پرش به محتوا

کاربر:مازیار کیوان

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد
به نام خداوند جان و خردکزین برتر اندیشه برنگذرد
توانا بود هرکه دانا بودبه هر کار بستوه کانا بود
از خدا خواهیم توفیق ادببی‌ادب محروم شد از لطف رب
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشندمنظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
سایهٔ معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شدما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
عشق زنده در روان و در بصرهردمی باشد زغنچه تازه تر
هرکه را جامه زعشقی چاک شداو ز حرص و جمله عیبی پاک شد
عاشقی گر زین سر و گر زان سر است عاقبت ما را بدان سر رهبر است
کوزه چشم حریصان پر نشد تا صدف قانع نشد پر دُرّ نشد
سالها دل طلب جام جم از ما می‌کرد وانچه خود داشت زبیگانه تمنا می‌کرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد
چون غرض آمد هنر پوشیده شد صد حجاب از دل به سوی دیده شد
فرزند هنر باش نه فرزند پدر فرزند هنر زنده کند نام پدر
از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
اول ای جان دفع شر موش کن بعد از آن در جمع گندم کوش کن
گه چنین بنماید و گه ضد این جز که حیرانی نباشد کار دین
نی چنان حیران که پشتش سوی اوست بل چنین حیران و مست روی دوست
مردن عاشق نمی‌میراندش درچراغی تازه می‌گیراندش
دشمن روزند این قلابکان عاشق روزند آن زرهای کان