پرش به محتوا

درگاه:ادبیات فارسی/داستان‌ها/۱۰

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

روز با چراغ گرد شهر
راهبی چراغ به دست داشت و در روز روشن در کوچه‌ها و خیابان‌های شهر دنبال چیزی می‌گشت. کسی از او پرسید: با این دقت و جدیت دنبال چه می‌گردی، چرا در روز روشن چراغ به دست گرفته‌ای؟ راهب گفت: دنبال آدم می‌گردم. مرد گفت این کوچه و بازار پر از آدم است. گفت: بله، ولی من دنبال کسی می‌گردم که از روح خدایی زنده باشد. انسانی که در هنگام خشم و حرص و شهوت خود را آرام نگه‌دارد. من دنبال چنین آدمی می‌گردم. مرد گفت: دنبال چیزی می‌گردی که یافت نمی‌شود.

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

داستان‌های مثنوی معنوی/دفتر پنجم