کاربر:Danrah
ظاهر
این کاربر جدیداً از لاک خودش بیرون آمدهاست.
قوت شاعرهٔ من سحر از فرط ملال | متنفر شده از بنده گریزان میرفت | |
نقش خوارزم و خیال لب جیحون میبست | با هزاران گله از ملک سلیمان میرفت | |
میشد آن کس که جز او جان سخن کس نشناخت | من همیدیدم و از کالبدم جان میرفت | |
چون همیگفتمش ای مونس دیرینهٔ من | سخت میگفت و دلآزرده و گریان میرفت | |
گفتم اکنون سخن خوش که بگوید با من | کان شکر لهجهٔ خوشخوان خوش الحان میرفت | |
لابه بسیار نمودم که مرو سود نداشت | زانکه کار از نظر رحمت سلطان میرفت | |
پادشاها ز سر لطف و کرم بازش خوان | چه کند سوخته از غایت حرمان میرفت |