پرش به محتوا

شرح پریشانی

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

شرح پریشانی ترکیب‌بندی منحصربه‌فرد در زبان فارسی، از سروده‌های وحشی بافقی است. ارزش ادبی آن به‌خاطر آرایه‌های ادبی بسیاری است که در آن به‌کار رفته‌است.

شرح پریشانی

[ویرایش]
دوستان شرح پریشانی من گوش کنیدداستان غم پنهانی من گوش کنید
قصهٔ بی‌سروسامانی من گوش کنیدگفت‌وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان‌سوز نگفتن تا کی؟
سوختم، سوختم، این راز نهفتن تا کی؟
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیمساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانهٔ رویی بودیمبستهٔ سلسلهٔ سلسله‌مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل، بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه‌زنش این‌همه بیمار نداشتسنبل پُرشکنش هیچ گرفتار نداشت
این‌همه مشتری و گرمی بازار نداشتیوسفی بود، ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن‌کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی اوداد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس‌که دادم همه‌جا شرح دلارایی او شهر پُر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ منِ بی‌سروسامان دارد؟
چاره این‌ است و ندارم به از این رای دگرکه دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگربر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من این‌ است و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ستحرمت مدعی و حرمت من هر دو یکی‌ست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دو یکی‌ستنغمهٔ بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبُوَد
زاغ را مرتبهٔ مرغ خوش‌الحان نبُوَد
چون چنین است پی کار دگر باشم، بِهچند روزی پی دلدار دگر باشم، بِه
عندلیب گل رخسار دگر باشم بِهمرغ خوش‌نغمهٔ گلزار دگر باشم بِه
نوگلی کو که شوم بلبل دستان‌سازش
سازم از تازه‌جوانان چمن ممتازش
آن‌که بر جانم از او دم‌به‌دم آزاری هستمی‌توان یافت که بر دل ز منش باری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هستبفروشد، که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم، بس استراه صد بادیهٔ درد بریدیم، بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم، بس استاول و آخر این مرحله دیدیم، بس است
بعد از این ما و سر کوی دل‌آرای دگر
با غزالی به غزل‌خوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرودآتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرودچه گمان غلط است این، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر، چند به کام دگرانت بینمسرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایهٔ عیش مدام دگرانت بینمساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی‌باکی چند
چه هوس‌ها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفهٔ خانه‌برانداز مباشاز تو حیف است، به این طایفه دمساز مباش
می‌شوی شهره، به این فرقه هم‌آواز مباشغافل از لعب حریفان دغاباز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری‌ست، مبادا که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیب‌شماران هستندسینه پر درد ز تو، کینه‌گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو، سینه‌فگاران هستندغرض این‌ست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کَشّیِ خود باش که پایی نخوری
گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفتوز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل‌آزرده و آزرده‌دل از کوی تو رفتبا دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش‌لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند

گلهٔ یار دل‌آزار

[ویرایش]
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تو راخبر از سرزنش خار جفا نیست تو را
رحم بر بلبل بی‌برگ و نوا نیست تو راالتفاتی به اسیران بلا نیست تو را
ما اسیر غم و اصلاً غم ما نیست تو رابا اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را؟
فارغ از عاشق غمناک نمی‌باید بود
جان من، این‌همه بی‌باک نمی‌باید بود
همچو گل چند به روی همه خندان باشی؟همره غیر به گلگشت و گلستان باشی؟
هر زمان با دگری دست و گریبان باشی؟زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی
جمع با جمع نباشند و پریشان باشییاد حیرانی ما آری و حیران باشی
ما نباشیم، که باشد که جفای تو کشد؟
به جفا سازد و صد جور برای تو کشد؟
شب به کاشانهٔ اغیار نمی‌باید بودغیر را شمع شب تار نمی‌باید بود
همه‌جا با همه‌کس یار نمی‌باید بودیار اغیار دل‌آزار نمی‌باید بود
تشنهٔ خون منِ زار نمی‌باید بودتا به این مرتبه خونخوار نمی‌باید بود
من اگر کشته شوم باعث بدنامی توست
موجب شهرت بی‌باکی و خودکامی توست
دیگری جز تو مرا این‌همه آزار نکردجز تو کس در نظر خلق مرا خوار نکرد
آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکردهیچ سنگین‌دل بیدادگر این کار نکرد
این ستم‌ها دگری با منِ بیمار نکردهیچ‌کس این‌همه آزار منِ زار نکرد
گر ز آزردن من هست غرض مُردن من
مُردم! آزار مکش از پی آزردن من
جان من، سنگدلی، دل به تو دادن غلط استبر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است
چشم امید به روی تو گشادن غلط استروی پُرگرد به راه تو نهادن غلط است
رفتن اولیٰ‌ست ز کوی تو، ستادن غلط استجان شیرین به تمنای تو دادن غلط است
تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد
چون شود خاک، بر آن خاک گذارت باشد
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیستعاشق بی‌سر و سامانم و تدبیری نیست
از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیستخون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست
از جفای تو بدین‌سانم و تدبیری نیستچه توان کرد؟ پشیمانم و تدبیری نیست
شرح درماندگی خود به که تقریر کنم؟
عاجزم، چارهٔ من چیست؟ چه تدبیر کنم؟
نخل نوخیز گلستان جهان بسیار استگل این باغ بسی، سرو روان بسیار است
جان من، همچو تو غارتگر جان بسیار استتُرک زرین‌کمرِ موی‌میان بسیار است
با لب همچو شکر، تنگ‌دهان بسیار استنه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است
دیگری این‌همه بی‌داد به عاشق نکند
قصد آزردن یاران موافق نکند
مدتی شد که در آزارم و می‌دانی توبه کمند تو گرفتارم و می‌دانی تو
از غم عشق تو بیمارم و می‌دانی توداغ عشق تو به جان دارم و می‌دانی تو
خون دل از مژه می‌بارم و می‌دانی تواز برای تو چنین زارم و می‌دانی تو
از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز
از تو شرمندهٔ یک حرف نبودم هرگز
مکن آن نوع که آزرده شوم از خویتدست بر دل نهم و پا بکشم از کویت
گوشه‌ای گیرم و مِن‌بعد نیایم سویتنکنم بار دگر یاد قد دلجویت
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویتسخنی گویم و شرمنده شوم از رویت
بشنو پند و مکن قصد دل‌آزردهٔ خویش
ورنه بسیار پشیمان شوی از کردهٔ خویش
چند صبح آیم و از خاک درت شام روم؟از سر کوی تو خودکام، به ناکام روم؟
صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم؟از پی‌ات آیم و با من نشوی رام، روم؟
دور دور از تو منِ تیره سرانجام رومنَبُوَد زَهره که همراه تو یک گام روم
کس چرا این‌همه سنگین‌دل و بدخو باشد؟
جان من، این روشی نیست که نیکو باشد
از چه با من نشوی یار، چه می‌پرهیزی؟یار شو با من بیمار، چه می‌پرهیزی؟
چیست مانع ز من زار، چه می‌پرهیزی؟بگشا لعل شکربار، چه می‌پرهیزی؟
حرف زن، ای بت خونخوار، چه می‌پرهیزی؟نه حدیثی کنی اظهار، چه می‌پرهیزی؟
که تو را گفت به ارباب وفا حرف مزن؟
چین بر ابرو زن و یک‌بار به ما حرف مزن؟
درد من کشتهٔ شمشیر بلا می‌داندسوز من سوختهٔ داغ جفا می‌داند
مسکنم ساکن صحرای فنا می‌داندهمه‌کس حال من بی‌سر و پا می‌داند
پاکبازم، همه‌کس طور مرا می‌داندعاشقی همچو منت نیست، خدا می‌داند
چارهٔ من کن و مگذار که بیچاره شوم
سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم
از سر کوی تو با دیدهٔ تر خواهم رفتچهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت
تا نظر می‌کنی، از پیشِ نظر خواهم رفتگر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت
نه که این بار، چو هر بار دگر خواهم رفتنیست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت
از جفای تو من زار، چو رفتم، رفتم
لطف کن، لطف، که این بار چو رفتم، رفتم
چند در کوی تو با خاک برابر باشم؟چند پامال جفای تو ستمگر باشم؟
چند پیش تو، به قدر از همه کمتر باشم؟از تو چند، ای بت بدکیش مکدر باشم؟
می‌روم تا به سجود بت دیگر باشمباز اگر سجده کنم پیش تو، کافر باشم
خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل، تا کی؟
طاقتم نیست از این بیش، تحمّل تا کی؟
سبزهٔ دامن نسرین تو را بنده شومابتدای خط مشکین تو را بنده شوم
چین بر ابرو زدن و کین تو را بنده شومگره ابروی پر چین تو را بنده شوم
حرف ناگفتن و تمکین تو را بنده شومطرز محبوبی و آیین تو را بنده شوم
الله، الله، ز که این قاعده اندوخته‌ای؟
کیست استاد تو، این‌ها ز که آموخته‌ای؟
این‌همه جور که من از پی هم می‌بینمزود خود را به سر کوی عدم می‌بینم
دیگران راحت و من این‌همه غم می‌بینمهمه‌کس خرم و من درد و الم می‌بینم
لطف بسیار طمع دارم و کم می‌بینمهستم آزرده و بسیار ستم می‌بینم
خرده بر حرف درشت منِ آزرده مگیر
حرفِ آزرده درشتانه بُوَد، خرده مگیر
آن‌چنان باش که من از تو شکایت نکنماز تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم
پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنمهمه‌جا قصهٔ درد تو روایت نکنم
دیگر این قصهٔ بی‌حد و نهایت نکنمخویش را شهرهٔ هر شهر و ولایت نکنم
خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی، سهل است
سوی تو گوشهٔ چشمی ز تو گاهی سهل است

جستارهای وابسته

[ویرایش]

وحشی بافقی

منابع

[ویرایش]

ISBN 978-964-00-0758-7 آدینه بوک ISBN 978-964-00-0758-7 خانهٔ کتاب