پرش به محتوا

کاربر:Chakdel

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

بهار بودشکوفه ها تازه باز می شدندچشمه ها جاری بودوطنین دلنواز محبت جریان داشت نسیم عشق می وزید.خلاصه ما شاد بودیم وبه عیش

مشغول. ارام ارام بهار فرش رنگین خویش رابه گونه ای اززیر پای ما 

کشید که خود نیز متوجه نشدیم وجای خویش به تابستان داد. تابستان هوایش گرم بود وبدن ها را می سوزاندولی رودخانه امیدجاری

بود ودران شنامی کردیم هنوز میوه های تابستانی بر درختان بود

وما ازان تناول می کردیم. ما انگیزه داشتیم برای رسیدن به موفقیت .ماامید داشتیم که دوباره همه چیز مثل روزاول شود اخه تابه حالامزه شکست رانچشیده بودیم.... پاییز نزدیک شد ترس وحشتناکی سر تا پای همه را گرفت .آنهایی که قادر به پرواز بودندبه سمت بهاروسفره رنگینش به پرواز در آمدندولی ما را که بال پرواز نداشتیم چاره ای جز تحمل نبود. تابستان رابه جایی خوانده بودندوچاره ای جز رفتن نداشت.کوله بار خود را بر ببست وعازم شد خزان آمدباسپاهی عظیم ونابودگر.. درختان از ترس تب کردند ورنگشان زرد شد بعضی نیز بهر ما بگریستند

وبرگهاشان ریخت  .  سپاه پاییزی ما را محاصره کردوبه سمت ما هجوم
اوردند.باسلاح هایی از جنس دروغ و خودپسندی وجفا..

امیدمان ازدست رفت انگیزه ای برای مبارزه نداشتیم.یک شکست واقعی. چاره ای جزتسلیم شدن به خزان نمانده است برای انکه زنده بمانیم به ناچار باخزان هم پیمان شدیم وتخلص رسپینا که به معنی پاییز وخزان است را برخویش برگذیدیم....خلاصه ما نیز لباس زردپاییزی برتن کردیم وچاره ای

اطاعت امرخزان نیست.
                                                                رسپینا کوچولو


بهار بودشکوفه ها تازه باز می شدندچشمه ها جاری بودوطنین دلنواز محبت جریان داشت نسیم عشق می وزید.خلاصه ما شاد بودیم وبه عیش

مشغول. ارام ارام بهار فرش رنگین خویش رابه گونه ای اززیر پای ما 

کشید که خود نیز متوجه نشدیم وجای خویش به تابستان داد. تابستان هوایش گرم بود وبدن ها را می سوزاندولی رودخانه امیدجاری

بود ودران شنامی کردیم هنوز میوه های تابستانی بر درختان بود

وما ازان تناول می کردیم. ما انگیزه داشتیم برای رسیدن به موفقیت .ماامید داشتیم که دوباره همه چیز مثل روزاول شود اخه تابه حالامزه شکست رانچشیده بودیم.... پاییز نزدیک شد ترس وحشتناکی سر تا پای همه را گرفت .آنهایی که قادر به پرواز بودندبه سمت بهاروسفره رنگینش به پرواز در آمدندولی ما را که بال پرواز نداشتیم چاره ای جز تحمل نبود. تابستان رابه جایی خوانده بودندوچاره ای جز رفتن نداشت.کوله بار خود را بر ببست وعازم شد خزان آمدباسپاهی عظیم ونابودگر.. درختان از ترس تب کردند ورنگشان زرد شد بعضی نیز بهر ما بگریستند

وبرگهاشان ریخت  .  سپاه پاییزی ما را محاصره کردوبه سمت ما هجوم
اوردند.باسلاح هایی از جنس دروغ و خودپسندی وجفا..

امیدمان ازدست رفت انگیزه ای برای مبارزه نداشتیم.یک شکست واقعی. چاره ای جزتسلیم شدن به خزان نمانده است برای انکه زنده بمانیم به ناچار باخزان هم پیمان شدیم وتخلص رسپینا که به معنی پاییز وخزان است را برخویش برگذیدیم....خلاصه ما نیز لباس زردپاییزی برتن کردیم وچاره ای

اطاعت امرخزان نیست.
                                                                رسپینا کوچولو