پرش به محتوا

کاربر:Danrah

این کاربر بیش از یک دهه است که در ویکی‌پدیا ویرایش می‌کند.
از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

این کاربر جدیداً از لاک خودش بیرون آمده‌است.


قوت شاعرهٔ من سحر از فرط ملالمتنفر شده از بنده گریزان می‌رفت
نقش خوارزم و خیال لب جیحون می‌بستبا هزاران گله از ملک سلیمان می‌رفت
می‌شد آن کس که جز او جان سخن کس نشناختمن همی‌دیدم و از کالبدم جان می‌رفت
چون همی‌گفتمش ای مونس دیرینهٔ منسخت می‌گفت و دل‌آزرده و گریان می‌رفت
گفتم اکنون سخن خوش که بگوید با منکان شکر لهجهٔ خوشخوان خوش الحان می‌رفت
لابه بسیار نمودم که مرو سود نداشتزانکه کار از نظر رحمت سلطان می‌رفت
پادشاها ز سر لطف و کرم بازش خوانچه کند سوخته از غایت حرمان می‌رفت