عجم در ادب پارسی

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

فردوسی[ویرایش]

همش رای و هم دانش و هم نسبچراغ عجم آفتاب عرب[۱]
کجا شد فریدون و ضحاک و جم مهان عرب خسروان عجم[۲]
سپه را به بستور فرخنده دادعجم را چنین بود آیین و داد[۳]

خاقانی[ویرایش]

حسان‌العجم لقبی است که به خاقانی شروانی می‌دهند، به علت آن که در مدح پیامبر اسلام، مانند حسان بن ثابت، قصاید بسیار دارد.

چون دید که در سخن تماممحسان عجم نهاد نامم[۴]
مصطفی حاضر و حسان عجم مدح سرایپیش سیمرغ خمش طوطی گویا بینند[۵]
ملک عجم چو طعمه ترکان اعجمی استعاقل کجا بساط تمنا برافکند؟[۶]

اسدی طوسی[ویرایش]

گفتمش چو دیوانه بسی گفتی و اکنونپاسخ شنو ای بوده چو دیوان بیابان
عیب ار چه کنی اهل گرانمایه عجم راچه بوید شما خود گلهٔ گر شتربان

مسعود سعد سلمان[ویرایش]

ای عجم را به جاه تو نازش باد فرخنده بر تو جشن عجم[۷]

سعدی[ویرایش]

سعدی در تمام نوشته‌های خود عجم را مترادف با پارسی بکار برده است.

گلستان سعدی[ویرایش]

یکی را از ملوک عجم (پادشاهان قبل از اسلام) حکایت کنند که دست تطاول به مال رعیت دراز کرده بود و جور و اذیت آغاز کرده تا به جایی که خلق از مکاید فعلش (دغل کاری اش) به (دگر سوی) جهان برفتند و از کربت (غم و رنج) جورش راه غربت گرفتند چون رعیت کم شد ارتفاع ولایت نقصان پذیرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند.

هر که فریاد رس روز مصیبت خواهدگو در ایام سلامت به جوانمردی کوش
بنده حلقه به گوش ار ننوازی برودلطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش

باری به مجلس او در کتاب شاهنامه همی‌خواندند در زوال مملکت ضحّاک و عهد فریدون وزیر ملک (شاه) را پرسید هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه برو مملکت مقرر شد؟ شاه گفت آن چنان‌که شنیدی خلقی برو به تعصب گرد آمدند و تقویت کردند و پادشاهی یافت. گفت ای ملک (شاه) چو گرد آمدن خلقی موجب پادشاهی است تو مر خلق را پریشان برای چه می‌کنی مگر سر پادشاهی کردن نداری؟

همان به که لشکر به جان پروریکه سلطان به لشکر کند سروری

ملک گفت موجب گرد آمدن سپاه و رعیت چه باشد؟ گفت پادشه را کرم باید تا برو گرد آیند و رحمت تا در پناه دولتش ایمن نشینند و ترا این هر دو نیست.

نکند جور پیشه سلطانیکه نیاید ز گرگ چوپانی
پادشاهی که طرح ظلم افکندپای دیوار ملک خویش بکند

ملک را پند وزیر اندرزگر موافق طبع نیامد روی از این سخن در هم کشید و به زندانش فرستاد. بسی بر نیامد که بنی عمّ سلطان به منازعت خاستند و ملک پدر خواستند، قومی که از دست تطاول او به جان آمده بودند و پریشان شده بر ایشان گرد آمدند و تقویت کردند تا ملک از تصرف این به در رفت و بر آنان مقرر شد.

پادشاهی کو روا دارد ستم بر زیر دستدوستدارش روز سختی دشمن زور آورست
با رعیت صلح کن وز جنگ خصم ایمن نشینزان که شاهنشاه عادل را رعیت لشکرست[۸]

بوستان سعدی

که را دانی از خسروان عجمز عهد فریدون و ضحاک و جم[۹]
خبرداری از خسروان عجمکه کردند بر زیردستان ستم[۱۰]
شنید این سخن شهریار عجمز خشم و خجالت برآمد بهم[۱۱]
چنین گفت شوریده‌ای در عجمبه کسری که ای وارث ملک جم[۱۲]
گدا را کند یک درم سیم سیرفریدون به ملک عجم نیم سیر[۱۳]

غزلیات سعدی

مجنونم اگر بهای لیلیملک عرب و عجم ستانم[۱۴]

مواعظ سعدی

وارث ملک عجم اتابک اعظمسعد ابوبکر سعد زنگی مودود[۱۵]
به نقل از اوستادان یاد دارمکه شاهان عجم کیخسرو و جم
ز سوز سینهٔ فریاد خوانانچنان پرهیز کردندی که از سم[۱۶]
گه گه خیال در سرم آید که این منمملک عجم گرفته به تیغ سخننوری[۱۷]

مولوی[ویرایش]

چه غمست ار زرم بشد که میی هست همچو زرعربی گر چه خوش بود عجمی گو تو ای پسر[۱۸]
عشق غریب است و زبانش غریبهمچو غریب عربی در عجم[۱۹]

نظامی[ویرایش]

به هر شهری فرستاد آن درم رابشورانید از آن شاه عجم را[۲۰]
خوش آمد این سخن شاه عجم رابگفتا هست فرمان آن صنم را[۲۱]
حکم کردند راصدان سپهرکان خلف را که بود زیبا چهر
از عجم سوی تازیان تازدپرورشگاه در عرب سازد[۲۲]

عطار[ویرایش]

همانند مولوی، عطار از عجمی به عنوان کسی که خود را به تجاهل می زند نیز استفاده کرده است.

در عجم افتاد خلقی از عربماند از رسم عجم او در عجب[۲۳]
بردی دلم از من جان چون با تو کنم دعویخود را عجمی سازی انکار کنی حالی[۲۴]
چون شکست اینجا قلم عطار رااعجمی گشتیم و دفتر سوختیم [۲۵]

سنایی[ویرایش]

از زبان خود ثنایی گوی ما را در عربتا زبان ما ترا اندر عجم گوید ثنا[۲۶]
چه می‌گویم که داند این مگر آن کز دل صافیسنایی وار خود را بندهٔ شاه عجم سازد[۲۷]

ناصرخسرو[ویرایش]

یکی گوید شریفم من عرابی گوهر و نسبتیکی گوید عجم را پادشا مر جد من بد جم[۲۸]

با یکی از دبیران سلطان که مرا با او صحبتی اتفاق افتاده بود و دوستی پدید آمده گفتم من بارگاه ملوک و سلاطین عجم دیده‌ام چون سلطان محمود غزنوی و پسرش مسعود.[۲۹]

صائب تبریزی[ویرایش]

دلش به ما عجمی زادگان بود مایلاگر چه لیلی صحرانشین ما عربی است[۳۰]

محتشم کاشانی[ویرایش]

لیلی اگرچه شور عرب شد به دلبریشیرین زبان من ز عرب تا عجم گرفت[۳۱]

بیدل دهلوی[ویرایش]

به درس دل عجمی دانشم چه چاره‌کنمکه مدعا ز نفس تا بیان شود عربی‌ست[۳۲]
ز اقبال عرب غافل مباشید ای عجم‌زادانسریر اقتدار بلخ هم شاه نجف دارد[۳۳]

ملک‌الشعرای بهار[ویرایش]

بست عرب دست عجم را به پشتهرچه توانست از آن قوم کشت
الغرض ای شاه عجم! ملک جمرفت و فنا گشت زبان عجم[۳۴]
معاشران عجم می پس از غذا نوشندچو پیش خورد جوان طیره گشت از آن رستم[۳۵]

تاریخ سیستان[ویرایش]

محمد بن وصیف حاضر بود و دبیر رسایل او بود و ادب نیکو دانست و بدان روزگار نامه پارسی نبود، پس یعقوب گفت چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت؟ محمد وصیف پس شعر پارسی گفتن گرفت و اول شعر پارسی اندر عجم او گفت و پیش ازو کسی نگفته بود که تا پارسیان بودند سخن پیش ایشان برود باز گفتندی بر طریق خسروانی، و چون عجم (پارس ساسانیان) برکنده شدند و عرب آمدند شعر میان ایشان بتازی بود و همگان را علم و معرفت شعرتازی بود و اندر عجم کسی برنیامد که او را بزرگی آن بود پیش از یعقوب که اندرو شعر گفتندی مگر حمزة بن عبد اللّه الشاری و او عالم بود و تازی دانست، شعراء او تازی گفتند و سپاه او بیشتر عرب بودند و تازیان بودند، چون یعقوب زنبیل و عمّار خارجی را بکشت و هری (هرات) بگرفت و کرمان و فارس او را دادند محمد بن وصیف این شعر بگفت.

جستارهای وابسته[ویرایش]

منابع[ویرایش]

  1. | فردوسی، شاهنامه، پادشاهی یزدگرد، بخش ۱۷|
  2. شاهنامه، پادشاهی اشکانیان، بخش ۱[پیوند مرده]
  3. فردوسی، شاهنامه، پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود، بخش ۲۰
  4. لغت‌نامهٔ دهخدا، واژهٔ حسان العجم
  5. دیوان اشعار، قصاید، شمارهٔ ۸۱ - این قصیدهٔ را حرز الحجاز خوانند در کعبهٔ علیا انشاء کرده و بر بالین مقدس پیغمبر اکرم صلوات الله علیه در یثرب به پایان آورده[پیوند مرده]
  6. دیوان اشعار، قصاید، شمارهٔ ۸۰ - مطلع دوم[پیوند مرده]
  7. سعد سلمان، دیوان اشعار، قصاید، شمارهٔ ۲۰۳ - ستایشگری[پیوند مرده]
  8. سعدی، گلستان، باب اول در سیرت پادشاهان، حکایت شمارهٔ ۶
  9. سعدی، بوستان، باب اول در عدل و تدبیر و رای، حکایت ملک روم با دانشمند
  10. سعدی، بوستان، باب اول در عدل و تدبیر و رای، اندر معنی عدل و ظلم و ثمرهٔ آن
  11. سعدی، بوستان، باب اول در عدل و تدبیر و رای، حکایت در این معنی
  12. بوستان، باب اول در عدل و تدبیر و رای، حکایت قزل ارسلان با دانشمند[پیوند مرده]
  13. بوستان، باب ششم در قناعت، حکایت مرد کوته نظر و زن عالی همت[پیوند مرده]
  14. سعدی، دیوان اشعار، غزلیات، غزل ۴۱۸
  15. مواعظ، قصاید، قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - در ستایش اتابک سعدبن ابوبکر بن سعدبن زنگی بن مودود[پیوند مرده]
  16. مواعظ، قصاید، قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در ستایش امیرانکیانو[پیوند مرده]
  17. مواعظ، قصاید، قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵ - در پند و اندرز[پیوند مرده]
  18. دیوان شمس، غزلیات، غزل شمارهٔ ۱۱۷۶[پیوند مرده]
  19. دیوان شمس، غزلیات، غزل شمارهٔ ۱۷۶۹[پیوند مرده]
  20. خمسه، خسرو و شیرین، بخش ۲۵ - دیدن خسرو شیرین را در چشمه سار[پیوند مرده]
  21. خمسه، خسرو و شیرین، بخش ۹۰ - زفاف خسرو و شیرین[پیوند مرده]
  22. خمسه، هفت پیکر، بخش ۸ - آغاز داستان بهرام[پیوند مرده]
  23. منطق‌الطیر، بیان وادی عشق، حکایت عربی که در عجم افتاد و سر گذشت او با قلندران[پیوند مرده]
  24. دیوان اشعار، غزلیات، غزل 791[پیوند مرده]
  25. دیوان اشعار، غزلیات، غزل 596[پیوند مرده]
  26. دیوان اشعار، قصاید، قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در تفسیر چند سوره و نعت رسول اکرم و مدح قاضی عبدالودود[پیوند مرده]
  27. دیوان اشعار، قصاید، قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - در زهد و موعظه[پیوند مرده]
  28. دیوان اشعار، قصاید، قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۲[پیوند مرده]
  29. سفرنامه، بخش ۴۸ - صفت خوان سلطان و قیاس با بارگاه سلاطین عجم سلطان محمود و غزنوی و پسرش مسعود[پیوند مرده]
  30. تبریزی، دیوان اشعار، غزلیات، غزل شمارهٔ ۱۷۶۳[پیوند مرده]
  31. کاشانی، دیوان اشعار، غزلیات، غزل شمارهٔ ۱۲۷[پیوند مرده]
  32. دهلوی، غزلیات، غزل شمارهٔ ۷۰۹[پیوند مرده]
  33. بیدل دهلوی، غزلیات، غزل شمارهٔ ۹۹۲
  34. کتابBook.Documents on the Persian Gulf's name.names of Iran.pp.23-60 molk e Ajam=MOLKE JAM. اسناد نام خلیج فارس، میراثی کهن و جاودان، محمد عجم - تهران 1388 PAGE 23-60...
  35. بهار، قصاید، شمارهٔ ۱۶۱ - رستم نامه[پیوند مرده]