دانائه: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد
محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۲۰: خط ۲۰:
وقتی که پرسئوس به سن بلوغ رسید، پولیدکتس عاشق مادر وی دانائه شد. روایت های متفاوتی در این خصوص وجود دارد، یکی از آنها چنین می گوید: آکریسیوس رد دختر و نوه اش را دنبال کرد و فهمید که آنها در جزیره ی سریفوس هستند، بنابراین از پولیدکتس خواست که آن دو را به او تحویل دهد، ولی پولیدکتس از این کار امتناع کرد، یعنی به طوری که شاهد هستیم، در این روایت پولیدکتس نه تنها به آن دو آسیبی نمی رساند، بلکه از آنها حمایت هم می‌کند.
وقتی که پرسئوس به سن بلوغ رسید، پولیدکتس عاشق مادر وی دانائه شد. روایت های متفاوتی در این خصوص وجود دارد، یکی از آنها چنین می گوید: آکریسیوس رد دختر و نوه اش را دنبال کرد و فهمید که آنها در جزیره ی سریفوس هستند، بنابراین از پولیدکتس خواست که آن دو را به او تحویل دهد، ولی پولیدکتس از این کار امتناع کرد، یعنی به طوری که شاهد هستیم، در این روایت پولیدکتس نه تنها به آن دو آسیبی نمی رساند، بلکه از آنها حمایت هم می‌کند.
بنا به یک روایت دیگر، پرسئوس پادشاه جزیره را فرد محترم و شرافتمندی نمی دانست و به همین علت در صدد برآمد از مادرش در برابر وی محافظت کند، ضمن این که مادرش هم علاقه و تمایلی نسبت به پادشاه از خود نشان نمی‌داد. در نتیجه پولیدکتس با بی مهری توطئه کرد تا پرسئوس را از خود و مادرش دور سازد و بدین ترتیب بتواند به غایت خود برسد. وی ضیافت بزرگی ترتیب داد و همه ی ساکنان جزیره را دعوت کرد، انتظار می رفت که هر یک از مهمانان هدیه ای با خود بیاورد. پولیدکتس از مهمانان خواست که اسب برای او بیاورند،به این بهانه که می خواهد با هیپودامیا(رام کننده ی اسبان)ازدواج کند.همه اسب آوردند، به غیر از پرسئوس که اسبی در اختیار نداشت. پس پرسئوس از پولیدکتس خواست که هدیه ای دیگر از وی طلب کند و گفت که این بار پولیدکتس هر چه تمنا کند، برایش مهیا خواهد ساخت. پادشاه هم این قول شتابزده و عجولانه ی پرسئوس را آلت دست قرار داد و سر تنها گورگون فانی، یعنی مدوسا را طلب کرد،
بنا به یک روایت دیگر، پرسئوس پادشاه جزیره را فرد محترم و شرافتمندی نمی دانست و به همین علت در صدد برآمد از مادرش در برابر وی محافظت کند، ضمن این که مادرش هم علاقه و تمایلی نسبت به پادشاه از خود نشان نمی‌داد. در نتیجه پولیدکتس با بی مهری توطئه کرد تا پرسئوس را از خود و مادرش دور سازد و بدین ترتیب بتواند به غایت خود برسد. وی ضیافت بزرگی ترتیب داد و همه ی ساکنان جزیره را دعوت کرد، انتظار می رفت که هر یک از مهمانان هدیه ای با خود بیاورد. پولیدکتس از مهمانان خواست که اسب برای او بیاورند،به این بهانه که می خواهد با هیپودامیا(رام کننده ی اسبان)ازدواج کند.همه اسب آوردند، به غیر از پرسئوس که اسبی در اختیار نداشت. پس پرسئوس از پولیدکتس خواست که هدیه ای دیگر از وی طلب کند و گفت که این بار پولیدکتس هر چه تمنا کند، برایش مهیا خواهد ساخت. پادشاه هم این قول شتابزده و عجولانه ی پرسئوس را آلت دست قرار داد و سر تنها گورگون فانی، یعنی مدوسا را طلب کرد.

==بازگشت پرسئوس و نجات دانائه==

پرسئوس پس از مشقت های بسیار و طی نمودن مراحل مختلف،سرانجام موفق شد سر مدوسا را به دست آورد.
بعد به هنگام بازگشت،در سرزمین [[اتیوپیا]]،[[آندرومدا]] را نجات داد و سپس به جزیره ی [[سریفوس]] و پیش مادرش بازگشت.

هنگامی که وی به سریفوس رسید،متوجه شد که در غیاب او،مادرش مورد آزار و اذیت های گستاخانه و حتی تجاوز به عنف از سوی پولیدکتس قرار گرفته است.پرسئوس که با شنیدن این خبر از کوره دررفته بود،

نسخهٔ ‏۲۲ آوریل ۲۰۱۳، ساعت ۱۴:۳۲

دانائه

دانائه(Danaë) بنا به اساطیر یونانی،دختر و تنها فرزند آکریسیوس پادشاه آرگوس و همسرش اوریدیسه بود.طبق اساطیر،وی را مادر پرسئوس،قهرمان اسطوره ای به حساب می آورند.[۱]

شروع در آرگوس

دانائه،زیباترین دختران سرزمین خود بود،اما شاه آکریسیوس از این که فرزند ذکوری نداشت،خرسند نمی نمود.روزی شاه به معبد دلفی رفت تا از آپولو سوال کند که آیا ممکن است وی روزی صاحب پسر شود یا نه.کاهنه ی معبد به او گفت که هرگز چنین چیزی ممکن نیست و در ادامه ی سخن چیزی به او گفت اندوهبارتر و ناگوارتر از سخن پیشین:این که دخترش پسری از زئوس به دنیا می آورد که روزی جد خود را خواهد کشت.

یک راه خلاص شدن از این مشکل،کشتن دخترش بود،ولی آکریسیوس قصد نداشت این کار را بکند.دانائه بچه نداشت و شاه برای این که وی را همچنان بدون فرزند نگه دارد،در دخمه ای برنزی(مفرغی)در حیاط قصرش زندانی کرد و محافظانی برای مراقبت گماشت.

این اتاق در زمین فرورفته بود، ولی بخشی از سقف آن بازمانده بود و نور از همان جا به درون اتاق راه می یافت. زئوس از آن جا به شکل بارانی از طلا بر دانائه نزول کرد و او را حامله نمود و اتاق از طلا پر شد. بعد از اندک زمانی، فرزند آنها به دنیا آمد:پرسئوس. البته در هیچ داستانی گفته نشده است که دانائه چگونه فهمید که این باران طلا زئوس است که اینگونه به دیدارش آمده.

دانائه دیربازی زاده شدن این پسر را از پادشاه پنهان داشت. پادشاه فقط از یک چیز مطمئن بود و آن این که زنده ماندن این پسر برای او خطرناک خواهد بود.

به هر حال شاه تصمیم نداشت که کودک را بکشد، مخصوصاً این که نوه اش فرزند زئوس شمرده می‌شد و با خدایان چنین رفتاری ممکن نبود و عواقب هولناک در پی می‌داشت. سرانجام پادشاه تصمیم گرفت که به طریقی دیگر عمل کند: وی دستور داد صندوقی بزرگ از چوب ساختند و آن دو را در آن جا دادند و صندوق را به دریا بردند و بر سینه ی امواج رها ساختند (چیزی شبیه به اتفاقی که در زندگینامه های موسی پیامبر و سارگون کبیر هم شاهد هستیم). هنگامی که صندوق در دل تاریکی دریا ره می پیمود، دانائه دعا و نیایش می نمود. سرانجام دریا به اراده ی پوزئیدون آرام گرفت و امواج دریا بنا به خواسته ی زئوس، مادر و فرزند را به ساحل جزیره ی سریفوس(Seriphos,Serifos)آوردند، در آنجا ماهیگیری به نام دیکتیس (به معنای"تور ماهیگیری")آن دو را پیدا کرد و پذیرایشان شد. دیکتیس برادر پولیدکتس پادشاه جزیره بود (پولودکتس به معنی "کسی که بسیاری را دریافت می کند/پذیرا می‌شود").

پولیدکتس و دانائه

وقتی که پرسئوس به سن بلوغ رسید، پولیدکتس عاشق مادر وی دانائه شد. روایت های متفاوتی در این خصوص وجود دارد، یکی از آنها چنین می گوید: آکریسیوس رد دختر و نوه اش را دنبال کرد و فهمید که آنها در جزیره ی سریفوس هستند، بنابراین از پولیدکتس خواست که آن دو را به او تحویل دهد، ولی پولیدکتس از این کار امتناع کرد، یعنی به طوری که شاهد هستیم، در این روایت پولیدکتس نه تنها به آن دو آسیبی نمی رساند، بلکه از آنها حمایت هم می‌کند.

بنا به یک روایت دیگر، پرسئوس پادشاه جزیره را فرد محترم و شرافتمندی نمی دانست و به همین علت در صدد برآمد از مادرش در برابر وی محافظت کند، ضمن این که مادرش هم علاقه و تمایلی نسبت به پادشاه از خود نشان نمی‌داد. در نتیجه پولیدکتس با بی مهری توطئه کرد تا پرسئوس را از خود و مادرش دور سازد و بدین ترتیب بتواند به غایت خود برسد. وی ضیافت بزرگی ترتیب داد و همه ی ساکنان جزیره را دعوت کرد، انتظار می رفت که هر یک از مهمانان هدیه ای با خود بیاورد. پولیدکتس از مهمانان خواست که اسب برای او بیاورند،به این بهانه که می خواهد با هیپودامیا(رام کننده ی اسبان)ازدواج کند.همه اسب آوردند، به غیر از پرسئوس که اسبی در اختیار نداشت. پس پرسئوس از پولیدکتس خواست که هدیه ای دیگر از وی طلب کند و گفت که این بار پولیدکتس هر چه تمنا کند، برایش مهیا خواهد ساخت. پادشاه هم این قول شتابزده و عجولانه ی پرسئوس را آلت دست قرار داد و سر تنها گورگون فانی، یعنی مدوسا را طلب کرد.

بازگشت پرسئوس و نجات دانائه

پرسئوس پس از مشقت های بسیار و طی نمودن مراحل مختلف،سرانجام موفق شد سر مدوسا را به دست آورد. بعد به هنگام بازگشت،در سرزمین اتیوپیا،آندرومدا را نجات داد و سپس به جزیره ی سریفوس و پیش مادرش بازگشت.

هنگامی که وی به سریفوس رسید،متوجه شد که در غیاب او،مادرش مورد آزار و اذیت های گستاخانه و حتی تجاوز به عنف از سوی پولیدکتس قرار گرفته است.پرسئوس که با شنیدن این خبر از کوره دررفته بود،

  1. ویکی پدیای انگلیسی