سه‌شنبه‌ها با موری: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد
محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
Aligb (بحث | مشارکت‌ها)
برچسب: افزودن پیوند وبلاگ (Af)
Aligb (بحث | مشارکت‌ها)
خط ۴۲: خط ۴۲:
« بله، به خاطر همه ی آن کارهایی که نکردیم، همه ی کارهایی که باید می کردیم. تأسف خوردن به آنها بی فایده است، بخصوص که کسی حال و روز مرا پیدا کند.
« بله، به خاطر همه ی آن کارهایی که نکردیم، همه ی کارهایی که باید می کردیم. تأسف خوردن به آنها بی فایده است، بخصوص که کسی حال و روز مرا پیدا کند.
همیشه دلم می خواست بیشترکار می کردم، دلم می خواست کتاب های بیشتری می نوشتم. در گذشته خودم را از این حیث سرزنش می کردم. حال می بینم که این سرزنش کمکی به من نمی کرد. کاری کن که به آرامش برسی. صلح کن. با خودت صلح کن، با همه ی اطرافیانت صلح کن.»
همیشه دلم می خواست بیشترکار می کردم، دلم می خواست کتاب های بیشتری می نوشتم. در گذشته خودم را از این حیث سرزنش می کردم. حال می بینم که این سرزنش کمکی به من نمی کرد. کاری کن که به آرامش برسی. صلح کن. با خودت صلح کن، با همه ی اطرافیانت صلح کن.»
اشک های روی صورتش را با یک دستمال کاغذی پاک کردم. موری چشمانش را می بست و باز می کرد. صدای تنفسش به گوش می رسید، انگار خر و پف می کرد.<ref>http://sedigh-ghotbi.blogfa.com/post-324.aspx</ref>
اشک های روی صورتش را با یک دستمال کاغذی پاک کردم. موری چشمانش را می بست و باز می کرد. صدای تنفسش به گوش می رسید، انگار خر و پف می کرد
« خودت را ببخش. دیگران را ببخش. صبر نکن میچ. همه به اندازه ی من فرصت پیدا نمی کنند. همه به اندازه ی من با بخت بلند رو به رو نمی شوند.»
« خودت را ببخش. دیگران را ببخش. صبر نکن میچ. همه به اندازه ی من فرصت پیدا نمی کنند. همه به اندازه ی من با بخت بلند رو به رو نمی شوند.» .<ref>http://sedigh-ghotbi.blogfa.com/post-324.aspx</ref>


== منابع ==
== منابع ==

نسخهٔ ‏۲۹ اکتبر ۲۰۱۲، ساعت ۰۶:۳۳

سه شنبه‌ها با موری (به انگلیسی: Tuesdays with Morrie) نوشتهٔ یک نویسنده آمریکایی به نام میچ آلبوم است که در سال 1997 منتشر شد و یکی از کتابهای پر فروش بوده‌است. داستان کتاب واقعی است و درباره ارتباط Morrie Schwartz با شاگردش Mitch Album است. قهرمان اصلی داستان بیمار است، بیماری او بتدریج اعضای بدن را از کارمی اندازد و باعث مرگ سلولی بافت‌ها و ماهیچه‌های بدن می‌گردد، موری مرگ را پذیرفته؛ او خواهد مرد اما در واپسین روزهای زندگی می‌خواهد به کمال برسد.

جملات برگزیده

  • درسته، من مربی تو میشم و تو میتونی بازیکن من باشی. تو میتونی تمام قسمتهای دلپذیر زندگی رو که من واسه انجام دادنش پیر هستم رو بازی کنی.
  • وقتی مردن را می‌آموزی، زندگی کردن را یاد می‌گیری.
  • تنها راه معنی دادن به زندگی این است که خودت را وقف دوست داشتن دیگران بکنی.
  • مرگ زندگی را به پایان میرساند نه یک رابطه را.
  • تو موج نیستی بلکه قسمتی از دریا هستی.
  • اگر می‌خواهی برای آدم‌های طبقه بالا پز بدهی زحمت نکش. آن‌ها همیشه به نظر حقارت نگاهت می‌کنند. اگر هم می‌خواهی برای زیر دست‌هایت پز بدهی باز هم زحمت نکش چون فقط حسودی شان را تحریک می‌کنی. این نوع شخصیت کاذب تو را به جایی نمی‌رساند. فقط قلب باز است که به تو اجازه می‌دهد در چشم همه یک جور باشی
  • بعضی وقتها آدم نمی‌تواند به چشمهایش اعتماد کند . باید به احساساتش اعتماد کند . اگر میخواهی دیگران به تو اعتماد داشته باشند باید تو هم به آنها اعتماد داشته باشی . حتی در تاریکی مطلق . حتی وقتی داری می‌افتی.
  • بسیاری از چیزها کشف شده‌است بجز چگونه زیستن.
  • « میچ .... می دانی از این بیماری چه چیزهایی می آموزم؟»

چه چیزهایی؟ « مهمترین چیزها در زندگی این است که بدانی چگونه به دیگران عشق بورزی و چگونه مورد مهر و عشق آنها واقع شوی.» صدایش به نجوا تبدیل شد. « بگذار عشق به درونت رخنه کند. فکر می کنیم که شایسته ی این عشق نیستیم. فکر می کنیم اگر عشق را به وجودمان راه دهیم، بیش از اندازه نرم می شویم. اما فرزانه ای به نام لی واین جان کلام را گفت. او گفت: عشق تنها حرکت منطقی است.» موری دوباره حرفش را تکرار کرد: «عشق تنها حرکت منطقی است.» «می دانی میچ، حقیت این است که اگر بیاموزی که چگونه بمیری، می آموزی که چگونه زندگی کنی».... موری ادامه داد: « به این دلیل که اغلب طوری پرسه می زنیم که انگار داریم در خواب راه می رویم. ما دنیا را آن طور که هست تجربه نمی کنیم، زیرا نیمه خواب هستیم، کارهایی می کنیم که خود به خود گمان می کنیم باید انجام دهیم.» و رو به رو شدن با مرگ همه ی اینها را تغییر می دهد؟ «آه بله. همه ی زواید را دور می ریزی و به آنچه مهم است می پردازی. وقتی بدانی داری می میری، همه چیز را طور دیگری می بینی.» موری آه کشید. «برای این که چگونه زندگی کردن را بیاموزی، باید چگونه مردن را یاد بگیری.» می دانی میچ، مسئله اینجاست که نمی دانیم چقدر به هم شبیه هستیم. سفیدها، سیاه ها، کاتولیک ها، پروتستان ها، زن ها، مردها. اگر یکدیگر را بیشتر شبیه و مانند می دیدیم، می توانستیم مانند یک خانواده بزرگ جهانی زندگی کنیم و بعد به همان اندازه که مراقب خودمان هستیم، مراقب این خانواده باشیم. اما باور کن، وقتی داری می میری، می بینی که این عین حقیقت است. همه ی ما شروع واحدی داریم – تولد – پایان هم مشابه است – مرگ. در این شرایط چگونه می توانیم با هم تفاوت داشته باشیم؟ موری به کاپل گفت که از زمان خداحافظی اش اطلاع دارد. « می دانی تد، زندگی برای من تا زمانی است که بتوانم به دیگران واکنش نشان دهم، تا زمانی است که بتوانم عواطف و احساساتم را نشان دهم. با آنها صحبت کنم، با آنها احساس کنم...» موری هوای درون قفسه ی سینه اش را بیرون داد. «وقتی اینها تمام شود، موری هم تمام می شود.» در اواخر مصاحبه دورین به طور کامل روی موری متمرکز شده بود.... کاپل پرسید که آیا موری حرفی برای ملیون ها بیننده تلویزیون دارد. با آنکه چنین منظوری نداشت، احساس کردم کسی از موری خواسته تا آخرین حرف زندگی اش را بزند. موری به نجوا گفت: « با هم مهربان باشید و در قبال هم قبول مسؤولیت کنید. اگر این را رعایت کنیم، دنیایمان مکان بهتری برای زندگی می شود.» نفسی کشید و گفته ی مشهورش را تکرار کرد: « یکدیگر را دوست بدارید یا بمیرید.» « پیش ازاین که بمیری، خود را مشمول عفو قرار بده، بعد هم دیگران را ببخش.» آن مجسمه را می بینی؟ این منم. یکی از دوستانم آن را حدود سی سال پیش درست کرد. اسمش نورمن بود. .. اما بخش غم انگیز ماجرا این است. نورمن و زنش به شیکاگو رفتند. کمی بعد، همسرم شارلوت تحت یک عمل جراحی جدی قرار گرفت. نورمن و همسرش دیگر با ما تماس نگرفتند. می دانم که موضوع را نشنیده بودند. من و شارلوت به شدت رنجیدیم که حتی یک زنگ هم نزدند که احوال پرسی کنند. این گونه روابطمان قطع شد. پس از آن چند بار نورمن را دیدم. هر بار می خواست به شکلی آشتی کند. اما من آشتی اش را قبول نکردم. از توضیحاتش راضی نبودم. مغرور شده بودم. او را از خود راندم. صدایش خفه شد. « میچ ... چند سال قبل ... او در اثر ابتلای به سرطان مرد. بسیار اندوهگینم. نتوانستم او را ببینم. نتوانستم او را ببخشایم. نمی دانی تا چه اندازه از این حیث ناراحتم...» بار دیگر گریه می کرد، گریه ای در سکوت و چون صورتش به سمت عقب متمایل بود، قطرات اشک از اطراف صورتش پایین می ریخت. گفتم متأسفم. « ناراحت نباش. اشک چیز بدی نیست.» همچنان پنجه های بی حیات پایش را با لوسیون ماساژ می دادم. چند دقیقه ای گریست. با خاطراتش تنها بود. « تنها دیگران نیستند که باید آنها را ببخشاییم میچ، باید خودمان را هم مورد عفو قرار دهیم.» خودمان را؟ « بله، به خاطر همه ی آن کارهایی که نکردیم، همه ی کارهایی که باید می کردیم. تأسف خوردن به آنها بی فایده است، بخصوص که کسی حال و روز مرا پیدا کند. همیشه دلم می خواست بیشترکار می کردم، دلم می خواست کتاب های بیشتری می نوشتم. در گذشته خودم را از این حیث سرزنش می کردم. حال می بینم که این سرزنش کمکی به من نمی کرد. کاری کن که به آرامش برسی. صلح کن. با خودت صلح کن، با همه ی اطرافیانت صلح کن.» اشک های روی صورتش را با یک دستمال کاغذی پاک کردم. موری چشمانش را می بست و باز می کرد. صدای تنفسش به گوش می رسید، انگار خر و پف می کرد « خودت را ببخش. دیگران را ببخش. صبر نکن میچ. همه به اندازه ی من فرصت پیدا نمی کنند. همه به اندازه ی من با بخت بلند رو به رو نمی شوند.» .[۱]

منابع

پیوند به بیرون