کاربر:Didbang
مرا برای دزدیدن تکه نانی به زندان بردند..
و پانزده سال در آنجا هر روز یک قرص نان کامل مجانی خوردم . . .
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ،ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ ﺑﺪﻩ،ﺑﻌﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ
ﮐﻪ ﺗﺨﺼﺺ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺱ،ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﻪ ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ
ﺩﺯﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺨﺸﻪ...
در صلح پسران پدرانشان را به خاک میسپارند
در جنگ پدران پسران را
پدر بزرگ من آجر می ساخت، پدر من هم آجر می ساخت، من هم آجر می سازم، ولی خانه من کجاست؟!