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۲۳۸.
  406. ۴۰۶٫۰ ۴۰۶٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۴۰.
  407. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۳۶.
  408. ۴۰۸٫۰ ۴۰۸٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۹۳۳.
  409. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۴۱.
  410. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۴۱–۱۴۲.
  411. ۴۱۱٫۰ ۴۱۱٫۱ ۴۱۱٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۱۵۶.
  412. ۴۱۲٫۰ ۴۱۲٫۱ ۴۱۲٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۳۲۵.
  413. ۴۱۳٫۰ ۴۱۳٫۱ ۴۱۳٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۳۹۴.
  414. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۴۲.
  415. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۴۲–۱۴۳.
  416. ۴۱۶٫۰ ۴۱۶٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۴۳.
  417. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۴۳–۱۴۴.
  418. ۴۱۸٫۰ ۴۱۸٫۱ ۴۱۸٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۲۹۹.
  419. ۴۱۹٫۰ ۴۱۹٫۱ ۴۱۹٫۲ ۴۱۹٫۳ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۶۷۸.
  420. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۴۴.
  421. ۴۲۱٫۰ ۴۲۱٫۱ ۴۲۱٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۶۸.
  422. ۴۲۲٫۰ ۴۲۲٫۱ ۴۲۲٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۱۲۶.
  423. ۴۲۳٫۰ ۴۲۳٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۴۵.
  424. ۴۲۴٫۰ ۴۲۴٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۹۷۵.
  425. ۴۲۵٫۰ ۴۲۵٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۴۶.
  426. ۴۲۶٫۰ ۴۲۶٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۴۸.
  427. ۴۲۷٫۰ ۴۲۷٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۸۵.
  428. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۹۵.
  429. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۲۳۴.
  430. ۴۳۰٫۰ ۴۳۰٫۱ ۴۳۰٫۲ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۴۷.
  431. ۴۳۱٫۰ ۴۳۱٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۹۲۲.
  432. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۴۹.
  433. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۴۹–۱۵۰.
  434. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۵۰.
  435. ۴۳۵٫۰ ۴۳۵٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۵۱.
  436. ۴۳۶٫۰ ۴۳۶٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۴۶.
  437. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۵۲–۱۵۳.
  438. ۴۳۸٫۰ ۴۳۸٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۲۲۹.
  439. ۴۳۹٫۰ ۴۳۹٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۴۴۲.
  440. ۴۴۰٫۰ ۴۴۰٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۲۴۱.
  441. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۴۵۶.
  442. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۵۳.
  443. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۳۴۲.
  444. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۵۳–۱۵۴.
  445. ۴۴۵٫۰ ۴۴۵٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۳۸۲.
  446. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۵۴–۱۵۵.
  447. ۴۴۷٫۰ ۴۴۷٫۱ ۴۴۷٫۲ ۴۴۷٫۳ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۵۱.
  448. ۴۴۸٫۰ ۴۴۸٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۵۵.
  449. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۳۲۴.
  450. ۴۵۰٫۰ ۴۵۰٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۵۶.
  451. ۴۵۱٫۰ ۴۵۱٫۱ ۴۵۱٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۹۳۰.
  452. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۵۷.
  453. ۴۵۳٫۰ ۴۵۳٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۵۰۳.
  454. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۵۸.
  455. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۲۴.
  456. ۴۵۶٫۰ ۴۵۶٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۵۹.
  457. ۴۵۷٫۰ ۴۵۷٫۱ ۴۵۷٫۲ ۴۵۷٫۳ ۴۵۷٫۴ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۱۲.
  458. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۷۴.
  459. ۴۵۹٫۰ ۴۵۹٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۴۴۰.
  460. ۴۶۰٫۰ ۴۶۰٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۹۹.
  461. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۶۰.
  462. ۴۶۲٫۰ ۴۶۲٫۱ ۴۶۲٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۲۳۹.
  463. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۶۰–۱۶۱.
  464. ۴۶۴٫۰ ۴۶۴٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۱۲.
  465. ۴۶۵٫۰ ۴۶۵٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۶۹۷.
  466. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۶۱.
  467. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۲۳۷.
  468. ۴۶۸٫۰ ۴۶۸٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۶۲.
  469. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۶۳.
  470. ۴۷۰٫۰ ۴۷۰٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۶۴.
  471. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۶۴–۱۶۵.
  472. ۴۷۲٫۰ ۴۷۲٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۶۵.
  473. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۶۶.
  474. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۶۶–۱۶۷.
  475. ۴۷۵٫۰ ۴۷۵٫۱ ۴۷۵٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۹۷.
  476. ۴۷۶٫۰ ۴۷۶٫۱ ۴۷۶٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۱۱۳.
  477. ۴۷۷٫۰ ۴۷۷٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۲۵.
  478. ۴۷۸٫۰ ۴۷۸٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۶۷.
  479. ۴۷۹٫۰ ۴۷۹٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۶۸.
  480. ۴۸۰٫۰ ۴۸۰٫۱ ۴۸۰٫۲ ۴۸۰٫۳ ۴۸۰٫۴ ۴۸۰٫۵ ۴۸۰٫۶ ۴۸۰٫۷ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۹۶۵.
  481. ۴۸۱٫۰ ۴۸۱٫۱ ۴۸۱٫۲ ۴۸۱٫۳ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۹۶۶.
  482. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۶۴۶.
  483. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۶۴۷.
  484. ۴۸۴٫۰ ۴۸۴٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۶۹.
  485. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۱۸.
  486. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۶۹–۱۷۰.
  487. ۴۸۷٫۰ ۴۸۷٫۱ ۴۸۷٫۲ ۴۸۷٫۳ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۲۹۰.
  488. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۷۰–۱۷۱.
  489. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۴۶۶.
  490. ۴۹۰٫۰ ۴۹۰٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۷۱.
  491. ۴۹۱٫۰ ۴۹۱٫۱ ۴۹۱٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۹۲۱.
  492. ۴۹۲٫۰ ۴۹۲٫۱ ۴۹۲٫۲ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۷۲.
  493. ۴۹۳٫۰ ۴۹۳٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۲۲۶.
  494. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۱۳.
  495. ۴۹۵٫۰ ۴۹۵٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۷۳.
  496. ۴۹۶٫۰ ۴۹۶٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۱۵۹.
  497. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۷۴.
  498. ۴۹۸٫۰ ۴۹۸٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۷۵.
  499. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۱۲.
  500. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۷۶.
  501. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۸۰۱.
  502. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۷۷.
  503. ۵۰۳٫۰ ۵۰۳٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۷۸.
  504. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۸۳۹.
  505. ۵۰۵٫۰ ۵۰۵٫۱ ۵۰۵٫۲ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۷۹.
  506. ۵۰۶٫۰ ۵۰۶٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۲۳۸.
  507. ۵۰۷٫۰ ۵۰۷٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۸۰.
  508. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۱۶.
  509. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۹۱۸.
  510. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۲۲.
  511. ۵۱۱٫۰ ۵۱۱٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۸۱.
  512. ۵۱۲٫۰ ۵۱۲٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۲۶.
  513. ۵۱۳٫۰ ۵۱۳٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۳۳.
  514. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۷۷۲.
  515. ۵۱۵٫۰ ۵۱۵٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۸۲.
  516. ۵۱۶٫۰ ۵۱۶٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۸۳.
  517. ۵۱۷٫۰ ۵۱۷٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۸۴.
  518. ۵۱۸٫۰ ۵۱۸٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۲۵۸.
  519. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۸۵.
  520. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۱۹.
  521. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۸۵–۱۸۶.
  522. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۸۶–۱۸۷.
  523. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۲۹.
  524. ۵۲۴٫۰ ۵۲۴٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۸۷.
  525. ۵۲۵٫۰ ۵۲۵٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۳۹.
  526. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۸۸.
  527. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۸۹.
  528. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۱۱.
  529. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۸۹–۱۹۰.
  530. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۹۰.
  531. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۹۱.
  532. ۵۳۲٫۰ ۵۳۲٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۹۲.
  533. ۵۳۳٫۰ ۵۳۳٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۷۲.
  534. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۴۰۲.
  535. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۹۳.
  536. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۹۴.
  537. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۹۴–۱۹۵.
  538. ۵۳۸٫۰ ۵۳۸٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۹۵.
  539. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۹۶.
  540. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۸۲۱.
  541. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۹۶–۱۹۷.
  542. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۸۳۷.
  543. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۹۷.
  544. ۵۴۴٫۰ ۵۴۴٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۷۳۵.
  545. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۹۷–۱۹۸.
  546. ۵۴۶٫۰ ۵۴۶٫۱ ۵۴۶٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۳۱۹.
  547. ۵۴۷٫۰ ۵۴۷٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۶۳۱.
  548. ۵۴۸٫۰ ۵۴۸٫۱ ۵۴۸٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۹۱.
  549. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۹۸.
  550. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۸۶۹.
  551. ۵۵۱٫۰ ۵۵۱٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۱۹۹.
  552. ۵۵۲٫۰ ۵۵۲٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۷۵.
  553. ۵۵۳٫۰ ۵۵۳٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۰۰.
  554. ۵۵۴٫۰ ۵۵۴٫۱ ۵۵۴٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۲۰۹.
  555. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۰۱.
  556. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۰۱–۲۰۲.
  557. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۰۲–۲۰۳.
  558. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۰۳–۲۰۴.
  559. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۰۴.
  560. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۳۰۴.
  561. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۰۵.
  562. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۶۹۰.
  563. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۰۵–۲۰۶.
  564. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۴۵۱.
  565. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۲۰۰۴.
  566. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۰۶.
  567. ۵۶۷٫۰ ۵۶۷٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۹۴۷.
  568. ۵۶۸٫۰ ۵۶۸٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۰۷.
  569. ۵۶۹٫۰ ۵۶۹٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۰۸.
  570. ۵۷۰٫۰ ۵۷۰٫۱ ۵۷۰٫۲ ۵۷۰٫۳ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۹۵۹.
  571. ۵۷۱٫۰ ۵۷۱٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۰۹.
  572. ۵۷۲٫۰ ۵۷۲٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۳۹۰.
  573. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۱۰–۲۱۱.
  574. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۱۱.
  575. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۱۱–۲۱۲.
  576. ۵۷۶٫۰ ۵۷۶٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۶۶۷.
  577. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۱۲.
  578. ۵۷۸٫۰ ۵۷۸٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۵۸.
  579. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۴۰۱.
  580. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۱۲–۲۱۳.
  581. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۶۵۸.
  582. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۱۳.
  583. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۱۴.
  584. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۱۴–۲۱۵.
  585. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۱۶.
  586. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۱۵.
  587. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۲۴۰.
  588. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۱۵–۲۱۶.
  589. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۲۴۹.
  590. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۱۶.
  591. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۳۱۱.
  592. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۱۶–۲۱۷.
  593. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۱۷.
  594. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۱۸–۲۱۹.
  595. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۱۹.
  596. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۸۰۷.
  597. ۵۹۷٫۰ ۵۹۷٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۲۰.
  598. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۳۷۲.
  599. ۵۹۹٫۰ ۵۹۹٫۱ ۵۹۹٫۲ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۲۱.
  600. ۶۰۰٫۰ ۶۰۰٫۱ ۶۰۰٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۲۲۳.
  601. ۶۰۱٫۰ ۶۰۱٫۱ ۶۰۱٫۲ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۲۲.
  602. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۶۷۱.
  603. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۲۲–۲۲۳.
  604. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۷۶.
  605. ۶۰۵٫۰ ۶۰۵٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۲۳.
  606. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۷۴۵.
  607. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۲۳–۲۲۴.
  608. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۹۱۳.
  609. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۲۴.
  610. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۲۴–۲۲۵.
  611. ۶۱۱٫۰ ۶۱۱٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۲۵.
  612. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۲۷.
  613. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۵۳.
  614. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۱۰.
  615. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۳۷.
  616. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۲۶.
  617. ۶۱۷٫۰ ۶۱۷٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۲۷.
  618. ۶۱۸٫۰ ۶۱۸٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۷۷.
  619. ۶۱۹٫۰ ۶۱۹٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۲۸.
  620. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۵۵۲.
  621. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۲۹.
  622. ۶۲۲٫۰ ۶۲۲٫۱ ۶۲۲٫۲ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۳۰.
  623. ۶۲۳٫۰ ۶۲۳٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۲۵۰.
  624. ۶۲۴٫۰ ۶۲۴٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۳۱.
  625. ۶۲۵٫۰ ۶۲۵٫۱ ۶۲۵٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۵۰۰.
  626. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۳۱–۲۳۲.
  627. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۳۲۹.
  628. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۳۲.
  629. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۱۶۳.
  630. ۶۳۰٫۰ ۶۳۰٫۱ ۶۳۰٫۲ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۳۳.
  631. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۹۵۸.
  632. ۶۳۲٫۰ ۶۳۲٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۳۴.
  633. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۳۴–۲۳۵.
  634. ۶۳۴٫۰ ۶۳۴٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۵۱.
  635. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۳۵.
  636. ۶۳۶٫۰ ۶۳۶٫۱ ۶۳۶٫۲ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۳۶.
  637. ۶۳۷٫۰ ۶۳۷٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۸۷۹.
  638. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۲۹۸.
  639. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۳۶–۲۳۷.
  640. ۶۴۰٫۰ ۶۴۰٫۱ ۶۴۰٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۹۶۳.
  641. ۶۴۱٫۰ ۶۴۱٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۳۷.
  642. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۶۱۷.
  643. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۶۱.
  644. ۶۴۴٫۰ ۶۴۴٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۳۸.
  645. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۲۶۹.
  646. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۳۹.
  647. ۶۴۷٫۰ ۶۴۷٫۱ ۶۴۷٫۲ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۴۰.
  648. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۴۰–۲۴۱.
  649. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۴۱.
  650. ۶۵۰٫۰ ۶۵۰٫۱ ۶۵۰٫۲ ۶۵۰٫۳ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۴۲.
  651. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۶۲۲.
  652. ۶۵۲٫۰ ۶۵۲٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۱۰.
  653. ۶۵۳٫۰ ۶۵۳٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۵۳.
  654. ۶۵۴٫۰ ۶۵۴٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۴۶.
  655. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۴۳.
  656. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۴۴.
  657. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۴۴–۲۴۵.
  658. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۴۵.
  659. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۴۶.
  660. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۴۶–۲۴۷.
  661. ۶۶۱٫۰ ۶۶۱٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۲۷۴.
  662. ۶۶۲٫۰ ۶۶۲٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۷۷۹.
  663. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۴۷.
  664. ۶۶۴٫۰ ۶۶۴٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۱۹.
  665. ۶۶۵٫۰ ۶۶۵٫۱ ۶۶۵٫۲ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۴۸.
  666. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۴۶۵.
  667. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۴۵.
  668. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۵۲۷.
  669. ۶۶۹٫۰ ۶۶۹٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۶۷.
  670. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۲۸۹.
  671. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۴۹.
  672. ۶۷۲٫۰ ۶۷۲٫۱ ۶۷۲٫۲ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۵۰.
  673. ۶۷۳٫۰ ۶۷۳٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۵۱.
  674. ۶۷۴٫۰ ۶۷۴٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۵۲.
  675. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۷۱۵.
  676. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۵۳.
  677. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۹۷۳.
  678. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۵۳–۲۵۴.
  679. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۵۴.
  680. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۵۴–۲۵۵.
  681. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۳۵.
  682. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۶۶۹.
  683. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۵۵.
  684. ۶۸۴٫۰ ۶۸۴٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۵۶.
  685. ۶۸۵٫۰ ۶۸۵٫۱ ۶۸۵٫۲ ۶۸۵٫۳ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۵۷.
  686. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۸۱۷.
  687. ۶۸۷٫۰ ۶۸۷٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۶۲۷.
  688. ۶۸۸٫۰ ۶۸۸٫۱ ۶۸۸٫۲ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۵۸.
  689. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۱۵۰.
  690. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۷۱۶.
  691. ۶۹۱٫۰ ۶۹۱٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۷۵.
  692. ۶۹۲٫۰ ۶۹۲٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۵۹.
  693. ۶۹۳٫۰ ۶۹۳٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۶۰.
  694. ۶۹۴٫۰ ۶۹۴٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۶۱.
  695. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۶۲.
  696. ۶۹۶٫۰ ۶۹۶٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۱۶۵.
  697. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۶۲–۲۶۳.
  698. ۶۹۸٫۰ ۶۹۸٫۱ ۶۹۸٫۲ ۶۹۸٫۳ ۶۹۸٫۴ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۵۲۹.
  699. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۶۳.
  700. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۶۳–۲۶۴.
  701. ۷۰۱٫۰ ۷۰۱٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۶۴.
  702. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۶۴–۲۶۵.
  703. ۷۰۳٫۰ ۷۰۳٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۹۳۳.
  704. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۶۵.
  705. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۶۶.
  706. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۲۴.
  707. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۶۷.
  708. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۴۹۱.
  709. ۷۰۹٫۰ ۷۰۹٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۶۸.
  710. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۶۹.
  711. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۶۹–۲۷۰.
  712. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۷۰–۲۷۱.
  713. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۷۱.
  714. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۸۲.
  715. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۷۱–۲۷۳.
  716. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۵۶.
  717. ۷۱۷٫۰ ۷۱۷٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۷۳.
  718. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۹۳۷.
  719. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۵۷۸.
  720. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۷۴–۲۷۵.
  721. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۵۲۱.
  722. ۷۲۲٫۰ ۷۲۲٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۹۴۵.
  723. ۷۲۳٫۰ ۷۲۳٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۷۵.
  724. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۵۵۵.
  725. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۷۶.
  726. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۷۶–۲۷۷.
  727. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۷۷.
  728. ۷۲۸٫۰ ۷۲۸٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۲۰۸.
  729. ۷۲۹٫۰ ۷۲۹٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۳۱۴.
  730. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۷۷–۲۷۸.
  731. ۷۳۱٫۰ ۷۳۱٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۷۸.
  732. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۶۰۳.
  733. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۶۱۵.
  734. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۶۱۹.
  735. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۷۹.
  736. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۷۹–۲۸۰.
  737. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۸۰.
  738. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۸۰–۲۸۱.
  739. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۶۰.
  740. ۷۴۰٫۰ ۷۴۰٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۳۶۸.
  741. ۷۴۱٫۰ ۷۴۱٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۸۱.
  742. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۸۲.
  743. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۱۶۱.
  744. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۸۲–۲۸۳.
  745. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۲۳۲.
  746. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۶۲.
  747. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۸۳–۲۸۴.
  748. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۸۴.
  749. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۲۷۴.
  750. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۸۴–۲۸۵.
  751. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۸۵.
  752. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۸۶.
  753. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۸۶–۲۸۷.
  754. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۲۷.
  755. ۷۵۵٫۰ ۷۵۵٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۸۷.
  756. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۸۸.
  757. ۷۵۷٫۰ ۷۵۷٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۸۹.
  758. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۵۸.
  759. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۱۲۸.
  760. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۹۰.
  761. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۶۸۹.
  762. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۹۰–۲۹۱.
  763. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۴۷.
  764. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۹۱.
  765. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۹۲.
  766. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۹۲–۲۹۳.
  767. ۷۶۷٫۰ ۷۶۷٫۱ ۷۶۷٫۲ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۹۴.
  768. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۶۷.
  769. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۶۸۱.
  770. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۸۰۰.
  771. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۹۵–۲۹۶.
  772. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۲۸۷.
  773. ۷۷۳٫۰ ۷۷۳٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۹۶.
  774. ۷۷۴٫۰ ۷۷۴٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۹۷.
  775. ۷۷۵٫۰ ۷۷۵٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۹۸.
  776. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۲۹۸–۲۹۹.
  777. ۷۷۷٫۰ ۷۷۷٫۱ ۷۷۷٫۲ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۴۴.
  778. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۶۰.
  779. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۰۰–۳۰۱.
  780. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۰۱.
  781. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۳۷۳.
  782. ۷۸۲٫۰ ۷۸۲٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۰۲.
  783. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۲۳۰.
  784. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۵۴۱.
  785. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۰۳.
  786. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۴۷.
  787. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۰۳–۳۰۴.
  788. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۲۵۵.
  789. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۰۴.
  790. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۰۴–۳۰۵.
  791. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۰۵.
  792. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۵۳.
  793. ۷۹۳٫۰ ۷۹۳٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۰۶.
  794. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۶۱۸.
  795. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۲۵۴.
  796. ۷۹۶٫۰ ۷۹۶٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۰۷.
  797. ۷۹۷٫۰ ۷۹۷٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۱۱۸.
  798. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۰۸.
  799. ۷۹۹٫۰ ۷۹۹٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۳۱۲.
  800. ۸۰۰٫۰ ۸۰۰٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۰۹.
  801. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۰۹–۳۱۰.
  802. ۸۰۲٫۰ ۸۰۲٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۱۰.
  803. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۱۱.
  804. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۸۲۵.
  805. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۵۱۷.
  806. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۷۰۴.
  807. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۱۱–۳۱۲.
  808. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۹۴.
  809. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۳۶۵.
  810. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۷۸۲.
  811. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۸۳۵.
  812. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۱۲.
  813. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۸۷.
  814. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۱۲–۳۱۳.
  815. ۸۱۵٫۰ ۸۱۵٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۶۸۷.
  816. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۳۶۲.
  817. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۱۳.
  818. ۸۱۸٫۰ ۸۱۸٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۱۴.
  819. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۱۶.
  820. ۸۲۰٫۰ ۸۲۰٫۱ ۸۲۰٫۲ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۱۷.
  821. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۶۰۰.
  822. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۲۹.
  823. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۱۶۹.
  824. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۲۸.
  825. ۸۲۵٫۰ ۸۲۵٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۱۸.
  826. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۶۶۷.
  827. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۳۲.
  828. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۱۸۲.
  829. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۷۸۴.
  830. ۸۳۰٫۰ ۸۳۰٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۹۳۱.
  831. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۳۴.
  832. ۸۳۲٫۰ ۸۳۲٫۱ ۸۳۲٫۲ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۱۹.
  833. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۲۰.
  834. ۸۳۴٫۰ ۸۳۴٫۱ ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۱۷.
  835. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۲۰–۳۲۱.
  836. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۲۱.
  837. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۲۱–۳۲۲.
  838. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۲۲.
  839. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۲۲–۳۲۳.
  840. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۲۵۲.
  841. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۲۴.
  842. ۸۴۲٫۰ ۸۴۲٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۲۵.
  843. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۳۱۹.
  844. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۲۵–۳۲۶.
  845. ۸۴۵٫۰ ۸۴۵٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۲۷.
  846. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۹۶۰.
  847. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۲۷–۳۲۸.
  848. ۸۴۸٫۰ ۸۴۸٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۲۸.
  849. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۷۳۷.
  850. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۲۸–۳۲۹.
  851. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۲۵.
  852. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۷۰.
  853. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۲۹–۳۳۱.
  854. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۵۳۳.
  855. ۸۵۵٫۰ ۸۵۵٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۳۲.
  856. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۳۱.
  857. ۸۵۷٫۰ ۸۵۷٫۱ ۸۵۷٫۲ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۳۳.
  858. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۴۷۴.
  859. ۸۵۹٫۰ ۸۵۹٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۳۴.
  860. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۳۴–۳۳۵.
  861. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۳۵–۳۳۶.
  862. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۳۶.
  863. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۳۶–۳۳۷.
  864. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۸۷.
  865. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۳۷.
  866. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۳۷–۳۳۸.
  867. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۴۹.
  868. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۳۸.
  869. ۸۶۹٫۰ ۸۶۹٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۳۹.
  870. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۳۹–۳۴۰.
  871. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۸۷۰.
  872. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۴۰.
  873. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۹۱۷.
  874. ۸۷۴٫۰ ۸۷۴٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۴۱.
  875. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۴۱–۳۴۲.
  876. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۹۰۶.
  877. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۴۲.
  878. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۴۲–۳۴۳.
  879. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۹۸۲.
  880. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۴۳–۳۴۴.
  881. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۴۴–۳۴۵.
  882. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۴۵.
  883. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۴۶–۳۴۷.
  884. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۶۷۸.
  885. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۴۷–۳۴۸.
  886. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۱۰۰۱.
  887. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۴۸.
  888. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۴۸–۳۴۹.
  889. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۴۹–۳۵۰.
  890. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۵۰–۳۵۱.
  891. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۵۱–۳۵۲.
  892. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۶۳.
  893. ۸۹۳٫۰ ۸۹۳٫۱ سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۵۲.
  894. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۷۴۲.
  895. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۲۵۲.
  896. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۲:‎ ۱۸۲۶.
  897. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۵۳.
  898. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۵۴–۳۵۵.
  899. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۵۵.
  900. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۹۴۱.
  901. سپهر، مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، ۳۵۵–۳۵۶.
  902. ذوالفقاری، فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی، ۱:‎ ۴۹۷.

منابع[ویرایش]

  • ذوالفقاری، حسن (۱۳۸۸). فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی: مَثَل‌های فارسیِ اقوام ایرانی و کشورهای فارسی‌زبان. ج. ۱. تهران: معین. شابک ۹۷۸-۹۶۴-۱۶۵-۰۲۵-۶.
  • ذوالفقاری، حسن (۱۳۸۸). فرهنگ بزرگ ضرب‌المثل‌های فارسی: مَثَل‌های فارسیِ اقوام ایرانی و کشورهای فارسی‌زبان. ج. ۲. تهران: معین. شابک ۹۷۸-۹۶۴-۱۶۵-۰۲۶-۳.
  • سپهر، فرشته (۱۳۹۷). «مَثَل در دیوان حافظ». در بهاءالدین خرمشاهی. دانشنامهٔ حافظ و حافظ‌پژوهی. ج. ۴. تهران: نخستان پارسی. شابک ۹۷۸-۶۰۰-۹۹۷۶۴-۶-۱.
  • سپهر، فرشته (۱۳۹۴). مثل و مثل‌واره در شعر حافظ، همراه با مثل‌های نظیر از سایر شاعران و کاربرد آن‌ها. تهران: کتابدار. شابک ۹۷۸-۶۰۰-۲۴۱-۱۲۱-۱.